سلام دوستای خوب همدردی
اومدم از حال و روز خودم خبر بهتون بدم. پنجشنبه مراسم بله برون من بود و مبعث هم عقد میکنم. مهریهم شد 110 سکه بهار آزادی به نیت اسم علی (ع) آخه اون روز تولد ایشون بود. البته ما قصد داشتیم بگیم چهارده سکه ولی اونا خودشون گفتند 110 سکه و ما هم حرفی نزدیم.
خدارو شکر همه چی به خوبی و خوشی داره پیش میره ولی نامزدمو از همون قبل مراسم که اینقدر کم میدیدم الان دیگه اصلا نمیبینم یعنی دارم خل و چل میشم. بعد هم دیگه زیاد بهم محبت نمیکنه یعنی اگه من زنگ بزنم که جواب میده ولی اگه دست خودش باشه تا آخر شب هم یاد من نمیفته و خیلی شیک میگه کارم زیاده. دیشب هم میخواستم باهاش تلفنی حرف بزنم بیست دقیقه حرف زد گفت خوابم میاد حوصله ندارم. این حوصله ندارم اینقدر بهم برخورد تا صبج هی بغضم میگرفت. من همیشه کشته مرده عشقولانگی بودم که اینطوری که پیش میره انگار خبری از این حرفا نیست
بعد هم دوست صمیمی صمیمیم که حامی رو دید گفت سارا من تعجب میکنم تو میخوای زن این بشی تو باید از بیست تا اینو دوتا دوست داشته باشی. گفتم چرا؟ گفت سنش که زیاده، پررو و بیمحبت که هست، قیافشم شهرستانی میزنه
خودم اصلا و ابدا این احساسارو بهش نداشتم ولی اون روز هم که اومده بودند واسه مراسم دیدم فامیلاش نسبت به فامیل من خیلی خیلی پایین تر هستند. و یه حالت مذهبی طوری هم داشتند که من نمیپسندم. اون روز از دهاتی بازیای فامیلاش و شوخی ها و متلکهاشون که مثلا واسه مجلس گرم کردن مینداختند خوشم نیومد.
خود حامی رو خیلی دوست دارم ولی میبینم دوستام در موردش اینجوری میگن و خودشم خیلی بیخیاله و اصلا رمانتیک نیست، خیلی دو دل شدم. البته چون خودم خواستم تا الان به کسی نگفتم و وانمود میکنم خیلی خوشحالم ولی انصافا اونقدرها هم که فکر میکردم جالب نیست برام. نمیدونم چم شده. نه دلم میخوادش نه دلم نمیخوادش. تکلیفم معلوم نیست.
علاقه مندی ها (Bookmarks)