دوستان عزیز سالهاست پستهای جدید میزارم از درد کهنه ام و انگار به قول معروف جادو شدم و اسیر احساساتم هستم. اگه پستهای سالهای قبلمو خونده باشید متوجه میشید چی کشیدم.بازم این زخم کهنه سر باز کرده.
بعد از جدا شدن دوست 7-8 ساله ام از همسرش.دوباره اومد سمت من.ولی اینبار به قول خودش فقط واسه یه زندگی صادقانه ولی دریغ از صداقت.جدیدا توی یه شهری که خیلی دورتر از شهر خودشون هست توی یکی از رشته های دانشگاهی مقطع ارشد قبول شد و و به خاطر نبودن امکانات خوابگاهی اون دانشگاه بوسیله پدر و مادرم یکی از ارگانهایی که توی هر شهری امکانات خوابگاهی داره واسه پرسنل اون سازمان، با سفارشهای پدرم و تلاشهای واقعا بی دریغش و کارت پرسنلی مادرم برای این خانم خوابگاهی تهیه شد که هم هزینه هاش کمتر بشه و هم جایی باشه که همه جوره مطمئن باشه و امنیت داشته باشه.پدر و مادرم دقیقا مثل دختر خودشون با این خانم رفتار کردن و هر از گاهی ماردم واسه دلداریش که اشکالی نداره و زود تموم میشه با این خانم در تماس بود. تا رسید به هفته پیش که برای فرجه امتحانات راهی شهر خودشون شد و همون شد که این خانم توی این چند روز فرجه کاملا ارتباطش رو با من قطع کرد و وقتی برگشت گفت استرس امتحان رو داشتم و نمیتونستم جواب بدم!!!
3 تا از امتحان را داد و برگشت به شهر خودشون الان 4 روزه دوباره برگشته به شهر خودشون و جواب تلفن ها و اس ام اس ها رو هم نمیده.اصلا نمیدونم برای چی.البته دوستان برای خودم هم جای سوال داره که چرا توی 34 سالگی هنوز هم تابع احساساتم هستم.اینبار دیگه نمیدونم جواب پدر و ماردم رو چی بدم.جواب اعتمادی که بهم کردن.به نطر شما دلیل رفتارهای این خانم برای چی میتونه باشه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)