سلام دوستان عزیزم
خیلی وقته که تو تالار نبودم همه رو میشناسم اما با کاربری جدید اومدم
دوستان شدیدا به کمک احتیاج دارم
من دختری ام 23 ساله کارمند خاستگار زیاد دارم بدلیل شغلی که دارم ادمای زیادی منو برا ازدواج معرفی میکنن و تقریبا هفته ای یبار خاستگار میاد اما همشون ازون مدل بالان و خونه ما پایین شهره و بیشترشونم زنگ میزنن و دیگه نمیان
من شرایط یزندگی خیلی خوبو دارم اما بدلایلی خارج از خودم نمیتونم با خاسگارای مطلوبم اشنا شم از جمله کلاس خانوادگی و خونه شیک .وپیک
اصل مطلب:
5سال پیش پسری که همشهریمون بود تو دانشگاه میدیدمش و ازش خوشم میومد هم سنم بود مثل داداش بود برام اون ی کلاس دیگه بود بالاخره ایشون ازم خاسگاری کرد اولش از ذوق سردرد گرفتم تا اینکه یه مدتی باهم اشنا شدیم
و همچین جذابیتی برام نداشت و تند باش حرف میزدم تااینکه گفت : خیلی به هم نمیایم منم از خدام بود
اما میدونستم که عاشقمه اما عاقل بود
ترم بعد رفتم کلاس دیدم چندتا از درسای عمومی رو باما گرفته تقریبا تو کلاس لو رفت که بخاطر من اومده
بازم اومد خاسگاریم و من رد کردم
دست بردار نبود تو کلاس که میدیدمش حرس میخوردم از حرف زدناش ... اما وقتی اومد با خودم رودررو صحبت کرد خوشم اومدکمی ازش اما همیشه یه دافعه ای تو وجودم بود و هستاین حس مزخرف ااز کجا میومد نمیدونم!!!!!!!!!!!!!
چند بار اومد و گفتم نه حتی بعد از تموم شدن دانشگاه یچیزی منو ازش دور نگه میداشت احساس میکردم ازش بدم میاد
اما اون ایرادی نداشت منظم و مرتب و درس خون و قیافه معمولی شاید دخترا حسرتشو داشتن اما من هرکاری میکردم نمیتونستم بعنوان همسر بش نگه کنم مثل داداشم بود انگار...نمیتونستم تصور کنم که میخامش...
بعد ازینکه همه جی تموم شد بینمون یک سال بعدش فکرش عین خوره افتاد بجونم وقتی خاسگارا میومدن و با اون مقایسشون میکردم دیوونش میشدم بش احتیاج داشتم ....
بالاخره بش اس ام اس دادم و کاری کردم که بهم پیشنهاد بده منم از خدام بود قبول کردم ...بش گاهی اس میدادم اما باز اون دافعه ی عجیب و ناشناخته و یه حس بد اومد سراغم داغونم کرد موندم که چی بش بگم ؟
دعا دعا میکردم که بهم پیام نده اما اون حرف از مراسم عروسی و رویاهاش میزد(کاش منم دوسش داشتم)
تا اینکه بش گفتم نمیتونم باهات باشم حسی بهت ندارم (غیر مستقیم)
اون موقه که تموم شد احساس راحتی کردم اون گفت بذار خانوادگی ادامه بدیم و تو دیوونه ای...اما من نخاستم و ترس تو وجودم ریشه انداخت من تو این 5 سال فقط 2 بار حضوری باش حرف زدم
از اون روز 1 سال گذشته و دوباره بش فک میکنم باز نمیدونم دوسش دارم یا نه باورتون شاید نشه چند کیلو لاغر کردم از بس فکر میکنم بش که دوسش دارم یا نه؟
میترسم برم سراغش دوباره اون دافعه بیاد سراغم اون حس بد
الان برا دکترا میخونه میترسم بش ضربه بزنم و از درس بندازمش
اون پسری خوب و مومن و اهل تفکرو سازگار و خانواده داره.... بخاطر تردیدم ازش بگذرم یا بش فک کنم
دوس دارم باشه و بی منت بهم کمک کنه که بفهمم میتونم دوسش داشته باشم یا نه؟ اما میدونم خودخواهیه
در ضمن اون همه شرایط منو دوست داشت اما من همیشه ازش فراری بودم و وضع الانم شده این خاسگارایی که عقلشون به چششونه
من تو این سرگردانی چه کنم ؟ نمیدونم دوسش دارم یا نه چرا باز بش فک میکنم؟
هروقت میاد سراغم ازش بدم میاد هروقت میره میخام برم دنبالش
خانوادمم ذله شدن از دستم کمکککککککککککککککککککککک
از تجربه هاتو ن بگین کمکم کنید
ممنونم که خوندید![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)