نوشته اصلی توسط
Pooh
سلام.
گمان کنم مشکل من نفرته و حسرت.از خودم بیشتر از همه . چون اشتباه هات زیادی کردم.
اول اینکهخانواده ام مخالفت مستقیم با ازدواجم با علی نکردن اما من چون احساس اجبار درونی میکردم و حس میکردم راضی نیستن علی رو رد کردم.من همش خودمو سرزنش میکنم که علی رو الکی از دست دادم. همش خودمو سرزنش میکنم که اون همه عشق و خوشبختی که باهاش داشتم رو از دست دادم. حتی وقتی میخوام درد دل کنم و بگم خانواده ام نذاشتن نمیتونم. چون همه میگن مگه چاقو گذاشته بودیم زیر گلوت که بگو نه؟ میخواستی محکم بگی میخوایش. حتی خود علی هم وقتی براش گفتم که چرا نه گفتم و ازش خواستم برگرده قبول نکرد و همون حرفو گفت:" میخواستی نترسی و محکم بگی که منو میخوای حالا دیگه خیلی دیره"
دوم اینکه با اینکه دیدم علی این حرفو میزنه باز هم باورم نشد که منو دیگه نمیخواد. چون به عشق بینمون باور داشتم. اونقدر به عشقی که داشتم و تلاشی که کرده بودم تا به هم برسیم و اون همه عاطفه ای که براش خرج کرده بودم باور داتشتم فکر کنم بتونه اونطوری با من رفتار کنه. به خاطر همین سعی کردم بهش ثابت کنم که دوستش دارم. اما وقتی ردم میکرد به غرورم خیلی برمیخورد. خیلی خیلی زیاد. تا حدی که دوست داشتم بمیرم و اون همه تحقیر رو نخوام تحمل کنم.حالم بد میشد.در مرحله اخر سعی کردم او رو مقابل وجدانش قرار بدم تا شاید برگرده اما این هم فایده نداشت. گفتم دارم دارو افسردگی مصرف میکنم اما اصلا براش مهم نبود. حتی حرف از خود کشی زدم اما باز هم اهمیتی نداد.من حالم از این کاری که کرده ام به هم میخوره. با یانکه سه چهار سال ازش میگذره احساس حقارت ناشی از این رفتار خودمو نمیتونم فراموش کنم و حس بدی دارم. دلم میخواد از حافظه ام پاک بشه.
سوم اینکه وقتی علی ازدواج کرد احساس کردم عشق و دوست داشتن و همه چی برام بی اهمیت و بی معنی شد و همه ی خوبی هامو گذاشتم کنار. چون فکر میکردم وقتی خوب بودن بی فایده است و عشق هم دروغه چرا بخوام خوب باشم و آدمها رو دوست داشته باشم؟ وقتی علی اونقدر راحت از من گذشت و حتی وجدانش هم درد نگرفت و اونقدر راحت و با افتخار منو تحقیر میکرد و هر بد و بیراهی بارم میکرد ولی آخرش هم خدا بیشتر بهش کمک کرد (با اینکه خودش گفت که بعد من خیلی غمگین و ناراحت بوده و رفته دنبال مشروب و ... رفته با چند تا دختر دوست شده و حتی باهاشون رابطه هم داشته و کار دو تا از دخترا به خودکشی رسیده و ...)اما خدا به من که با تمام تلاشم سعی کردم خوب باشم و با همه فشاری که روم بود باز هم سعی کردم رابطه ام رو با خدا قویتر کنم و منتظر رحمت خودش بمونم که یا علی رو بهم برگردونه و یا یه همراه دیگه سر راهم بذاره کمک نکرد. وقتی اینطوریه چرا باید به خدا اعتماد کنم؟ چرا باید خوب باشم وقتی اونی که رفت دنبال خوشیش و وجدانش هم نه بخاطر من نه بخاطر اون چند تا دختر و اون دو تایی که کارشون به خودکشی رسید درد نگرفت خدا بهش بیشتر کمک کرد؟ این خدا چه عدالتی داره؟ چرا نباید باورم بهش میشکست؟
من هم همه ی خوبی ها توی نظرم بی فایده و بی ارزش شد و همه رو گذاشتم کنار و رفتم یاد بگیرم منم بد باشم. منم بی وجدان باشم چون انگار بی وجدانها قوی تر هستن و خدا هم خیلی بیشتر بهشون کمک میکنه.
حتی توی خونه خودمون برادر کوچکم که اهل دوست دختر و اینها هست و اصلا مسئولیت پذیر نیست و بی ادبه و .... مامان خیلی بیشتر دوستش داشت تا من که به مامان احترام میذاشتم و همه کار میکردم. یادمه یه بار سر خراب کاری های اون دعوا شد و باب میخواست بزندش که مامان رفت وسط دعوا و دست خودش شکست. بابا نیومد بابا رو ببریم دکتر. من و برادرم بردیمش. توی بیمارستان دوباره اقا داشت بت دوست دخترهاش حرف میزد و من عصبی شدم و گفتم ببین عین خیالت نیست و خجالت هم نمیکشی و کار خودت میکنی. اون هم گرفت من توی بیمارستان جلو همه کتک زد. بعدش هم قهر کرد و نصفه شبی ول کرد و رفت. من و مامان آژانس گرفتیم و اومدیم خونه ولی برلدرم نیومده بود. من خودم داشتم زیر پتو گریه میکردم و مرتب بهش زنگ میزدم ولی جواب نمیداد. مامان اومد همه ی چراغهای خونه رو روشن کرد و پتو رو از روم کشید کنار و تشک رو از زیر بدنم میکشید که منو از روش بیرون بندازه و میگفت:" فکر کردی میذارم بخوابی؟ اون الان تو خیابونا سرگردونه و اونوقت فکر کردی من میذارم تو با خیال راحت بگیری بخوابی؟ تا اون بر نگرده حق نداری بخوابی و..." خب من برای چی بخوام خوب باشم؟ وقتی خوب بودنهام هیچ ارزشی نداره؟ نه برای خدا نه خانواده ام نه علی و نه هیچ کس؟ وقتی با همه تلاشم هیچوقت خوب به نظر نیومدم و همیشه بد بوده ام چرا بخوام دوباره تلاش کنم که خوب باشم؟ من پذیرفتم که بدم. دو ساله دارم با این فکر زندگی میکنم. اما غمگینم. حالم خوب نیست. دلم میخواد دو باره خوب باشم. دوباره بتونم فکر کنم که خدا دوستم داشته و داره؟ دوباره فکر کنم توانایی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو دارم. اما همش فکر میکنم با واقعیت باید کنار بیام و باید قبول کنم دوست داشتنی نیستم. حتی برای این پیرش به یه سری کارها هم دست زده ام. مثل اقدام به دوست شدن با پسرها.
علاقه مندی ها (Bookmarks)