با سلام خدمت دوستان عزیز
بذارید از اول شروع کنم...از سال 4 دبستان خود ارضایی رو به طور نا خواسته یاد گرفتم(بدون اینکه از مسائل جنسی سر در بیارم).تا سالای 2 راهنمایی حتی اسم این کارو نمیدونستم اما زیاد انجامش میدادم.از اون سال به بعد بود که فهمیدم این کار گناه کبیرس و برای همین سعی کردم که کنارش بذارم، اما نمیتونستم.این موضوع تا سال پیش دانشگاهی ادامه داشت.
کش دار شدن این موضوع و ناتوانایی من در ترک خود ار. باعث شد که من افسرده بشم، میپرسید چرا؟
شکست خوردنای متعدد برای ترک این عمل و احساس گناهی که با من بود باعث میشد که روز به روز اعتماد به نفسم کمتر بشه. از طرفی چون استمنا آدمو از لحاظ روحی ارضا نمیکنه یه خلا عاطفی درونم ایجا شد.
اختلافات و دعواهای والدینم که از بچگی بوده و هست باعث شد که حال من بیشتر بد بشه و بیشتر تو خودم فرو برم.
به خاطر اینکه زیاد استمنا میکردم تمرکزم هم کم شده بود و همش تو فکر و خیالای س ک س ی بودم یا احساس گناه داشتم،برای همین نمیتونستم زیاد درس بخونم. نداشتن تمرکز بیشتر تو سال پیش دانشگاهی اعصابمو خورد میکرد چون فشار درسا خیلی زیاد بود. برای همین حالات افسردگیم تشدید شد. دو بار پیش روانپزشک رفتم اما روم نشد مشکل اصلیمو بگم و فقط از عدم تمرکزم صحبت کردم.
سال پیش دانشگاهی گذشت و با کمک خدا رشته پزشکی قبول شدم.از تابستون همون سال(بعد از کنکور) تصمیم گرفتم که دوباره ترک کنم و اتفاقا نزدیکای یه سال تونستم تحمل کنم.
چون تمرکز برای درس خوندن نداشتم به زور ترم اولو گذروندم اما وسطای ترم دو کم آوردم و درخواست مرخصی دادم. به خاطر مشکل درسی که پیدا کردم مادرم مشکل افسردگیمو تقریبا فهمید و گفت بریم پیش یه روانپزشک خوب.
تو تابستون 91 تحت درمان بودم و حالمم یکم بهتر شده بود.ترم پیش رو به خوبی گذروندم و تمام درسارو پاس کرم اما تو تعطیلات بین دو ترم دوباره خودارضایی کردم(زیاد)
دوباره مشکل تمرکز پیدا کردم(البته نمیدونم به خاطر خودارضایی هست یا نه). بعد از شروع ترم جدید تا حالا (یعنی یک ماه و نیم) بیشتر از 20 ساعت درس نخوندم. با خودم گفتم تو نوروز میخونم اما بخاطر اینکه تمرکز نداشتم هی مشغول کارای دیگه میشدمو مثلا میومدم پای اینترنت و همینجوری چرخ میزدم تا اینکه دوباره وسوسه شدم و سر از سایتای ناجور درآوردم. بخاطر خلا عاطفی حاصله از خود ارضایی بیشتر وقتا فکرای عشقولانه میکنم(البته عاشق کسی نیستم)...فکر میکنم شاید ازدواج باعث حل خیلی از مشکلاتم بشه اما موانع زیادی سر راهمه:همه مشکلات جوونای امروز + سنکم(20)+ افسردگی + از طرفی خودم به اون شخصیت و مردونگی و آرمانی که میخوام نرسیدم.
از زمانیکه تحت درمان هستم حالم خیلی بهتر شده ولی تا یه تنشی بوجود میاد(مثلا همین درس نخوندن) کلی بخودم بد و بیراه میگم و خودمو تحقیر میکنم و خلاصه میرم تو فاز افسردگی. یعنی افسردگیم به طور ریشه ای حل نشده.
یه چیز دیگه اینکه خودم فکر میکنم مشکل اصلیم نداشتن تمرکزه نه خودارضایی، یعنی بیکار و علاف بودن باعث میشه که به فکرای بد بیفتم و گناه کنم.
از شما ممنونم که به حرف دلای من گوش دادید ، حرفایی که تا حالا نتونستم به هیشکی بزنم.
منتظر کمکا ونظرات شما هستم.........
علاقه مندی ها (Bookmarks)