سلام
من 25 سالمه و حدود یک سال که ازدواج کردم، تو مدتی که عقد بودم مادرشوهرم زیاد دوست نداشت من برم خونشون، اگر من را یکجا دعوت می کردن بهم نمی گفت البته الانم همینطوریه بعدا که بهم می گفتن ساراخانم چرا نیومدی؟من همینطوری میموندم مگه مهمونی وبده؟مگه من دعوت داشتم البته یه وقتا مادرشوهرم میگذاشت لحظه آخر به همسرم می گفت که به من بگه که من خونه یکی از اقوام دعوتم که دیگر فرصتی برای رفتن نبود.
ولی همین خانم بعضی مراسم ها را ده بار بهم زنگ می زد که حتما تو این مراسم شرکت کن و...
الانم که خودش یه مهمونی به قول خودش بخاطر من گرفته بود،یعنی قرار بود اول با من هماهنگ کنه بعد با مهمنهای دیگه ولی ایشون اول همه را دعوت کرد بعد من، منم گفتم من کار دارم نمیوتنم بیام گفت من نمیوتنم مهمونی را کنسل کنم، روم نمیشه دوباره زنگ بزنم بگم مهمونا نیان تا اینکه یکی از مهمونها گفت نمیتونه بیاد بعد مهمونی را کنسل کرد خیلی بهم برخورده نمیدونم چیکار کنم؟
حس خوبی نسبت به همسرم ندارم ازش بدم اومده از خانوادش دوست ندارم دیگه ببینمش، چیکار کنم.رفتارم با همسرم تغییر کرده و دائم گیر میدم و دعوامون میشه. از همشون متنفرم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)