با سلام خدمت همه خوانندگان محترم
داستان زندگی من اینطوریه ...
قبل از این که من به دنیا بیام وضع مالی نسبتا خوبی داشتیم اما بعد از تولد من یه بنده خدایی کل سرمایه بابا منو برداشت و فرار کرد .
زندگی سختی داشتیم کم کم تونستیم به حالت عادی برگردیم و خدا رو شکر روز به روز بهتر میشه در کل من توی سختی بزرگ شدم اما مادر و پدرم سعی خودشونو می کردن که من توی آسایش باشم ... نیاز من به پول هم جلوی پیشرفتمو می گرفت و هم باعث پیشرفتم می شد .
بطوری که به این نتیجه رسیدم که هیچ کس به جز خودم نمیتونه به من کمک کنه درسهام خوب بود و همین باعث شد در یک دانشگاه دولتی نسبتا خوب قبول بشم و تحصیل کنم ... از وقتی که راهنمایی بودم سعی کردم خودکفا بشم و در کنار درس هر ازگاهی کارهای اقتصادی هم می کردم ... الان بیشتر از دوساله که روی پای خودم ایستادم و تقریبا همه خرج زندگیمو خودم میدم نسبت به اطرافیانم جلوترم ... چند جا مشغول به کار هستم و دنبال تاسیس یه شرکت هستم ...
خلاصه از بابت کار و درس مشکلی ندارم و به قول دوستام میتونم آینده موفقی داشته باشم ...
از خصوصیاتم :
از نظر ظاهری ساده هستم قیافم بد نیست ...
متاسفانه خیلی احساساتی به طوری که همه تصمیمات زندگیم از روی احساساته ... بعضا مهر طلب
روابط اجتماعی خوبی دارم با همه جور آدم میسازم ...
بعضی وقت ها خودکم بین
به نظر دیگران خوش اخلاق ...
خیلی کم پیش میاد از چیزی ناراحت بشم و زود فراموش میکنم تحمل دعوا رو ندارم ...
خیلی شوخی میکنم حتی وسط دعوا ... به قولی الکی خوشم ..
تا حدودی بی نظم
اعتماد به نفس پایین
حدود۲۰ سالمه و ساکن مشهد هستم
... دوسال و چند روز پیش به طور اتفاقی در یک انجمن تفریحی با دختری آشنا شدم که ساکن یکی از شهر های مرکزی بود طولی نکشید که این آشنایی باعث شد که رابطه ما صمیمی تر بشه مثل دوتا دوست معمولی با هم صحبت میکردیم و اون خودشو یه دختر 17 ساله مسیحی معرفی کرده بود یکی دو ماهی گذشت و من احساس کردم خیلی بهش وابسته شدم و از طرفی میترسیدم که این وابسته شدن درد سر ساز بشه ...تصمیم گرفتم به این رابطه خاتمه بدم . و دیگه اون انجمن نرفتم ... چند روز قبل از جدایی یکی دوبار تلفنی صحبت کردیم...
این رو هم اضافه کنم تاحالا هیچ رابطه خارج از نت نداشتم و فقط دو سه مورد نتی بوده که اونم در حد دوستی خیلی خیلی ساده بود و زود گذر ... و این اولین رابطه بوده .
ایشون هم مثل من ...
چهار ماه از این ماجرا گذشت و نمیدونم چی شد دوباره برگشتم و کار خودمو میکردم و هیچ کاری به هم نداشتیم . تحقیق کردم متوجه شدم چند نفر میخواستن باهاش دوست بشن ولی به هیچ کس روی خوش نشون نداده . نمدونم چی شد دوباره به سمتش کشیده شدم .
توی اون چند روزه اول بهم گفت میخواد یه واقعیتی رو بگه ...
این که اون 13 سالشه و اسمش یه چیز دیگس و مسلمونه ... خیلی شکه شدم یه هفته ای با خودم درگیر بودم ولی یه جور این مسئله رو خودم حل کردم اینطوری شد که ما با با چت و sms با هم ارتباط داشتیم کم کم خیلی به هم وابسته شدیم توی این مدت قهر و آشتی زیادی داشتیم و هر دو مسائل رو به طور منطقی حق می کردیم هر دو به وقتش کوتاه میومدیم ... و یکم به آینده جدی تر نگاه کردیم . اعتراف میکنم با وجود سن کمی که داره در بعضی از موارد خیلی بهتر از من می فهمه
یه سری مسائل برای من بیشتر مورد توجه قرار گرفت مثلا این که اون توی هر زمینه که وارد شد حداقل یه مقام کشوری یا استانی آورد وضع مالی شون خیلی خوبه سطح فرهنگشون پدر ... مادر و ...
یکی از موضوعاتی که نگران کرده همینه باید همه تلاشمو بکنم تا این مشکلو حل کنم ... البته اون با دلایلی که میاره منو راضی می کنه ...
خیلی از مقالات ازدواج و رابطه رو خوندم از خیلی لحاظ میشه امیدوار بود چون نتایج مثبتی داشته
مثلا این که توی دوتا شهریم با این که اون بیاد و شهر من زندگی کنه چون خونواده خود ایشون هم از دوتا استان متفاوتن و خودشون توی یه استان دیگه ...
شخصا تا جایی که تونستم کل زندگیم و اخلاقیات خوب و بد و جزئی ترین مسائل رو بهش گفتم و البته اونم همینطور خیلی به هم اعتماد داریم و درست مثل این که همین الان کنار هم زندگی میکنیم رفتار کردیم ...
صورت مسئله مشکلات رو پاک نمی کنیم تاجایی که بشه مشکلات رو حل میکنیم ...
هردو فرزند اول هستیم من یه خواهر و ایشون یه برادرن ...
در مورد خیلی از این مسائل که ممکنه آینده باهاش روبرو بشیم بحث کردیم و به نتیجه رسیدیم .
تابستون امسال از طرف مدرسه اومدن مشهد و تونستیم از نزدیک برای اولین بار همدیگه رو ببینیم ...
من 5 سال بزرگتر از ایشونم ... یعنی من ۲۰ و اینشون 15
از اونجایی که به آینده فکر می کنیم به فکر رابطه جنسی و اینجور چیزا نیستیم(ازلحاظ صحبت کردن مشکلی نداریم و واسه آینده برنامه ریزی کردیم ) هر دو به این اعتقاد داریم که اگه به دنبال اینجور مسائل باشیم به هیچی نمیرسیم .
نه این که من بگم دستم به گوشت نمیرسه این حرفو میزنم نه همه چی محیاست مثلا محیط کار ... یه انجمن تفریحی هم دارم به جز اون انجمنی که آشنا شدیم ...دختر و پسر اطرافمون زیادن ...
به دخترا نگاه هم نمی کنم یه حس درونی اجازه نمیده شاید بشه گفت یه حس تعهد ...
بچه مثبت هم نیستم ولی روی چند تا مسئله خیلی حساسم به خودم میگم اگر دست از پا خطا کنم اونم میتونه این کارو بکنه ... خلاصه خیانته دیگه ...
توی مسائل مذهبی هم تقریبا شبیه هم هستیم به جز بعضی از مسائل ...
حالا می رسیم به اصل ماجرا و اتفاقات عجیب که شاید یه رویا بود ولی هر چی که بود واقعیت داشت
اول محرم امسال بود که من یک شب خواب دیدم و یه نفر اومد توی خوابم و گفت نمی خوای آدم بشی من صبح اون روز که بیدارشدم کلا نگران بودم که این دیگه چه خوابی بود اخه من معمولا خواب نمیبینم واسم خیلی عجیب بود تا این که شب بعدش (فکر کنم هشتم محرم بود)من رفتم حرم و روبروی ضریح بودم که گفتم خدا یا اگه قراره این رابطه تموم بشه با خوبیه و خوشی تموم بشه اگه قراره این رابطه تغییر کنه تغییر کنه خدا یا خودت همه چیزو درست کن (معمولا هر یکی دو هفته یه بار میرم حرم ) معمولا سر نماز همیشه دعا میکنم رابطمون درست باشه واسه همین به جز این چند مورد عجیب دیگه هم توی رابطمون دیده بودم که عنوان نکردم ...
فردای اون روز با ایشون صحبت کردم و بهش کل قضیه رو گفتم گفتش راستشو بخوای منم یه خواب عجیب دیدم دقیق یادم نیست چی بود ولی قرآنو باز کرده بود و یه چیز نگران کننده اومده بود یکی از اون تعبییر هاش این بود که " دیو چو بیرون رود فرشته در آید " یه چیز دیگه هم بود که اگه فاصله بگیرین همه چی خوب میشه و خلاصه این جور چیزا ...
یه حسه خاصی داشیتم ... ولی هر طور که شد با هم توافق کردیم که تا آخر صفر از هم دور باشیم و کلا هیچ خبری از هم نداشته باشم تا ببینیم چی میشه .
یک ماه بعد یعنی شب یلدا امسال که عید هم بود واسم فال حافظ گرفتن خیلی خیلی خوب بود بعد رفتم حرم داشتم به اون قضیه فکر میکردم که نمیدونم چی شد یهو حالم عوض شد یهو روحیه گرفتم و همون شب یه خواب دیدم که بهم الهام شد میشه به این رابطه امید وار بود ...
تا این که چند روز پیش دقیقا دومین سالگرد آشنایی مون دوباره رابطه مون رو ادامه دادیم
شاید خیلی ها این مطلب رو بخونن و با خودشون بگن من خیلی دیگه رویایی فکر میکنم ... دلیل این که من به این موضوعات اهمیت میدم به خاطر اینه که چند سال پیش یه نفر جلوی چشم من شفا پیدا کرد و به گفته خودش یه سری خواب دیده بود و ... از اون موقع من به این چیزا خیلی اعتقاد پیدا کردم ...
هر دو این مدت فکر هامون رو کردیم و دوباره مسائل گذشته رو مرور کردیم و همه چیز خوبه ولی یه چند تا مسئله هست که یکم نگرانم کرده
مثلا این که توی بحث حجاب من یکم حساس ترم من به روسری و مانتو و چادر اهمیت میدم البته هیچ تاکیدی روی این موضوع ندارم همون مانتو و روسری جواب میده ولی ایشون علاقه به روسری توی مجالس خانوادگی نداره منظورم جلوی پسر عمو و پسر خاله و ...
بقیه موارد رو مشکلی نداریم
یه جایی خوندم اگر قصد ازدواج داریم و در نظر داریم که طرفمون رو بعد از ازدواج عوض کنیم تفکر اشتباهیههه آدمارو نمیشه عوض کرد مگر این که همینطوری قبولشون کرد .
همون طور که گفتم روی حجاب تاکید ندارم ولی خب نگرانم . ممکنه در آینده مشکل ساز بشه ...هر چند که با این موضوع کنار اومدم ...
حالا از این بحث ها که بگذریم ما هر دو بچه ایم و هیچی از آینده نمیدونیم از طرفی گذر زمان ممکنه همه چیز رو عوض کنه و معیار هامون در حال حاظر این چیز ها باشه و چند سال دیگه همه چیز تغییر کنه و این مهمترین مسئله ای بود که اومدم این این داستانو نوشتم .
ممکنه همین الان واسه هم عالی باشیم ولی آینده دیگه مثل حالا عالی نباشیم ...
این دو ماه فرصتی شد که من بیشتر به خودم فکر کنم ... همون طور که قبلا گفتم توی خیلی از زمینه ها مهارت داره سعی دارم یکم خودمو تقویت کنم و یه جورایی بتونم بیشتر درکش کنم بیشتر بتونم ازش حمایت کنم . سعی خودمو میکنم که با زمان پیش برم و نزارم زمان چیزی رو تغییر بده ...
اوایل امسال به خودمون گفتیم آخرش که چی شاید اینا همش رویا باشه ... ولی نمدونم چی شد به طور اتفاقی با یه سایت که مدیرش از آشنا ها بود آشنا شدم ... یه سایت مخصوص بانوان خیلی ها از رابطه ها شون آشنایی هاشون گفته بودن ... خیلی ها از خاطرات تلخشون گفته بودن اما خیلی ها هم از ازدواج های اینترنتیشون گفتن و چند سال بود ازدواج کرده و راضی بودن یکم نظرمون رو عوض کردیم و خوشبین شدیم ...
من پسرم و میدونم خیلی بچه ام ولی خب خیلی برام اهمیت داره
واقعا نگران آینده هستم از یه طرف همه چیز خوبه رابطه اوله و ... و از طرف دیگه میترسم اگر خدایی نکرده در آینده جدا بشیم ... همسر آیندم رو مقایسه کنم ...
اول یکم از زندگیم گفتم قصد تعریف نداشتم می خواستم یکم از خصوصیاتم بگم ... شاید مشکل از من باشه ... که دوستان بهتر بتونن منو راهنمایی کنن..
می خواستم لطف کنید و منو راهنمایی کنید این چند روزه که دوباره شروع کردیم خیلی فکرم مشغوله .... دوباره تکرار میکنم هیچ مشکلی هم نداریم ولی خب یکم نگران شدم .
خیلی اتفاقی با اینجا آشنا شدم ... داشتم یه ضرب المثل می گشتم که یهو از اینجا سردر آوردم ....
علاقه مندی ها (Bookmarks)