سلام دوستان
بذارید براتون شرح حالم رو بگم شاید بتونم از راهنمایی های خوبتون استفاده کنم.
ما سه سال است که صیغه محرمیت خوندیم و رسما نامزدیم. به دلیل مشکلاتی که داشتیم از جمله ورشکستگی مالی نامزدم که دو سه ماهه بعد از آشناییمون رخ داد ما نتونستیم عقد کنیم و زمان گذشت و گذشت و شد سه سال. من دانشجوی دکترا و همسرم فارغ التحصیل پی اچ دی از خارج از ایران و بیزینس من در ایران هست. مسایل بین المللی اقتصادی و تحریمها مزید بر علت شدن و کسب و کار ایشون با مشکل اساسی مواجه شد. من از یک طرف تحت فشار خانواده بودم که سرنوشت زندگیت چی شد از یک طرف دوستش داشتم و از یک طرف دیگه ای هم کم کم از اینکه هر بار تلاش کرد با شکست مواجه شد و هی گفت امروز و فردا و پس فردا کلافه شدم. شبانه روز سر کار بود و حتی یک اپسیلون وقت آزاد برای من نداشت. من هر ماه نصف حقوقمو به اون می دادم ( یکسال و خرده ای این کار را کردم بعد دیگه ادامه اش ندادم) هیچ وقت با هم نرفتیم تفریح، ارتباطمون خلاصه شد توی دیدارهای توی منزل و تلفن و اس ام اس. من شروع کردم به اینکه پس چی شد؟ چرا گفته های تو با عملکردت نمی خونه چرا مدام زمان ازدواج را عقب می ندازی چرا به من توجه نمی کنی؟ چرا برای من وقت نمیذاری؟ چرا هیچی برای من هدیه نمی خری؟ چرا چرا چرا... کار به جایی رسید که دیگه من شک کردم به عمد داره نقش آدمای بیزی و بی پول را بازی می کنه... گفت متهمم می کنی به کلاه برداری و دروغ گویی؟ گفتم به هر حال سه سال فرصت خوبیه که خودت را بخوای نشون بدی و نتونستی... خلاصه یکی اون بگه ده تا من جواب بدم گذشت این ماجراها و از عید مشکلات در حال حل شدن هست. و دیروز به من گفت که من هیچ خاطره خوبی از تو در این سه سال ندارم و نمی تونم با کسی زندگی کنم که توی سختی های زندگی خودش مقابل من قرار می گیره و با من می جنگه. گفتم من یک دختری بودم که تازه وارد زندگی تو شده بودم. می خواستم بشناسمت و بهت تکیه کنم ولی اینقدر شرایط بغرنج بود این مدت که نتونستم بهت اعتماد کنم که تو بتونی همسر حوب و پدر خوبی باشی... اون گفت من تمام مدت غر زدم و اون علاوه بر مشکلات کاریش با منم جنگیده!
من گفتم کدام دختری سه سال بدون اینکه تو یک قرون پول خرج کنی یا براش وقت بذاری و بهش محبت کنی با تو می موند؟ گفت من شاید کم کاری کرده باشم اما دیگه بیش از اون توان نداشتم اما تو می تونستی مهربان تر باشی و نبودی. بعدم رفت چک نوشت چک را گذاشت روی میز و لباسشو پوشید که بره من برداشتم چکش را پاره کردم گذاشتم پاره هاشو توی کیفش. بهش گفتم بهت تا حدودی حق می دم. خلاصه کلی سعی کردم گارد نگیرم جواب سردیشو بدم و این بار بذارم اون شکوه و شکایت کنه. قهر کرد نگام نمی کرد باهام حرف نمی زد. گفت به حرفات فکر می کنم ازت بدم میاد. گفتم طبیعی هست همه گاهی این حس را به طرف مقابلشون پیدا می کنن. گفت با بابا تماس بگیر بگو رابطه ما تمام شده. گفتم خودت باید این کار را بکنی و بهشون اطلاع بدی من خبر بیار و ببر تو و اونا نیستم. گفت دوستت ندارم ما دیگه به هم نامحرمیم. فقط نگاهش کردم و سکوت. از من کناره گیری کرد بهش گفتم اجازه می دی کنارت بشینم؟ گفت بله! نشستیم بدون هیچ حرفی و بدون اینکه لمسش کنم خیلی عادی با هم فیلم نگاه کردیم شام خوردیم و همه چیز با سر سنگینی اون. هر بار نگاهم کرد لبخند زدم. آروم شد. و برگشت شهر محل کارش. گفت سر تصمیم جدایی هستم ولی چشماش همون چشمای عاشق همیشگیش بود. به زبان گفت بر نمی گردم ولی من برق عشقو توی چشمش دیدم و نمی تونم اینکه گفت دوستت ندارم را باور کنم. حالا اون رفته و من تصمیم گرفتم سکوت کنم. همون چیزی را که این رابطه را توی این سه سال سر پا نگه داشته بود را ازش دریغ کنم تا احساس کنه دلش برای من و حرفای به قول خودش صد من یک غاز زنونه ام تنگ شده. نمی دونم اونطوری که ماجرای دعوا رو مدیریت کردم و نذاشتم با قهر پاشه بره از خونه و بهش میدون دادم تا هر چی دلش خواست بگه و شکایت کنه و آروم بشه و بعد بره اشتباه بوده یا نه و اینکه الان تصمیم راسخ دارم سکوت کنم و بذارم دلش تنگ بشه برای همون چیزی که ازش انتقاد می کنه درسته یا نه. ممنون می شم نظراتتون را برام بنویسید دوستان:)
علاقه مندی ها (Bookmarks)