سلام
من پسری 27 ساله هستم این قصه زندگی من هست خواستم بگم بهتون تا شاید کمی سبک بشم
تو خانواده بسیار مذهبی به دنیا اومدم طوری که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم اگر نماز نمیخواندم غذا نباید میخوردم از سن 5 و 6 سالگی این قضییه شروع شد طوری که از هر چی مذهبی هست متنفرم
تو سن 6 سالگی از سمت یکی از آشنایان خانوادگی به شدت مورد تجاوز قرار گرفتم اما چون تهدید شده بودم که مادرم هم میکشه چیزی به کسی نگفتم از سمت همون شخص هم بارها شکنجه شدم ولی مجبور بودم درد رو به کسی نشون ندم مثلا خاموش کردن سیگار رو بدنم 2 مورد ناسزا خیلی توهین به خانواده خیلی با کمربند کتک خوردن خیلی بازی کردن با حشرات مثل مارمولک خیلی اولش میترسیدم کرم خاکی مورچه سوسک البته الانم میترسم خودکار لای انگشتام زیاد از موی گیج گاه بلندم میکرد منو تو پیت حلیب بزرگ مینداخت روش مینشست با آهن میزد روش انعکاس صدا زیاد بود از بچگی خانه ما مادر سالاری بوده هرچی مادرم بگه همونه پدرم یک آدم بی عرضه هست که آخرین لباس رو واسم 12 سالگی خرید چون مادرم مداحی میکنه معلم قرآنه خرجمون رو اون داده پس حرفم حرف اونه شاید خیلی از کارهایی که خیلی ها کردن واسم در حد آرزو موند هیچوقت اجازه نداد دوچرخه سوار بشم تو خیابان فوتبال بازی کنم از ساعت 10 شب به بعد بیرون باشم موتور ترک بشینم ماشین سواری کنم چون تنها یک دلیل داره کارهاش دوچرخه و موتور و ماشین پسر خانم فلانی تصادف کرد مرد تو نباید بکنی
حتی حق نداشتم موهام رو بلند کنم آستین رکابی بپوشم یا آهنگی رو زیاد کنم شمال برم اگر خانه فامیل هم بمونم یک بار ساعت 10 زنگ میزنه چک کنه یک بار 12 شب یک بار ساعت 9 صبح بعد باید سریع برگردم خانه تا سن 20 سالگی شب ادراری داشتم که باید از همه مخفی میکردم چون هم آبروم میرفت هم کلی حرف و دعوا داشتم که مگه بچه هستی چند بار فهمیدن این اتفاق افتاد
تو دبستان و راهنمایی همش میومد از دوستام میپرسید من چی میگم چیکار میکنم بارها تعقیبم میکرد کمدهام رو میگشت تو بچگی از ترس یا خون دماغ میشدم یا ناراحتی قلبی گرفتم که هیچ وقت نگفتن مرگت چیه کنار انگشتام رو از اعصاب میخوردم با ناخن هام با آشغال گوشه چشمام یک بار منو برد پیش مشاور مدرسه دبستان تا بگم مشگلاتم چیه اما خودش هم کنارم نشست منم نتونستم چیزی بگم البته مشاور هم سوالی نکرد گفت مشگل داری گفتم نه گفت کسی اذیتت میکنه گفتم نه گفت پس برو بیرون
2 بار اول دبیرستان مردود شدم با 12 تا تجدیدی دفعه دوم هم 11 تا تجدیدی سریع منو نوشتن غیرانتفاعی بازم نگفتن مرگت چیه
رشته انسانی به انتخاب مامانم رفتم 22 سالگی دانشگاه قبول شدم اونم رشته به انتخاب مامان رشته حقوق از فرداش منو صدا زد آقا وکیل به کل فامیلم گفت منو باید وکیل صدا کنن از ترم یک هر کی مشگل حقوقی داشت تو فامیل من باید جوابش رو میدادم مشاوره میدادم
قبل دانشگاه حق نداشتم با دختر صحبت کنم طوری که دختر میدیدم به تت پت میوفتادم کلی عرق و سرخ میشدم
با خاله بزرگم راحت بودم که اونم ساله 86 فوت کرد باهاش کلی شوخی میکردم
ساله 87 با اولین دوست دختر عمرم آشنا شدم اونم با کلی بدبختی شماره دادم بهش وقتی با این دختر هستم خیلی راحتم اما این بدبخت رو کلی اذیت کردم ناخواسته رابطه جنسی خشن توهین فوش کتک به خودش و خانوادش اما چون بهش گفته بودم مشکلاتم رو اون فقط صبوری میکنه و چیزی نمیگه تا اینکاراهم میکنم چند دقیقه دیگه پشیمون میشم به غلط کردن میوفتم و کلی گریه اونم مثل همیشه منو میبخشه تا 8 عید که منو با دختره گشت گرفت یک شب کلانتری بازداشتگاه خوابیدم اون بنده خدا هم بردن بازداشتگاه زنان تا فرداش که بردن پیش قاضی ارشاد دیدم هم خانواده من هستن هم خانواده اون بنده خدا الکی گفتن صیغه محرمیت خونده شده تا سوء سابقه نشه قاضی هم حکم تبرئه مارو داد الان 5 واحدم مونده از دانشگاه که مامان گیر داده چون دوست دخترم پایین شهر میشینه پس به درد من نمیخوره به خاطره همینم پول تو جیبی منو کلا قطع کرد هر روز گریه هر روز دعوا داریم که بین مامانم و اون بنده خدا یکی رو باید انتخاب کنم الانم میگه اون نذاشته من زود تر درسم تموم بشه ولی خدا شاهده اون بنده خدا حتی مشوق من هست قبل از دستگیری یکبار گفتم مامان بریم یک نشون بزاریم که با مخالفت شدید روبرو شدم 2 بار خودکشی کردم که موفق نبوده یکبار با سم یک بار با قرص که هر 2 بار تو سن 23 سالگی بوده اما حتی یکبارم نگفت چرا بخواد منو پیش مشاوره ببره اصلا امروز بهش گفتم مامان منو ببر پیش روانپزشک که با مخالفت شدیدش مواجه شدم
دیگه نمیدونم چیکار کنم از طرفی هم کاری نذاشته یاد بگیرم تا نخوام مستقل بشم دیگه واقعا درمونده شدم حتی پوله دکتر هم ندارم که بخوام خودم برم
علاقه مندی ها (Bookmarks)