با سلام دوستانم ازتون خواهش دارم مثل همیشه در این مورد هم بهم کمک کنید
من خیلی با خودم کلنجار رفتم که ایا این پست رو ایجاد کنم یا نه؟ولی در اخر به این نتیجه رسیدم که بهتره به خاطر اینده ی خواهرم که همیشه برام الگو بوده و یکی از عشقهای واقعی زندگی منه این کار رو بکنم.سعی میکنم کامل توضیح بدم.
خواهرم حدود 10 سال پیش که کار اموز ارایشگاه بود با یک پسری از طریق دوستاش اشنا شد.(خواهرم قبل از اون با هیچ پسری دوست نبود و از نظر اخلاق و حجاب و حیا زبانزد همه بود)ااون موقع تازه 21سالش شده بود.خواستگار زیاد داشت اما همشون دورادور خواستگار بودند و رسمی خواستگاری نمیکردند.به گفته ی خودش میخواست یه تجربه ی جدید داشته باشه.اوایل دور از چشم خانواده با اون پسر دوست بود ولی مادرم اتفاقی فهمید و بعد از کلی ملنجار با خواهرم.خواهرم به مامانم گفت قصد اون پسر ازدواجه.اونها حدود یکسال دوست بودند پدرم و برادرم با این ازدواج مخالف بودند ولی مادرم راضی بود.اون پسر خودش رو خیلی خوب نشون میداد(البته خانواده ی اون اقا هم با ازدواج مخالف بودند)پدرم به خاطر وضع خانوادگی کخالف بود خانواده ی من مذهبی هستند یعنی همه چیز به اعتدال اما اونها نبودند.البته در شناختهای اول.خلاصه بعد از یکسال کلنجار اونها اومدند خواستگاری(خواهره وسطیم که اون موقع 18 سالش بود داشت عروسی میکرد).پدرم برادرم رو فرستاد تحقیق توی تحقیقات پسر خوبی معرفی شده بود گفته بودند اهل دود و دم نیست کاریه... .
خلاصه با مخالفت زیاد خانواده ها عقد کردند روز عقدشون پدر شوهرش نیومد.تازه بعد عقد مکافات شروع شد نامزدش تقریبا هر روز خونه ی ما بود وقتی خواهرم ازش میخواست بره سرکار بهونه ی مریضی میاورد یا وقتی بهش میگفت برو خونتون دعوا راه می انداخت.خلاصه یه روز برادرم در کمال تعجب اون رو از خونه بیرون کرد بهش گفت خونه ی نامزد موندن هم حدی داره.
مادرم به خاطر اینکار با برادرم دعوا کرد و خواهرم ناراحت شد اما پدرم فقط سکوت کرد.وقتی میومد خونه ی ما شروع میکرد به ناله که ای پول ندارم عروسی بگیرم پول ندارم خونه بگیرم و... . دم دمای عروسیشون خواهرم فهمیده بود اقا بیماری صرع داره ولی چون اطلاع کافی نداشت جدی نگرفت.خلاصه با کلی مکافات رفتند سر خونه و زندگیشون.بعد عروسی هر ماه یک تیکه از طلاهای خواهرم کم میشد وقتی پرسیدیم میگفت حقوقش نمیرسه کرایه خونه بده.بعد از چند وقت فهمیدیم معتاد هم هست خواهرم خیلی تلاش کرد ترکش بده امانشد یکبار هم تا مرحله ی اخر طلاق گرفتن رفت اما طلاق نگرفت.چند سال بعد خواهرم حامله شد بچه دار شد بچه اش چند ماه بیشتر نداشت که از همسرش جدا شد و حضانت دخترش رو هم گرفت.اوایل زندگیشون خوب میگذشت پیش ما بودند خواهرم سرکار میرفت و دخترش پیش ما میموند تا اینکه بنابه دلایلی کارش رو عوض کرد.تو محل کار جدیدش همه خانم بودند اما متاسفانه همشون اهل دوست پسر رو ... بودند.خواهرم کم کم عوض شد تا اینکه فهمیدم با یه اقایی دوسته باهاش حرف زدم بهش گفتم اینکارها زشته اما میگفت ما فقط به هم کمک میکنیم همین.بعداز چند وقت فهمیدم اون اقا زن و بچه داره باز با خواهرم حرف زدم گفتم به خدا گناه داره.خواهرم گفت من دارم کمکش میکنم که برگرده پیش همسرش و اشتی کنه.بعد از چند وقت گفت میخوان با هم صیغه بشند مادرم نذاشت پدرم چیزی بفهمه خودش هم جلوش وایساد در ظاهر خواهرم قبول کرد اما در باطن نه چون چند وقت بعدش سر یه دعوایی با مادرم گفت که صیغه ی اونو.همه شوکه بودیم.از طرفی هم نمیخواستیم به خاطر بیماریه پدرم بهش چیزی بگیم.تا اینکه خواهرم یه بار گفت دوستیشون بهم خورده و جدا شدند.متاسفانه تو این مدت پدرم هم فوت کرد.و دوباره خواهرم بااون دوست شد.تو این مدت هم هرچی خواستگار داشت به بهانه های مسخره رد میکرد.این ماجرا ادامه داشت تا یکسال پیش که اون اقا از خانمش جداشد و تصمیم ازدواج این دوتا قطعی شد کل خانواده جلوش وایسادیم.(تو تمام این مدت خواهرم مادرم رو مقصر ازدواج شکست خورده ی قبلیش میدونست و میگفت تو باید حتی شده با کتک من رو نگه میداشتی)بعد از یکماه خواهرم خودش باهام حرف زد و گفت دلیل طلاق گرفتن همسر اون اقا زندان رفتن اون اقا بوده و اینکه اون رو توی یه خونه ی تیمی با چند تا خانم... گرفتند و وقتی همسرش این رو فهمیده ازش جدا شده و مادر این اقاهم دیگه این اقا رو خونه راه نداده و خواهرم هم وقتی این ماجرا رو فهمیده از اون اقا جدا شده و خلاصه کلی گریه کرد و هی میگفت من چقدر احمق بودم که باورش کردم.منم بهش قول دادم همیشه پشتش باشم و تنهاش نذارم .تو این مدت یه خواستگار داشت که یکی از همکاراش بود البته پسر بود ولی میگفت خیلی خواهرم رو دوست داره در ظاهر هم پسر خوبی بود به مادرم گفتیم و با اطلاع مادرم قرار شد که این دوتا با هم بیشتر اشنا بشند تا این اقا خانواده اش رو بفرست خواستگاری تا دوهفته ی پیش همه چیز بینسون خوب بود و خواهرم همش میگفت پسر خوبیه خیلی عاقله و مرد زندگیه تا دو هفته ی پیش که یکدفعه درست در زمانی که اون اقا قرار بود مادرش رو بفرست خواستگاری خواهرم گفت نه و همه چیز رو بهم زد و یک شب هم بی مقدمه گفت که پسر خوبی نبوده و خیلی ادم بدی بوده درست متضاد حرفهای قبلیش..تو این دو هفته من متوجه پیامکهای زیادش شده بودم.اما چند روز پیش وقتی مادرم ازش دلیل این همه پیامک و زنگ رو پرسید خواهرم در کمال ناباوری ما گفت که دوباره با اون اقا اشتی کرده!!!!!!من که دیگه نمیدونستم باید چی بگم اما مادرم باز مخالفتش رو اعلام کرد ولی خواهرم گفت که این دفعه قصدشون برای ازدواج جدی و دیگه به حرف کسی گوش نمیدند.چند روزی هم هست که مدام با هم بیرون میروند انگار که خرید عروسی میکنند.(در طول رابطشون هر موقع خواهرم با این اقا بهم زده و خواسته به خواستگاراش فکر کنه و حتی در بعضی موارد به مرحله ی خواستگاری جدی کشیده یکدفعه این اقا سر و کله اش پیدا میشه وخواهرم هم با یک دلیل غیر منطقی خواستگارش رو رد میکنه).بعضیها میگن شاید این اقا خواهرم رو جادر کرده و از این حرفها که با اینکه خواهرم از همه ی کارهای کثیفش با خبره باز تن به دوستی بهش میده.نمیدونم چیکار کنم ایندفعه انگار تصمیمشون جدیه.چطوری جلوی خواهرم رو بگیرم؟؟؟تورو خدا کمک کنید.
ببخشید اگه متنم طولانی شد ولی خواستم در جریان همه چیز باشی تا بتونید درست راهنماییم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)