سلام ، نمیدونم از کجا شروع کنم ، ظرفیت توضیح دادن یک رابطه 10 ساله رو ندارم و اونقدر داغونم که ذهنم برای نوشتن جملات فلج شده.
یه دختربچه دبیرستانی بودم که عاشقش شدم. تو خانواده ای متلاشی شده بزرگ شدم که هر روز و هرساعت زندگیم آرزوی مرگ کردم.
اونقدر کودکیم دردناکه که حتی نمی خوام یک لحظش رو بخاطر بیارم، پدری ترسناک ، خودخواه و هوسباز ، مادری منفعل و جدا شده که حتی باهام حرف هم نمیزد و خونه ای که هیچکس توش منو نمی خواست و لحظه ای تلخی که هر هفته به زور و گریه من رو از آغوش مادرم جدا میکرند و به اون خونه ترسناک می بردند .... فقط گوشه ای از روزهام بودن. اصلا نمی خوام بقیشو بنویسم تا یادم نیاد.
می خواهید بدونید چطوری باهاش آشنا شدم؟؟ شبی که دردها در وجودم لبریز شده بودند، آشنایی ما بر سر انتخاب قرصی بود که می خواستم 24 ساعت بعدش باهاش خودکشی کنم.
اگه امید اون شب سرراهم قرار نگرفته بود الان زنده نبودم و کار خودم رو تموم کرده بودم.
اونشب آغاز این رابطه 10 ساله بود......... اولش فقط قصد داشت جلوی خودکشیمو بگیره و فکرشم نمیکرد عاشقش بشم. اما شدم..
ازم نپرسید دردت چیه؟ سوالای تکرار نکرد، باهام جر و بحث نکرد. فقط با حرفاش آرومم کرد.. حرفایی که برام با همه دنیا تفوت داشت و برای اولین بار در زندگیم تسکین پیدا میکردم..
یکسال تموم فقط تلاش کرد آرومم کنه و از اون حالت بحرانی خارجم کنه ، حرفهاش فقط مرهم بودن رو دردهایی که از بدو تولدم همراهم شده بودند
برام نقش یه دکتر روانکاو حرفه ای رو ایفا کرد که بعد از یکسال تلاش هاش جواب داد و تونستم تازه به حال معمولی برگردم و چشمهام رو باز کنم و زندگیم رو بپذیرم.
نمی خوام طولانی بنویسم... سال دوم رابطمون تازه فهمیدم که با تمام وجودم دوستش دارم اونهم در حالی که یکسال بود اصلا ازش خبر هم نداشتم.
برگشتم و بهش گفتم .. کنارم موند. مخالف ازدواجمون بود ، عشقم یکطرفه بود ، اما بالاخره راضی شد و کم کم اونهم بهم علاقمند شد.
اما این راضی شدن یکسال زمان برد و در این یکسال برای منصرف کردن من و روندن من از خودش دست به کارهایی زد که حال من رو از اولش هم بدتر کرد. بهم گفت با دختری نامزد کرده و داره ازدواج میکنه. بعد از 8 سال از یادآوریش هنوز روحم درد میگیره. نمیتونم اصلا بیان کنم که چه روزهای دردناکی رو بهم تحمیل کرد.. من نمی تونستم ازش جدا بشم ، کسی بود که بهم زندگی بخشیده بود و با رفتنش زندگی از وجودم میرفت و نابود میشدم
اونم هر روز نابودم میکرد ، رفتار گرمش به یکباره یخ شده بود و برام از برنامه ازدواج و ملاقات هاش با اون دختره حرف میزد. التماس ، محبت تهدید هیچکدوم فایده ای نداشتن...
حال جسمیم هم کم کم بد شد و به جایی رسیده بودم که برای راه رفتن دستم رو به دیوار میگرفتم. به جایی که چشمام ضعیف شدن و نمی تونستم از خیابون رد بشم ، نمی تونستم تعادلمو موقع راه رفتن حفظ کنم ، با صدای تلویزیون یا هرچیز دیگه از جام میپریدم هوا، 6 ماه بود که داشت اینکارو باهام میکرد، روزهای آخر کارم به بیمارستان کشیده شد.. به اونجا که رسید منصرف شد، گفت باهام میمونه
اما .......... دیگه با کدوم عشق و علاقه ، با کسی که 6 ماه شکنجم کرده؟ بذر نفرت رو تو وجودم کاشته بود اما دوستش داشتم. احساسم بهش ترکیبی از عشق و نفرت و انتقام بود.
چرخ روزگار چرخید و به جایی رسید که اون دلبسته من شد و من بهش سرد شده بودم
3 سال بعد فهمیدم تمام چیزی که بهم گفته بوده همش یه دروغ بوده!!!!!!! به توصیه یک مشاور احـــــــــمق! که بهش گفته بود واسه اینکه عشق از کلش بیفته بهش بگو داری با یه دختر دیگه ازدواج میکنی!!!!!! فهمیدم اصلا دختری که میگفته ساخته خیالات اون مشاور بوده و حتی وجود خارجی هم نداشته!!!
اما این چیو در من ترمیم میکرد؟ 6 ماه تموم شکنجه روحی شدنم رو چی تسکین میتونست بده؟ عشقی که به خیانت آلوده شده بود...
برای ازدواج اقدام کردیم ، با تمام اینها بازم دیوانه وار دوستش داشتم و تصور یک لحظه بی اون بودن برام بدتر از مردن بود.
شرایط مالیش بد بود ، هی اقدام کردیم و نشد ، مقصر اصلیش هم پدر و مالدر بی مسئولیتم بودن که اینجا جای توضیح دادنش نیست
حتی رفتیم خونه دیدیم ، اما باز نشد و نشد و نشد .............
تا اینکه شد 10 سال و حالا شرایطش جور شدند!
خونه ، ماشین ، شغل ، شرایط خواستگاری و چیزایی که نمیشه اینجا توضیح بدم که چرا نشده
قراره که چند هفته دیگه عقدمون باشه... خانواده ها راضیند ، خانواده من خوشحالند و خانواده اونهم خوشحالند ...
اما دیگه از من هیچی باقی نمونده ... اونقدر داغونم که حتی نمی تونم یه لبخند بزنم. دلم می خواد این دنیا تموم بشه و بمیرم
نمیتونم اصلا توضیح بدم که برای این ازدواج چقدر سختی کشیدم ، چه شبهایی که تا صبح اشک نریختم تو این ده سال ... چه اختلافات شدیدی که بین خودمون پیش نیومد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)