به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array

    میخوام خوب بشم اما نمیتونم

    سلام.

    گمان کنم مشکل من نفرته و حسرت.از خودم بیشتر از همه . چون اشتباه هات زیادی کردم.

    اول اینکهخانواده ام مخالفت مستقیم با ازدواجم با علی نکردن اما من چون احساس اجبار درونی میکردم و حس میکردم راضی نیستن علی رو رد کردم.من همش خودمو سرزنش میکنم که علی رو الکی از دست دادم. همش خودمو سرزنش میکنم که اون همه عشق و خوشبختی که باهاش داشتم رو از دست دادم. حتی وقتی میخوام درد دل کنم و بگم خانواده ام نذاشتن نمیتونم. چون همه میگن مگه چاقو گذاشته بودیم زیر گلوت که بگو نه؟ میخواستی محکم بگی میخوایش. حتی خود علی هم وقتی براش گفتم که چرا نه گفتم و ازش خواستم برگرده قبول نکرد و همون حرفو گفت:" میخواستی نترسی و محکم بگی که منو میخوای حالا دیگه خیلی دیره"

    دوم اینکه با اینکه دیدم علی این حرفو میزنه باز هم باورم نشد که منو دیگه نمیخواد. چون به عشق بینمون باور داشتم. اونقدر به عشقی که داشتم و تلاشی که کرده بودم تا به هم برسیم و اون همه عاطفه ای که براش خرج کرده بودم باور داتشتم فکر کنم بتونه اونطوری با من رفتار کنه. به خاطر همین سعی کردم بهش ثابت کنم که دوستش دارم. اما وقتی ردم میکرد به غرورم خیلی برمیخورد. خیلی خیلی زیاد. تا حدی که دوست داشتم بمیرم و اون همه تحقیر رو نخوام تحمل کنم.حالم بد میشد.در مرحله اخر سعی کردم او رو مقابل وجدانش قرار بدم تا شاید برگرده اما این هم فایده نداشت. گفتم دارم دارو افسردگی مصرف میکنم اما اصلا براش مهم نبود. حتی حرف از خود کشی زدم اما باز هم اهمیتی نداد.من حالم از این کاری که کرده ام به هم میخوره. با یانکه سه چهار سال ازش میگذره احساس حقارت ناشی از این رفتار خودمو نمیتونم فراموش کنم و حس بدی دارم. دلم میخواد از حافظه ام پاک بشه.


    سوم اینکه وقتی علی ازدواج کرد احساس کردم عشق و دوست داشتن و همه چی برام بی اهمیت و بی معنی شد و همه ی خوبی هامو گذاشتم کنار. چون فکر میکردم وقتی خوب بودن بی فایده است و عشق هم دروغه چرا بخوام خوب باشم و آدمها رو دوست داشته باشم؟ وقتی علی اونقدر راحت از من گذشت و حتی وجدانش هم درد نگرفت و اونقدر راحت و با افتخار منو تحقیر میکرد و هر بد و بیراهی بارم میکرد ولی آخرش هم خدا بیشتر بهش کمک کرد (با اینکه خودش گفت که بعد من خیلی غمگین و ناراحت بوده و رفته دنبال مشروب و ... رفته با چند تا دختر دوست شده و حتی باهاشون رابطه هم داشته و کار دو تا از دخترا به خودکشی رسیده و ...)اما خدا به من که با تمام تلاشم سعی کردم خوب باشم و با همه فشاری که روم بود باز هم سعی کردم رابطه ام رو با خدا قویتر کنم و منتظر رحمت خودش بمونم که یا علی رو بهم برگردونه و یا یه همراه دیگه سر راهم بذاره کمک نکرد. وقتی اینطوریه چرا باید به خدا اعتماد کنم؟ چرا باید خوب باشم وقتی اونی که رفت دنبال خوشیش و وجدانش هم نه بخاطر من نه بخاطر اون چند تا دختر و اون دو تایی که کارشون به خودکشی رسید درد نگرفت خدا بهش بیشتر کمک کرد؟ این خدا چه عدالتی داره؟ چرا نباید باورم بهش میشکست؟


    من هم همه ی خوبی ها توی نظرم بی فایده و بی ارزش شد و همه رو گذاشتم کنار و رفتم یاد بگیرم منم بد باشم. منم بی وجدان باشم چون انگار بی وجدانها قوی تر هستن و خدا هم خیلی بیشتر بهشون کمک میکنه.


    حتی توی خونه خودمون برادر کوچکم که اهل دوست دختر و اینها هست و اصلا مسئولیت پذیر نیست و بی ادبه و .... مامان خیلی بیشتر دوستش داشت تا من که به مامان احترام میذاشتم و همه کار میکردم. یادمه یه بار سر خراب کاری های اون دعوا شد و باب میخواست بزندش که مامان رفت وسط دعوا و دست خودش شکست. بابا نیومد بابا رو ببریم دکتر. من و برادرم بردیمش. توی بیمارستان دوباره اقا داشت بت دوست دخترهاش حرف میزد و من عصبی شدم و گفتم ببین عین خیالت نیست و خجالت هم نمیکشی و کار خودت میکنی. اون هم گرفت من توی بیمارستان جلو همه کتک زد. بعدش هم قهر کرد و نصفه شبی ول کرد و رفت. من و مامان آژانس گرفتیم و اومدیم خونه ولی برلدرم نیومده بود. من خودم داشتم زیر پتو گریه میکردم و مرتب بهش زنگ میزدم ولی جواب نمیداد. مامان اومد همه ی چراغهای خونه رو روشن کرد و پتو رو از روم کشید کنار و تشک رو از زیر بدنم میکشید که منو از روش بیرون بندازه و میگفت:" فکر کردی میذارم بخوابی؟ اون الان تو خیابونا سرگردونه و اونوقت فکر کردی من میذارم تو با خیال راحت بگیری بخوابی؟ تا اون بر نگرده حق نداری بخوابی و..." خب من برای چی بخوام خوب باشم؟ وقتی خوب بودنهام هیچ ارزشی نداره؟ نه برای خدا نه خانواده ام نه علی و نه هیچ کس؟ وقتی با همه تلاشم هیچوقت خوب به نظر نیومدم و همیشه بد بوده ام چرا بخوام دوباره تلاش کنم که خوب باشم؟ من پذیرفتم که بدم. دو ساله دارم با این فکر زندگی میکنم. اما غمگینم. حالم خوب نیست. دلم میخواد دو باره خوب باشم. دوباره بتونم فکر کنم که خدا دوستم داشته و داره؟ دوباره فکر کنم توانایی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو دارم. اما همش فکر میکنم با واقعیت باید کنار بیام و باید قبول کنم دوست داشتنی نیستم. حتی برای این پیرش به یه سری کارها هم دست زده ام. مثل اقدام به دوست شدن با پسرها.

  2. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    reihane_b (پنجشنبه 24 اسفند 91), میشل (پنجشنبه 24 اسفند 91)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 فروردین 98 [ 02:42]
    تاریخ عضویت
    1391-9-10
    نوشته ها
    485
    امتیاز
    9,513
    سطح
    65
    Points: 9,513, Level: 65
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,478

    تشکرشده 1,276 در 407 پست

    Rep Power
    73
    Array
    سلام pooh عزیز
    اول اینکه چرا تاپیکاتو نصفه کاره میذاریو یهو میری؟!!!
    من فک میکنم خوب بودن تو ذات آدماست و نمیشه یه دفعه تصمیم گرفت که آدم بدی شد! و من آخرش نفهمیدم به چه دلیلی الان تصمیم گرفتی بد باشی؟ چون ظاهرا آدمایی که خودت اونا رو متهم به بدی کردی از تو خوشبخت ترن؟ تو فقط داری ظاهرو میبینی و حتی اگه اینجوریم باشه ما که حکمت این چیزا رو نمیدونیم. بهرحال به نظر من اصل مشکلت تو بیکاریه! این که نشستی خاطرات چند سال پیشو زیرو رو میکنیو همه روابطو انقد تحلیل میکنی به خاطر اینه که وقت آزاد زیاد داری. سر خودتو گرم کن دوست من. فک کردن به این چیزا هیچ مشکلیو حل نمیکنه

  4. کاربر روبرو از پست مفید sara 65 تشکرکرده است .

    reihane_b (پنجشنبه 24 اسفند 91)

  5. #3
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 اسفند 93 [ 18:59]
    تاریخ عضویت
    1391-12-18
    نوشته ها
    224
    امتیاز
    2,769
    سطح
    32
    Points: 2,769, Level: 32
    Level completed: 13%, Points required for next Level: 131
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registeredTagger First Class
    تشکرها
    92

    تشکرشده 345 در 153 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    (چ اسمی قشنگی داشته : علی :))
    ولی من مثل شما فکر نمی کنم . اولا این آقایی که شما تعریف شو کردین با این روابطی که داشته به نظرم کار خدا بوده که به هم نرسیدین . چون کسی که به این راحتی با دخترای معصوم دیگه این کارو می کنه آدم زندگی نمی تونه باشه . در واقع در حد و اندازه شما نبوده . آیه قرآنه که زنان پاک از آن مردان پاک هستن و مردان پاک از آن زنان پاک

    دوما مگه شما با خدا معامله می کنین ؟ مثلا خدا من اینقد خوبی کردم که البته وقتی فکر بکنین به خودتون خوبی کردین نه به خدا ، پس باید فلان کارو برای من بکنی وگرنه دوست ندارم . شاید اصلا اون کار به صلاح نیست ما و شما که خبر نداریم . بی حدو و حسر خوبی کنیم و برای شادی خدا حتما بهتره

    بهتره از خدا ممنون باشین و به رحمتش امیدوار

  6. 2 کاربر از پست مفید ahuman تشکرکرده اند .

    Pooh (جمعه 11 آبان 97), reihane_b (پنجشنبه 24 اسفند 91)

  7. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 11 بهمن 98 [ 21:22]
    تاریخ عضویت
    1390-1-21
    محل سکونت
    یه جای دور دور دور
    نوشته ها
    662
    امتیاز
    12,717
    سطح
    73
    Points: 12,717, Level: 73
    Level completed: 67%, Points required for next Level: 133
    Overall activity: 19.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    2,167

    تشکرشده 2,912 در 637 پست

    Rep Power
    86
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    سلام.

    گمان کنم مشکل من نفرته و حسرت.از خودم بیشتر از همه . چون اشتباه هات زیادی کردم.

    اول اینکهخانواده ام مخالفت مستقیم با ازدواجم با علی نکردن اما من چون احساس اجبار درونی میکردم و حس میکردم راضی نیستن علی رو رد کردم.من همش خودمو سرزنش میکنم که علی رو الکی از دست دادم. همش خودمو سرزنش میکنم که اون همه عشق و خوشبختی که باهاش داشتم رو از دست دادم. حتی وقتی میخوام درد دل کنم و بگم خانواده ام نذاشتن نمیتونم. چون همه میگن مگه چاقو گذاشته بودیم زیر گلوت که بگو نه؟ میخواستی محکم بگی میخوایش. حتی خود علی هم وقتی براش گفتم که چرا نه گفتم و ازش خواستم برگرده قبول نکرد و همون حرفو گفت:" میخواستی نترسی و محکم بگی که منو میخوای حالا دیگه خیلی دیره"

    دوم اینکه با اینکه دیدم علی این حرفو میزنه باز هم باورم نشد که منو دیگه نمیخواد. چون به عشق بینمون باور داشتم. اونقدر به عشقی که داشتم و تلاشی که کرده بودم تا به هم برسیم و اون همه عاطفه ای که براش خرج کرده بودم باور داتشتم فکر کنم بتونه اونطوری با من رفتار کنه. به خاطر همین سعی کردم بهش ثابت کنم که دوستش دارم. اما وقتی ردم میکرد به غرورم خیلی برمیخورد. خیلی خیلی زیاد. تا حدی که دوست داشتم بمیرم و اون همه تحقیر رو نخوام تحمل کنم.حالم بد میشد.در مرحله اخر سعی کردم او رو مقابل وجدانش قرار بدم تا شاید برگرده اما این هم فایده نداشت. گفتم دارم دارو افسردگی مصرف میکنم اما اصلا براش مهم نبود. حتی حرف از خود کشی زدم اما باز هم اهمیتی نداد.من حالم از این کاری که کرده ام به هم میخوره. با یانکه سه چهار سال ازش میگذره احساس حقارت ناشی از این رفتار خودمو نمیتونم فراموش کنم و حس بدی دارم. دلم میخواد از حافظه ام پاک بشه.


    سوم اینکه وقتی علی ازدواج کرد احساس کردم عشق و دوست داشتن و همه چی برام بی اهمیت و بی معنی شد و همه ی خوبی هامو گذاشتم کنار. چون فکر میکردم وقتی خوب بودن بی فایده است و عشق هم دروغه چرا بخوام خوب باشم و آدمها رو دوست داشته باشم؟ وقتی علی اونقدر راحت از من گذشت و حتی وجدانش هم درد نگرفت و اونقدر راحت و با افتخار منو تحقیر میکرد و هر بد و بیراهی بارم میکرد ولی آخرش هم خدا بیشتر بهش کمک کرد (با اینکه خودش گفت که بعد من خیلی غمگین و ناراحت بوده و رفته دنبال مشروب و ... رفته با چند تا دختر دوست شده و حتی باهاشون رابطه هم داشته و کار دو تا از دخترا به خودکشی رسیده و ...)اما خدا به من که با تمام تلاشم سعی کردم خوب باشم و با همه فشاری که روم بود باز هم سعی کردم رابطه ام رو با خدا قویتر کنم و منتظر رحمت خودش بمونم که یا علی رو بهم برگردونه و یا یه همراه دیگه سر راهم بذاره کمک نکرد. وقتی اینطوریه چرا باید به خدا اعتماد کنم؟ چرا باید خوب باشم وقتی اونی که رفت دنبال خوشیش و وجدانش هم نه بخاطر من نه بخاطر اون چند تا دختر و اون دو تایی که کارشون به خودکشی رسید درد نگرفت خدا بهش بیشتر کمک کرد؟ این خدا چه عدالتی داره؟ چرا نباید باورم بهش میشکست؟


    من هم همه ی خوبی ها توی نظرم بی فایده و بی ارزش شد و همه رو گذاشتم کنار و رفتم یاد بگیرم منم بد باشم. منم بی وجدان باشم چون انگار بی وجدانها قوی تر هستن و خدا هم خیلی بیشتر بهشون کمک میکنه.


    حتی توی خونه خودمون برادر کوچکم که اهل دوست دختر و اینها هست و اصلا مسئولیت پذیر نیست و بی ادبه و .... مامان خیلی بیشتر دوستش داشت تا من که به مامان احترام میذاشتم و همه کار میکردم. یادمه یه بار سر خراب کاری های اون دعوا شد و باب میخواست بزندش که مامان رفت وسط دعوا و دست خودش شکست. بابا نیومد بابا رو ببریم دکتر. من و برادرم بردیمش. توی بیمارستان دوباره اقا داشت بت دوست دخترهاش حرف میزد و من عصبی شدم و گفتم ببین عین خیالت نیست و خجالت هم نمیکشی و کار خودت میکنی. اون هم گرفت من توی بیمارستان جلو همه کتک زد. بعدش هم قهر کرد و نصفه شبی ول کرد و رفت. من و مامان آژانس گرفتیم و اومدیم خونه ولی برلدرم نیومده بود. من خودم داشتم زیر پتو گریه میکردم و مرتب بهش زنگ میزدم ولی جواب نمیداد. مامان اومد همه ی چراغهای خونه رو روشن کرد و پتو رو از روم کشید کنار و تشک رو از زیر بدنم میکشید که منو از روش بیرون بندازه و میگفت:" فکر کردی میذارم بخوابی؟ اون الان تو خیابونا سرگردونه و اونوقت فکر کردی من میذارم تو با خیال راحت بگیری بخوابی؟ تا اون بر نگرده حق نداری بخوابی و..." خب من برای چی بخوام خوب باشم؟ وقتی خوب بودنهام هیچ ارزشی نداره؟ نه برای خدا نه خانواده ام نه علی و نه هیچ کس؟ وقتی با همه تلاشم هیچوقت خوب به نظر نیومدم و همیشه بد بوده ام چرا بخوام دوباره تلاش کنم که خوب باشم؟ من پذیرفتم که بدم. دو ساله دارم با این فکر زندگی میکنم. اما غمگینم. حالم خوب نیست. دلم میخواد دو باره خوب باشم. دوباره بتونم فکر کنم که خدا دوستم داشته و داره؟ دوباره فکر کنم توانایی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو دارم. اما همش فکر میکنم با واقعیت باید کنار بیام و باید قبول کنم دوست داشتنی نیستم. حتی برای این پیرش به یه سری کارها هم دست زده ام. مثل اقدام به دوست شدن با پسرها.
    سلام
    روزهای سختی داشتید و روحی آزرده تر .ذات خوب همیشه خوبه حتی اگه روزگار باد بدی رو بر صورتش دائم شلاق بزنه پس سعی کن خودت باشی! همیشه نمیشه گفت علی رو خدا مجازات نکرده شاید الان توی زندگیش مجازاتهایی میکشه که شما خبر نداری و خودشم دلایلشو میدونه! خدا جای حق ننشسته بلکه خود حقه! این دنیا مکان الم و درد و رنجه ولی همش که اینا نیست اصلا به اینا نیست که آدها زندگی شونو هر روز صبح از سر میگیرن بلکه به امیده. از علی بگذر تا آرامش روحی ات برگرده از برادرت بگذر تا روانت پاک بشه ارتباط با پسرها غیر از سرخورده تر شدن و لطمه بیشتر به خودت فایده ای برات نخواهد داشت خدا هیچکسو فراموش نمیکنه همیشه حواسش بهمون هست ما توی زندگیه بقیه نیستیم و آواز دوهل رو که میشنوییم قضاوت میکنیم قضاوت رو بذار کنار چه در مورد خودت چه علی یا هر کسی. قاضی کس دیگه ایه. دل شکسته رو با سپردنش به کسایی که قدرشو نمی دونن شکسته تر نکن . خودت بهتر از همه و هر کسی میدونی چی خوبه چی بد پس سراغ بدهاش نرو اگه نمیخوای خوب باشی حداقل بد نباش!

  8. 3 کاربر از پست مفید rozaneh تشکرکرده اند .

    Pooh (جمعه 11 آبان 97), reihane_b (پنجشنبه 24 اسفند 91), میشل (پنجشنبه 24 اسفند 91)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 شهریور 00 [ 14:58]
    تاریخ عضویت
    1391-12-05
    نوشته ها
    604
    امتیاز
    13,683
    سطح
    76
    Points: 13,683, Level: 76
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 367
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,960

    تشکرشده 2,293 در 573 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزیز
    متاسفانه خوبی ها اونقدر کمرنگ شده ودر عوضش بدی ها اونقدر زیاد،که گاهی آدما با با ترازوی خودشون که می سنجن ومی بینن اون طرف سنگین تره فکر میکنن پس سمت همون باید رفت.ولی خواهر من شاید گذر زمان خوبی ها رو اونقدر کمرنگ کنه که تشخیصش برای ما آدما سخت باشه ولی برای خدا خوبی همیشه خوبیه،شاید معیارای مردم برای خوب بودن وآدم خوب عوض بشه ولی معیارای خدا همیشه ثابته.
    اگر خودت خوب رو از بد تشخیص میدی(که الان نشون دادی که خیلی دختر فهمیده ای هستی ) پس چرا میخوای اشتباهی که علی برادرت و... مرتکب شدن و تو هم مرتکب بشی؟چرا فکر میکنی خدا حواسش به همه نیست؟چرا فکر می کنی دیگرانی که دارن خودشون رو گول میزنن و همچنین تو رو،کارشون درسته و زندگیشون عالی؟اصلا به این فکر کردی که خوشبختی چیه؟از نظر تو چیه؟تو که خدارو قبول داری مگه نه اینه که خوشبختی واقعی زمانیه که هم خودت "هم خدا" از زندگیت راضی باشن؟اینکه فقط خود آدم راضی باشه کافی نیست،از نظر یه مسلمون نباید کافی باشه.
    اگه تو درست زندگی کنی اون موقع خدا ازت راضیه که رضایت او هم ازهمه چیز مهمتره،بعدش وقتی خودت مطمئن شدی که راه درست رو میری ولی به نتیجه دلخواه(از نظر خودت) نمیرسی بدون مشکل از تو نبوده مشکل از همون آدمایی هست که الان یکیش ثابت کرد لیاقت تو رو نداره،لیاقت عشق ومحبت تو رو نداشته.بدون خدا دوست داشته که نذاشته اسیر همچین مردی بشی.چرا به خدا اعتماد نداری؟اون فهمیده که علی لیاقت عشق پاک تو رو نداره ولی خودت هنوز متوجه نشدی(اینو همه بچه های تالارم میدونن!:rolleyes:)
    لازم نیست که خوب بشی،چون خودت خوبی. ولی میتونی خوب تر از اینم باشی.
    دوستی با پسر تو رو حقیرنمیکنه؟!
    خواهر خوبم خدا اگه دوست نداشت میذاشت باهاش ازدواج کنی بعدش بهت خیانت کنه!پس خدا دوست داره همونطور که تو دوستش داری.
    مشکلات زندگی ما همه ش تقصیر آدماست.گاهی خودمون گاهی اطرافیانمون. خدا فقط لطفش نصیبمون میشه ما خودمون نمی دونیم.
    خواهر من خوبه و می خواد هنوز خوب تر باشه،که میشه

  10. 3 کاربر از پست مفید reihane_b تشکرکرده اند .

    Pooh (جمعه 11 آبان 97), میشل (پنجشنبه 24 اسفند 91), برسرک (جمعه 25 اسفند 91)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نمیتونم از حق خودم دفاع کنم.
    توسط Pooh در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 13 خرداد 94, 00:32
  2. چه طوری میتونم بخشی از حافظه مو پاک کنم
    توسط ribbon در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: چهارشنبه 03 مهر 92, 17:59
  3. نه میتونم ادامه بدم نه جدا بشم
    توسط sheidajojo در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: چهارشنبه 16 مرداد 92, 10:57
  4. با خانواده افسرده ام چه کار میتونم کنم؟
    توسط pardis 1995 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: شنبه 15 مهر 91, 05:48
  5. هرچی به شوهرم میگم میگه نمیتونم!خوب منم نمیتونم چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟
    توسط matra در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: شنبه 29 بهمن 90, 22:27

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 10:31 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.