به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    212
    Array

    مشکلات ازدواجم را میتوانم حل کنم؟

    سلام.خوبید؟

    چقد حس بدیه که مدام مجبور باشی تاپیک بزنی.
    سوالاتی که میپرسم سوالایی که مدتیه ذهن منو خیلی بیشتر از قبل به خودش مشغول کرده و امیدوارم با کمک شما دوستای گل قبل از قفل شدن احتمالی جوابها رو پیدا کنم.پس یه راست میرم سراصل مطلب.

    من تازگی وارد 26سال شدم.همیشه دلم میخواست عاشقانه ازدواج کنم.بگذریم تا چند وقت پیشا کلا اماده ازدواج نبودم.یه مدت شیفته پسرای یاغی بودم و یه مدت...به هر حال اون دوران گذشت.و من با فکر اینکه ازدواجم باید عاشقانه باشه و اگه قراره بشه خودش پیش میاد و این حرفا دور هرچی خواستگار سنتیه یه خط قرمز خیلی پررنگ کشیدم.

    اما تا الان هیچ پسری که واقعا بدونم مناسبمه ندیدم.اصلا ملاقات نکردم.چه برسه که اون عاشق بشه یا نشه..خواستگاری کنه یا نکنه.
    چندسالی هست که شهرسکونتمونم عوض شده و تقریبا اینجا غریبیم.
    تو محیط کار هم اصلا با همچین شخصی برخورد نداشتم.کسی که واقعا ازش خوشم بیاد و طبق معیارام تاییدش کنم.
    نمیدونم معیارای من عجیب غریبن یا او نیست درجهانه؟

    تا الان همه جوره از زیر ازدواج سنتی دررفتم.رد کردم بدون اینکه به خونوادم چیزی بگم.اصلا فکر که میکنم میبینم اون خواستگارای سنتی رو هم فارغ از سنتی بودنشون دوست نداشتم.مناسب خودم نمیدیدم.حس خوبی بهشون نداشتم.

    از طرفی من تو این حین بکارتمو ...همینم دلیل مازادی شد که به ازدواج سنتی حتی فکر نکنم.

    از طرف دیگه با خودم عهد کردم..عهد کردم به هیچچ پسری علاقمند نشم.(ربطی به قضیه بکارت نداره)بدبین شدم.

    وقتی قضیه بکارت پیش اومد با خودم قویاً گفتم تاوانشو میدم.رک و راست به طرف مقابلم میگم و بهش اختیار میدم قبول کنه یا نه؟دوبار اینکارو کردم و هردو بار پذیرفتن ولی چون با بقیه معیارام همخونی نداشتن ردشون کردم.اما الان حس میکنم دیگه تحمل گفتن این موضوع رو به کس دیگه ای ندارم.هم غرورم شکسته میشه،هم از زیرورو کردن گذشتم بدم میاد،هم تحمل استرس اینکه چه واکنشی نشون میده رو ندارم.و هم ترس از اینکه اگه بعداً بهم سرکوفت بزنه رو دارم.طاقت این موضوعو ندارم.

    همین باعث شده به رفع موضوع با جراحی هم فکر کنم.اما حس بدی بهم میده.دروغگو بودن..فریبکار بودن.سرشکستگی.کوچیک شدن.درضمن میترسم تاوان پنهونکاریمو تو زندگیم پس بدم.ته دلم اصلا اصلا دوست ندارم اینکارو کنم.
    نمیدونم چه کنم؟

    و همینکه تا حالا با ادم مدنظرم برخورد هم نداشتم هم اذیتم میکنه.خصوصا وقتی صحبت ازدواج من و کسایی میشه که ازشون خوشم نمیاد.

    راستش من ظاهر خوبی دارم اما دختر مامان پسندی نیستم.اصلا از اینکه دنبال شوهر بدوم بدم میاد.ایییی
    میدونم حرفم پشت سرم زیاده.خودشو میگیره،اله بله و...حتی لطف بعضی از اقوام تا جایی بوده که رسما برام سراغ جادو جنبل هم رفتن و بعد به گوشم رسیده.
    من اونقدا هم بد نیستم کاری هم به کار کسی ندارم.ولی گویا زیاد کاری به کارم دارن.

    الان دلم میخواد ازدواجم بی دغدغه و راحت باشه تا عاشقانه.

    متاسفم طولانی شد.
    چندتا سوالو پرسیدم.بکارت..یافتیدن فرد دلخواهم..ازدواج سنتی

    مرسی

  2. 7 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    meinoush (شنبه 07 اردیبهشت 92), omid65 (جمعه 06 اردیبهشت 92), taraneh89 (یکشنبه 05 خرداد 92), میشل (شنبه 07 اردیبهشت 92), مسافر زمان (جمعه 06 اردیبهشت 92), سارا@ (شنبه 07 اردیبهشت 92), شمیم الزهرا (دوشنبه 09 اردیبهشت 92)

  3. #2
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,005 در 7,404 پست

    Rep Power
    1093
    Array
    سلام بهار خانم


    ببین عزیزم

    یه اتفاقی افتاده ، در اثر اشتباه خودت ، اما افتاده و تو مطمئناً از راهی که رفتی که منجر به این آسیب شده پشیمان بوده و هستی و نشون دادی که این آسیب بهانه نشده تا خودت را رها کنی در مسیر روابط نابهنجاز و حتی وقتی خیلی آزرده بودی و دم زدی از رابطه برقرار کردن ما به خوبی فهمیدم در حد حرف بوده . این را بدان
    اگر مادی نگاه کنی که قانون طبیعت چنین نیست که کسی برای یک بار اشتباهی هرچند جبران ناپذیر در زندگی برای همیشه محکوم به تلخ بختی و خسران باشد . تاوان تو همین دغدغه ها و رنجی هست که تا حال از این بابت کشیده ای . و بگذار بگم همه مسائل تو در واقع ختم میشه به همینجا . یعنی تمام به هم ریختگی ها و خشونت و عصبی بودنهات از همین اتفاق ناشی میشه .

    اگر هم الهی نگاه کنی یعنی جهان بینی تو مادی نباشد که تازه اوضاعت بهتر هم میشه . چون وقتی خدایی که به بخشندگی شناختی را ببینی . می دانی که آغوش بازی دارد برای خطاکاران نادم . برای کسانی که راه را اشتباه رفته و به خود آسیب زده اند و حالا مقر به اینکه اشتباه رفته اند و دردمند از رنج آسیب و درد آن به آغوشش پناه آورده اند . او نه می راند ، نه تهدید می کندنه سرزنش می کند ............ ، بلکه میگه من برای همین کارت دوستت دارم ، برای این برگشتت ( ان الله یحب التوابین ) ، برای این فهمت که دریافتی به خودت آسیب زدی . بیا در آغوش من . بیا که پناهت منم ، بیا که مرهم دردت پیش منه ، اما قول بده دیگه این راه رو نری و اینجوری به خودت آسیب نزنی . که من سلامتی تو را می خواهم و همه قوانین و قواعد من هم برای همینه که تو راه زندگی را در سلامت طی کنی.

    تو از دردهات بهش میگی
    . از ترسهات ، از اینکه تو را کسی به خاطر این آسیب قبول نمی کنه و ..... و او به تو میگه به من اعتماد داری ؟ منو به عنوان قادر قبول داری ؟ می دانی که هرچه اراده کنم می شود ؟

    و اگر تو این باورها را داشته باشی و لبیک بگی ، میگه پس به من بسپار و نگران نباش ،
    تو فقط مواظب باش از این به بعد راه را درست بری . آگاهی و شناختت را برای شناخت درست بالا ببر تا بدانی درست کدام هست . من کمکت می کنم . وسیله سر راهت قرار میدهم تا تو راه درست را بری و بقیه رابسپار به من و نگران نباش .


    بهار تو اول باید خودت خودت را ببخشی .
    چطوری ؟ بپذیر که اشتباه کردی بدون هیچ توجیهی ، بدون هیچ مقصر تراشی ای . محکم به خودت بگو که اشتباه کردی و می شد این نشه که شد و... اما حالا دیگه تموم شده و چیزیه که اتفاق افتاده . اشتباه بوده و مهم اینه که تو پذیرفتی و دیگه هم تکرارش نمی کنی و از این به بعد مواظب خودت هستی . پس این همه در حق خودت بی رحم نباش و ...... اینها را محکم با خودت روبرو شو و به خودت بگو . یک بار برای همیشه خودتو ببر به محکمه خودت و دادستان خودت باش . اما از خودت هم بخواه که ترا ببخشه از وجدانت از عقلت از دلت از تمام اعضاء و جوارحت بخواه که بخاطر این اشتباه ترا ببخشند و باور داشته باش که آنها از خدایت فرمان می گیرند وقتی او می بخشد محال هست که آنها نبخشند .

    بهار خودتو از این همه سرزنش پنهان رها کن . هم خودتو ببخش هم بقیه را و رها شو و خودت را بسپار به دستان توانای خدا و مدتی از هرچه دغدغه هست
    آزاد شو . به خدا اعتماد کن و فقط به یک چیز فکر کن . بهار در جاده صحت و سلامت .... یعنی فقط به اینکه از این روز به بعد مراقب خودت باشی که درست فکر کنی .

    درست حرف بزنی ، درست رفتار کنی . درست ببینی و ... مصمم باشی که هیچ چیز ترا در این راه متزلزل نکند .


    چیزی نمی گذرد که خواهی دید در درون و برون گره ها باز می شود و راه روشن می شود و آنچه باورت نمیشه و از جایی که انظار نداری به سویت روانه می شود .

    بها باور کن و برای آنکه باور کنی عمیق ببین اما ساده و روان و با معنا و محتوا همه خشم تو که به اطراف بخصوص خانواده ات برون فکنی می شود ، خشم تو نسبت به خودت هست ............



    اگر این راهکار و دوا را توجه نکنی . به جرأت میگم هیچ دوای دیگری درد و دغدغه های ترا درمان نخواهد کرد و در دور تسلسل باطل درمی مانی ....


    سلامت ، شادکامی و موفقیتت را آرزومندم


    .





  4. 15 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    mamosh (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), meinoush (یکشنبه 13 اردیبهشت 94), sara.s (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), saraamini (جمعه 06 اردیبهشت 92), tamanaye man (جمعه 06 اردیبهشت 92), taraneh89 (یکشنبه 05 خرداد 92), فرهنگ 27 (جمعه 06 اردیبهشت 92), کامران (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), ویدا@ (جمعه 06 اردیبهشت 92), میشل (شنبه 07 اردیبهشت 92), مدیرهمدردی (یکشنبه 08 اردیبهشت 92), مسافر زمان (جمعه 06 اردیبهشت 92), مصباح الهدی (جمعه 06 اردیبهشت 92), بهار.زندگی (جمعه 06 اردیبهشت 92), دختر مهربون (شنبه 07 اردیبهشت 92)

  5. #3
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    212
    Array
    سلام فرشته مهربون عزیز

    یعنی من هیچ کار دیگه ای نمیتونم انجام بدم جز دعا به درگاه خدا؟نه اینکه خدا نمیتونه اما فکر میکنم منم باید یه کاری کنم.

    خوب حتما میگی یه کاری همون بخشیدن خودم و ارتباط با خدا و درست دیدن،حرف زدن و رفتار کردنه.

    یعنی به چیزای دیگه نباید فکر کنم؟مثلا به اینکه ایا عاقلانست که همینطوری صبر کنم یا فکر جراحی و...این چیزا باشم؟معذرت میخوام انقد رک مینویسم اما مشکلمه و تا راه حلی پیدا نکنم اروم نمیشم.

    به اینکه از سرو ته معیارام بزنم یا صبر کنم شااااید یه روزی با اونی که دلم میخواد اشنا بشم؟به اینکه زمان چطور داره از دستم میره هم فکر نکنم؟

    چطور خودمو رها کنم وقتی این همه سوال بی جواب دارم؟بسپرم به خدا؟مگه نمیگن اراده و رفتار ما در طول اراده خداست؟پس چطور دست روی دست بذارم؟

    البته حرفاتو تمام و کمال قبول دارم.یکی از بهترین کارایی که از دست من برمیاد همیناس که گفتی.
    بله من قبول کردم که اشتباه کردم و به قول تو میشد که اینطور نشه اما شد.ولی عهد کردم که تکرار نکنم.برای همین وقتی واقعا از همه جا میبرم و یکی وسوسم میکنه برم سراغ این روابط البته نه در اون حد،در حد یه دوستی ساده نمیتونم.
    تازه راه برای خطا کردنم فراهم شده اما به خودم قول دادم نه تنها جبران اون اتفاقو بکنم و همه جوره از خودم،بدنم،احساسم و عزت نفسم مقابل پسرا محافظت کنم بلکه به خودم گفتم دیگه حق ندارم اشتباهی به کس دیگه علاقمند شم.
    به خودم هشدار میدم بی گدار به اب نزن تا اتفاقات قبل تکرار نششششششه.

    با خودم گفتم گر صبر کنی ز غوره حلوا ساخته میشه.اما تعارف نداریم که زندگی دو دوتا چهارتایی با این حرفا پیش نمیره.

    بگذریم کلا با اینکه مجبورم ازدواج کنم مشکل دارم.نمیدونم چه گلی قراره به سرم بزنن که ما دخترا باید انقد بدبخت باشیم که همش فکر شوهر باشیم.بخدا اگه دختر داشتم عمراً اگه میذاشتم تو دلش یه ذره اضطراب ازدواج بیاد.
    بحثو منحرف نکنم..فرشته جان و بقیه بهم جواب سوالای پست1 رو بدین.فرشته جون واضح بهم بگو من برای اون مسائل چه کنم؟
    مرسی از راهنمایی قشنگت

    (با عرض ارادت یه تاپیک دیگه هم باید بزنم که بحث اون یه کم متفاوته و نمیخوام با این تاپیکم قاطی بشه.میخوام اگه بشه همزمان جلو بره).

  6. 2 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    کامران (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), مدیرهمدردی (یکشنبه 08 اردیبهشت 92)

  7. #4
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    212
    Array
    فرشته مهربان عزیز من متن نوشتت و نوشته های خودمو دوباره خوندم.اول خواستم بازم ازت تشکر کنم.حرفات خیــلی به دلم نشست.راستشو بخوای اصلا فکر نمیکردم همچین حرفایی بهم بزنی و بگی خودمو ببخشم و نسبت به خودم سختگیر و بیرحم نباشم.فکر میکردم سرزنشم کنی و بهم بگی بد اشتباهی کردم و دختر خوبی نیستم.
    حرفات به دلم نشست و راهکارات به نظرم درست و منطقی اومد.

    بهار خودتو از این همه سرزنش پنهان رها کن .و خودت را بسپار به دستان توانای خدا و مدتی از هرچه دغدغه هست آزاد شو . به خدا اعتماد کن و فقط به یک چیز فکر کن . بهار در جاده صحت و سلامت
    واقعا چیزی ندارم در مورد نوشتت بگم.دلم میخواست طبق سیستم قدیم میشد بهت رتبه بدم.

    فقط میمونه انجام عملی این حرفا.
    من یه عمر خدا رو از خودم خیــلی دور میدیدم و برام مثل یه پادشاه فوق ستمگر بود که در نهایت جهل و ظلم به حال خودمون رهامون کرده بود.در نظر من خدا خشمگین و انتقامجو بود و...
    همیشه اینطور تصورش کردم.

    مدت زمان کوتاهیه که دارم سعی میکنم تصورش نکنم.درکش کنم با قلبم.
    حالا تا من بتونم دست از استرس بردارم و جریان رو به خدا بسپارم و بهش اعتماد کنم.و تلاشمو بذارم روی درست بودن و نتیجه رو به خدا بسپرم و توان درک مصلحت و حکمت هرچیزی رو پیدا کنم.....ااااااوووووووو چقدر راه طولانی هست.نمیدونم از پسش برمیام؟اما قلباً دوست دارم امتحان کنم.

    فقط خواستم بازم ازت تشکر کنم.

  8. 8 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    sara.s (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), taraneh89 (یکشنبه 05 خرداد 92), فرشته مهربان (شنبه 07 اردیبهشت 92), کامران (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), ویدا@ (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), هلیا66 (شنبه 07 اردیبهشت 92), میشل (شنبه 07 اردیبهشت 92), مدیرهمدردی (یکشنبه 08 اردیبهشت 92)

  9. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    سلام بهار.

    فرشته مهربان زیربنای تغییر حالت رو خیلی عالی توضیح داد. من هم از خوندنش لذت بردم خیلی.

    اما در مورد سوالی که پرسیده بودی: من با جراحی موافقم. اما نه بعنوان وسیله ای برای مخفی کاری.

    جراحی هم امکان رخداد دوباره اون اشتباه رو از بین میبره (البته همونطور که فرشته گفت، واضحه که تو دیگه سمتش نمیری)، هم باعث میشه کسی به فکر سوء استفاده از این موضوع نیفته، و هم یه اثبات قاطع برای اینه که تو فقط یکبار به اشتباه افتادی.

    توضیح اینکه: اون پسرایی که میفهمن این مسئله برای تو اتفاق افتاده، دو دستن. یه دسته پیش خودشون این امید رو تقویت میکنن که ممکنه بتونن رابطه رو به سمتی پیش ببرن که تو بهشون اطمینان کنی و دلبسته بشی و شاید در اون شرایط حاضر باشی باهاشون اون تجربه رو تکرار کنی. اینها ممکنه سر پیشنهاد ازدواجشون بمونن، و تو باید حواست باشه که تو دلشون چه خبره. برای اینها جراحی میتونه امیدشون برای اینکه ممکنه تو بازم اشتباه کنی، رو کم کنه.

    یه دسته هم که قادر به تشخیص شایستگی های تو هستن. برای اینها جراحی یه اثبات بر اینه که تو حقیقتا دیگه نخواستی اون تجربه رو داشته باشی. و یکبار یه خطایی رخ داد و رفت.

    البته منظور من این نیست که تو راحت به دیگران از تجربت بگی. خودت هم که اینکارو نمی کنی. اما بعد از اینکه یک فرد رو شناختی (منظورم شناخت تو رابطه دوستی نیستا، چون واقعا تو رابطه دوستی نمیشه کسی رو شناخت) و بعد از مراجعه به مشاور خانواده، این موضوع رو مطرح کن. البته خیلی نباید کش پیدا کنه و فوقش بشه یک ماه. که اگه اون فرد بخاطر این موضوع از ازدواج منصرف شد، از نظر روحی صدمه نبینی.

    در واقع من فکر میکنم بهتره در مراحل اولیه آشنایی اینو به کسی نگی. اما بعد از گذشت یه زمان مناسب به کمک مشاور خانواده موضوع رو مطرح کنی (مشاور میتونه اول به صورت غیر مستقیم راجع به این موضوع تحقیق کنه. و ببینه اون فرد چقدر انعطاف داره در این مورد و اعتقادش نسبت به این قضیه چیه. و اگه شانس پذیرش فرد بالا بود، مستقیما موضوع رو بگه). اینجوری هر کسی راز زندگیت رو نمی فهمه. که بخواد به سوء استفادش یا افشای رازت منتهی بشه.

    ===========================

    اما در مورد خواستگارای سنتی. اگه خواستگاری سنتی رو این بدونیم که قراره یه چند باری در حضور خونواده ها با طرف صحبت کنی و بعدش بری پای سفره عقد، که این روش حتی اگه مسئله فعلی رو هم نداشتی، مطرود بود.

    اما اگه خواستگاری سنتی، به این معنی باشه که ملاقات های اولیه بصورت خانوادگیه، اما باز هم همون روال شناخت قراره پیش بره و یه چند ماهی با کمک مشاور سعی در شناخت همدیگه می کنید، دیگه سنتی و غیر سنتیش فرقی نمی کنه.

    در واقع در خواستگاری غیر سنتی یکی تو رو تو جمع دوستات یا یه جایی میبینه. اما تو خواستگاری سنتی، اول تو رو کنار خونوادت می بینه. فرقش چیه اگه قرار باشه بعد از خواستگاری غیر سنتی، اون شخص با خونوادت آشنا بشه، و اگه قرار باشه در خواستگاری سنتی چند ماه فرصت برای شناخت آگاهانه وجود داشته باشه؟

    به نظر من که فرق چندانی با هم ندارن.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...


    ویرایش توسط میشل : شنبه 07 اردیبهشت 92 در ساعت 12:52

  10. 4 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    shabe niloofari (شنبه 07 اردیبهشت 92), کامران (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), ویدا@ (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), بهار.زندگی (یکشنبه 08 اردیبهشت 92)

  11. #6
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,005 در 7,404 پست

    Rep Power
    1093
    Array



    پــیش از اینها فکر میکردم خـــــدا

    خــــانــه ای دارد کــــنار ابـر هـــــا


    مثــل قصــر پــادشـــاه قصـــه هـــا

    خشتی از الماس خشتـــی از طــلا


    پایــه های برجش از عــــاج و بلـــور

    بــر ســر تخــتی نشــسته با غــرور


    مــــاه بــرق کوچـــکی از تـــــاج او

    هــر ســـــتاره پولــکی از تـــــاج او


    اطلـــس پیـــراهن او آســـمـــــــــان

    نقش روی دامـــــن او کهکشــــــــان


    رعـــــد و برق شب طنین خنده اش

    سیل وطوفــــان نعره ی توفنده اش


    دکـمــه ی پـیــــراهـن او آفــتـــــــاب

    بـــرق تیــــر و خنــــجر او ماهـــتــاب





    هیــچ کـس از جــای او آگــاه نیست

    هیچ کس را در حضورش راه نیست


    پیـــش از اینـــها خاطرم دلگیر بـود

    از خـــدا در ذهنـــم این تصــویربـود


    آن خــدا بی رحـم بود و خشمگیــن

    خانـــه اش در آسمـان دور از زمیــن


    بـــــــــود ، امــــــــا میــان مــا نبـــود

    مهــــــــربـــان و ساده و زیبـــا نبـــود


    در دل او دوستــــــی جــایی نداشت

    مهـــربانی هیــــچ معنــایی نـداشت


    هر چه میپرسیــــدم از خود از خــدا

    از زمیـــــن از آسمــــــان از ابــــر ها


    زود می گفتنــــد ایــن کـار خــداست

    پرس و جــو از کار او کاری خــطاست


    هرچه میپرسی جوابش آتـش است

    آب اگر خــوردی جــوابش آتش است


    تــــا ببــندی چشـــم کـورت می کند

    تـــا شــدی نــزدیــک دورت می کند


    کج گشودی دست ،سنگت می کند

    کــج نهــادی پــا ی لنــگت می کند


    تــا خــطا کــردی عــذابــت می دهد

    در مــــــیان آتــــش آبــت مـی کـــند


    با هـمین قصـه دلم مشغــــول بود

    خوابـهایم خــواب دیو و غــــول بود


    خـواب می دیدم که غرق آتشــــم

    در دهـان شـعله های سرکشـــــم


    در دهـــان اژدهــایی خشمــگیـــن

    بــر ســــرم بـــاران گــرز آتـشیــــن


    محو می شد نعره هایم بی صــدا

    در طنیــن خنــده ی خشـم خـــدا


    نیــت مـــن در نـمـــاز و در دعـــــا

    ترس بود و وحشت از خشم خــدا


    هر چه می کردم همه از ترس بود

    مثـل از بـر کــردن یــک درس بــود


    مثـل تمـرین حسـاب و هنــدســـه

    مثــل تنــبیه مـــدیــر مــــدرســــه


    تلـخ مثـل خنـده ای بی حوصـــــله

    سخت مثـــل حل صد ها مسئــــله


    مثـل تکلیـف ریـــــاضـی سخـت بود

    مثل صرف فعــــل ماضی سخت بود


    تا که یک شب دست در دست پــدر

    راه افتـــادیــم بـه قصـد یــک ســفر


    در میـــان راه در یـــک روستــــــــا

    خـــانه ای دیـدیـم خوب و آشنــــا


    زود پـرسیــدم پـدر اینـجا کجاست

    گفـت اینجا خانه ی خوب خداست


    گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

    گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند


    بــا وضویی، دست و رویی تازه كرد

    بــا دل خــود، گفــتگویی تــازه كــرد


    گفتـمش پس آن خدای خشمـگین

    خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟


    گفـت : آری خـانه ی او بی ریاست

    فـرشـهایــش از گلیــم و بــوریاست


    مهــربان و سـاده و بی کینـه است

    مثــــل نــــوری در دل آییـنــه است


    عادت او نیســـت خشم و دشمنی

    نــام او نـــور و نشــانـــش روشنی


    خشم نامی از نشانی های اوست

    حـالتــی از مهــربانــی هـای اوست


    قهــــر او از آشتــی شیرینتــر است

    مثـــل قهــر مهــــربان مـــــادر است


    دوستـی را دوســـت معنی می دهد

    قهــر هم با دوســت معنی می دهد


    هیچ کس با دشمن خود قهر نیــست

    قهآری او هــم نشــان دوستیـــست


    تازه فهمیـــدم خــدایم این خـداست

    ایـن خـدای مهــــربان و آشــــناست


    دوستـــــــی از مـــن به من نزدیکتر

    از رگ گـــــردن بـه مـن نــــــزدیـکتر


    آن خـدای پیش از این را بــاد بــرد

    نـــــــام او راهـــم دلم از یاد بـــــرد


    آن خدــا مثــل خیال و خــواب بود

    چــون حبــابی نقـش روی آب بود


    می تــوانــم بعد از این بـا این خـدا

    دوست باشم دوست، پاک و بی ریا



    می تــوان بــا این خـــدا پرواز کــرد

    سفــره ی دل را بــرایـش باز کـــرد


    می تـوان در بـاره ی گل حــرف زد

    صــاف و ســاده مثل بلبل حرف زد


    چـکه چـکه مثل بــاران راز گفــت

    بـا دو قطــره صد هزاران راز گفــت


    می تـوان با او صمیــمی حـرف زد

    مثـل یــــــاران قــدیــمی حـرف زد


    می توان تصنیفی از پرواز خواند

    بـــا الفــبای سکــــوت آواز خواند


    می تــــوان مثل علف ها حرف زد

    بـــا زبــــانی بی الفبــــــا حرف زد


    می توان در باره ی هر چیز گفت

    می توان شعری خیال انگیز گفت


    مثـــل ایـن شـــــعر روان و آشـــــنا:

    پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

    زنده یاد قیصر امین پور

    بهار عزیزم

    به اینکه چقدر راه در پیش داری تا پیش او ، چقدر طول می کشد تا بهش نزدیک بشی و .... فکر نکن . این را یقین بدان او سراغ تو می آید .

    البته باید بگم آمده . یعنی او همیشه به ما نزدیک است و حال ما را می نگرد و مرتب هم ما رامیخواند به سوی خودش .

    ما غافلیم . ما حواسمان پرت شده ،

    یا پرت آنچه داریم یا پرت آنچه نداریم ، آن یکی به خرکیفی و این یکی به حسرت .....

    یا مشغول سرخوشیهایمان هستیم یا مغموم ناخوشیها و البته اغلب ناخوشیهای خود ساخته ،

    یا حسرت دیروز از دست رفته را داریم یا ترس فردای نامده را .....

    خلاصه حواسمان به خیلی چیزها پرت و مشغول است و او را نمی بینیم که مرتب می گوید :


    « بنده من ، همه چیز را برای تو خلق کردم و تو را برای خودم »


    و افسوس که این اشتغالات از این اوج ندای عاشقانه غافلمان می کند .

    دقت کن چه می گوید :
    همه را برای تو خلق کردم و تو را برای خودم . خداوکیلی پسری به دختری ، شوهری به همسری بگوید تو مال منی ،

    مال خودمی ، چه حالی می شود ؟؟؟؟؟

    و این کلام عین کلام خودش هست یعنی
    « حدیث قدسی» هست و حرف من نیست . او که هستی مطلق است و همه هستی در یدقدرت

    اوست وقتی بگوید تومال منی ، باید چه حالی بشویم خوبه ؟؟؟

    وقتی شوهری به زنی یا پسری به دختری چنین بگوید ، (تازه آنها که داشته هاشون هم محدود هست ) ،اون زن و دختر دوست دارند هرکاری

    از دستشون بربیاد برای خشنودی طرفشون بکنند ، حالا اگر خدا را باور کنیم و یقین داشته باشیم این کلام عین حقیقت از سوی اوست ،

    چه ها که نخواهیم کرد :



    آن کس که ترا شناخت جان را چه کند

    فرزند و عیال و خان و مان را چه کند


    دیوانه اش کنی هردو جهانش بخشی

    دیوانه تو هـــردو جهـــان راچـــه کند




    فقط باور می خواهد و اعتماد . بهارم عمق این کلامش را به تحربه در زندگی دریافته ام . وقتی دیدم فقط کافیه در راهی که ترسیم کرده ،

    باشیم و مراقب باشیم که از خط خارج نشویم ، چون همه طبیعت و هرچه در عالم هست کمر به خدمت بسته اند تا کارها روبراه شود و دیرو زود دارد و سوخت و سوز ندارد و اگر در مسیرش باشیم از این سرویس دهی برخوردار می شویم ، گاه با جلوه هایی معجزه وار ، حتی در روند

    و تأخیرش هم حکمتهاست و فقط صبری از روی باور و اعتماد می طلبد که در واقع همان توکل می شود

    بهار گلم !

    اگر همه وجود ما شهود مهربانیهایش کند بازهم عمق و وسعت مهربانی و لطف خدا به درک ما نمی رسد اما از خودش میخواهم که در همین

    محدوده درک چنان کام دلت را شیرین به چشیدن شهد مهر و لطفت کند که متحیر شوی و سر از پا نشناسی

    بیت زیر که گویای همین حال است مصرعی از غزلی برای او است ، وقتی که در دشواریها چنان مهر او را می دیدم که دیگر دشواری معنی نداشت

    و اکنون تقدیم تو می کنم :


    مستی عشقم چو آید درد نشناســم
    همنشین با گل و بی باک از غم خارم







    ویرایش توسط فرشته مهربان : شنبه 07 اردیبهشت 92 در ساعت 15:58

  12. 8 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    rozaneh (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), sara.s (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), کامران (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), ویدا@ (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), میشل (شنبه 07 اردیبهشت 92), مدیرهمدردی (یکشنبه 08 اردیبهشت 92), مسافر زمان (یکشنبه 08 اردیبهشت 92), بهار.زندگی (یکشنبه 08 اردیبهشت 92)

  13. #7
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    212
    Array
    ممنون فرشته مهربان و میشل جان.

    اتفاقا خیلی اوقات همین شعر یادم میومد.پیش از اینها فکر میکردم خدا...

    همون خصوصیاتی که اول شعر گفته تو من بود.خوب اینطوری بهم یاد داده بودن.ممکنه حرفی که میزدن متفاوت باشه اما عملا به من القا میکردن که خدا خیلی ترسناکه.همش داره مجازات میکنه.و پدر و مادرم که رسماً خودشونو بهشتی میدونن و علناً تا چپ میرفتیم،راست میرفتیم میگفتن بی ایمونی.
    وقتی اونا که خودشونو خییییلییی خوب تصور میکنن اینطور خدا رو بهم نشون دادن بایدم ندونم ارتباط قلبی چی هست اصلا؟
    به ما گفتن منتظره تو اون دنیا از موهامون اویزونمون کنه،سرب داغ بریزه تو چشمامون و یک کلام تو بیییی ایمانی.
    قرانو که باز میکردم ایه هایی رو میدیدم که از عذاب و جهنم گفته بود و تن من میلرزید که این خدا چطور مهربونه؟خیلی هم سنگدله.
    وقتی کسی خدایی خدا رو نشونمون نداد.گفتن مهرباتر از مادره،اما مادر من مهربون نبود،گفتن مثه پدر حمایت میکنه،اما پدر من حمایت نمیکنه.گفتن مراقبمونه اما این همه بلا سرم اومده.
    نمیتونستم معلول بدنیا اومدن یه بچه،تو خونواده بد بزرگ شدن یه بچه و ادمایی که زندگیشون زیر چرخ سرنوشت له میشه رو درک و هضم کنم.
    میگفتن خدا از رگ گردن نزدیکتره اما موقع دعا چشممون به اسمون بود که مثلا روبروش باشیم.انگار از اون بالا داره حکمرانی میکنه.
    میگفتن زلالتر از اب،مهربونتر از همه و... اما بهمون ثابت نمیکردن.نشون نمیدادن.فقط طوطی وار تکرار میکنن.نه فقط خونواده من،خییلی ها

    خلاصه من دقیقا به مادیگرایی رسیدم.خدایی که اون همه بد بود نبودنش بهتر نبود؟:confused:
    چرا نمیدونم.اما به طریقی جواب خیلی از سوالامو برام فرستاد.الان که علت خیلی چیزا رو میدونم حالم بهتره.الان که با دلیل میدونم خدا هست و صرفاً یه توهم ذهنی نیست حالم بهتره.الان که میدونم نباید تصورش کنم حتی بشکل یه صفحه خالی یا هرچیزی که به نظرم تداعی کننده بینهایته حالم بهتره.
    تازه الان فهمیدم نامحدود رو فقط باید حس کرد نه تصور.

    بگذریم.یعنی گفتم جریان اینطور بود.و من برای بار اوله که خدا رو حس کردم.و راحت باش حرف زدم.

    اما خوب همونطور که گفتم یدفعه انجام تمام و کمال این جمله
    فقط باور می خواهد و اعتماد
    برام سخته.یه جملست اما یه دنییاااااست.امیددارم کم کم بشه.
    مگه میشه؟
    این وسوسه ایه که تو دلم میفته.:mad:

    الان بهترم.مرسی فرشته جان.راستی شعر از خودت بود؟

    اینم بگم و تمومش کنم.هرچی ازاون اتفاق میگذره دردش انگار برام بیشتر میشه.اول انگار یه اتفاق عادی افتاده مثل صبحونه خوردن،دست و صورت شستن اما هرچی که دورتر میشه بدتر میشه.عذاب دهنده...
    بگذریم.


    میشل جان متوجه نشدم این دلایلی که برای جراحی گفتی چطور به کارم میان.چون:
    1-تکرار اون اشتباه بعد از جراحی هم ممکنه.اصلا بگم اگه نخوام کاری کنم نممیکنم مثل این مدت.اگه بخوام این چیزا مانع نیست.ضمناً خودت میدونی این ارتباطا به شکل دیگه ای هم میتونه باشه.

    2-بازم متوجه نشدم جراحی چطور به طرف مقابلم ثابت میکنه 1مرتبه رخ داده؟راهی برای اثبات این موضوع نیست و اون فقط میتونه به من اعتماد کنه.همیـن.

    3-اون پسری که با فهمیدن این موضوع تغییر عقیده میده و میخواد سوءاستفاده کنه،اگه انقد ادم بنجل و مزخرفیه بهتره خودشو نشون بده نه اینکه صرفا بخاطر جراحی نیتشو نگه.لااقل من میفهمم با ادم حسابی طرفم یا نه؟

    فرق خواستگار سنتی و غیر سنتی اینه که،تو غیر سنتی من و اون طرفیم.اگه یه روزی به این نتیجه برسم که بهش بگم،اگه گفتم و نپذیرفت همونجا بین خودمون تموم میشه.یا پذیرفت اما من دلم خواست ردش کنم ترس اینو ندارم که یه وقت لج کنه به خونوادم بگه.
    اما تو سنتی چی؟جواب رد بدیم و اون برگرده ابروریزی کنه چی؟

    ..............

    من گفتم با جراحی دیگه این موضوع رو کامل پنهان کنم.اما دلم نمیخواد اینکارو کنم.اینو حق همسر ایندم میدونم که بدونه هرچند من از گذشته اون بیخبرم.
    اما میترسم بگم و قبول کنه اما بعد خونوادم سر ازدواج اذیتش کنن.اخه خونوادم از اینکارا زیاد میکنن.

    یعنی من تا خود عقد باید استرس بکشم.
    تازه اگه اصلا ادم دلخواهمو پیدا کنم،شرایط جور بشه...همش مکافاته.شوهر میخوام چیکار؟درست که تموم میشه همه یه کله میخوان شوهرت بدن.

    خودت گفتنش عذابه.کاش میشد فراموش بشه.

    مرسی
    ویرایش توسط بهار.زندگی : یکشنبه 08 اردیبهشت 92 در ساعت 22:10

  14. 4 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    sara.s (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), کامران (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), میشل (یکشنبه 08 اردیبهشت 92), دختر مهربون (دوشنبه 09 اردیبهشت 92)

  15. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    بهار هر انسانی یه مجموعست. خیلی ها هستند که مجموعه تو رو آرزو می کنن، با همین گذشته و حالت. با افکاری که در گذشته داشتی و حالا داری. همین مسیری که طی کردی خیلی زیبا و ارزشمنده.

    تو باید به مسیری که تا حالا اومدی افتخار کنی. دیگران شیفته تو می شن اگه نگاهت به جای ترس از گذشته، برق افتخار به خودت رو داشته باشه، به تویی که بهار دیروز رو به بهار امروز تبدیل کردی. این کم کاری نبوده، تو حقیقتا شایسته احترام و افتخار هستی.

    اینقدر اون اتفاق رو بد نبین. خودتو بخاطرش اذیت نکن.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  16. 4 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    meinoush (یکشنبه 13 اردیبهشت 94), کامران (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), ویدا@ (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), بهار.زندگی (دوشنبه 09 اردیبهشت 92)

  17. #9
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,005 در 7,404 پست

    Rep Power
    1093
    Array


    بهار گلم

    همانطور که گفتم تو مدتی دست از این دغدغه ها بکش ، فعلاً به ترمیم روحیه ات بپرداز . فعلاً با ارتباطتت رو با خدا محکم و عاشقانه کن . اگر سعی کنی فعلاً دست از این

    دغدغه ها بکشی بعداً با هم پیش میریم . نگران بالا رفتن سن و این حرفها نباش . به قدرت خدا ایمان و اعتماد داشته باش .


    به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

    گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید



    آره عزیزم وسوسه ها میاد که نگذاره تو این مسیر را بروی . نگذاره تو به آرامش برسی . چون مرکز وسوسه ساز غذایش از همین دغدغه ها تأمین میشه ،از بیراهه رفتن های ما تأمین میشه . پس وسوسه را خاموش کن .

    بهار ..... میشه ، باور کن .................. یه نیم نگاه به عقب بنداز .......... از کجا به کجا آمده ای ...............


    بهار خانمی تو سعی کن فعلاً فقط به آرامش و رها شدن از دغدغه ها توجه کنی . بهت قول میدهم که به وقتش راهنماییهای لازم را بهت بدهم و جواب سئوالات و
    دغدغه هاتو بگیری . وقتی بهت میگم دغدغه نداشته باش . یعنی عزیز دلم در بن بست نیستی ، تعمداً الآن هیچی بهت نمیگم .

    از من طلبت راهنمایی درست و درمون . اما تا مدتی میخواهم که فقط فکر آرامش باشی و راه به دغدغه ها ندهی و توقف فکر داشته باشی و روی معنویتت بیشتر زوم
    کنی .


    هروقت قرار شد خواستگار بیاد خبرمون کن تا راهنمایی بگیری












    ویرایش توسط فرشته مهربان : دوشنبه 09 اردیبهشت 92 در ساعت 03:53

  18. 5 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    sara.s (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), کامران (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), ویدا@ (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), میشل (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), بهار.زندگی (دوشنبه 09 اردیبهشت 92)

  19. #10
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    ببخشید وسط مکالمات دو نفره ی بهار و فرشته مهربان می نویسم.
    بهار جان اون اتفاق یا با موافقت خودت بوده یا به اجبار بوده که همون تجاوز میشه. اگه با توافق خودت بوده که نباید اینهمه درد و زجر داشته باشه برات هر وقت یادش می یفتی. اگه به اجبار بوده همون وقت باید می رفتی روانشناس که اثراتش روی روحیه ات تا این حد نمونه. الانم بعد کلی وقت نیازه که روی ترمیم روحیه ات کار کنی همونطوری که خانم فرشته مهربان می گن. با توجه به لغت وسوسه که به کار بردین قاعدتا به خواست خودت بوده. وقتی اینطور باشه تا حالا باید پذیرفته باشی اون قضیه رو. مثله بقیه ی اشتباهاتی که ادم هر وقت و هر روز ممکنه بکنه.
    در مورد بود و نبود این بکارت اونقدرایی که فکر می کنی مهم نیست. انقدر خودتو اذیت نکن.
    به نظر شخصی من که اصلا هم کارشناس نیستم و راه به راه اشتباه می کنم بعد از اینکه روی روحیه ات و بهتر کردنش با کمک کارشناسای تالار کار کردی تصمیم بگیر برای اینکه ترمیم کنی اونو یا نه. به نظر من به خودت مربوطه زندگی قبل از ازدواج. چه ترمیم کنی چه نکنی هیچکدوم عیبی ندارن. هر کدوم که راحت تره واست بکن.
    در مورد خدا که من خودم در همون محلی که به اطمینان به نبودنشه رسیدم و متوقف شدم. نمی دونم چطوری تونستی دوباره به بودنش برسی.
    بازم ببخشید وسط مکالمات دونفره اتون یه چیزی نوشتم.
    موفق باشید.

  20. 4 کاربر از پست مفید meinoush تشکرکرده اند .

    taraneh89 (یکشنبه 05 خرداد 92), کامران (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), میشل (دوشنبه 09 اردیبهشت 92), بهار.زندگی (دوشنبه 09 اردیبهشت 92)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. همسرم نمیتواند مرا درک کند
    توسط نارجیس در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: پنجشنبه 22 مرداد 94, 05:21
  2. نمیتوانم خودم را متقاعد به ازدواج کنم
    توسط سارا66 در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: شنبه 18 خرداد 92, 14:24
  3. چگونه رگ خواب مردی میتوان فهمید
    توسط مریم زد98 در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: شنبه 04 آذر 91, 13:02
  4. خیانت شوهرخواهرم به خواهرم ، من چه کار میتوانم بکنم ؟
    توسط soha10 در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: چهارشنبه 17 آبان 91, 09:52
  5. پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
    توسط kindly girl در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: دوشنبه 14 فروردین 91, 02:26

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:05 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.