بنده تاپیکی باز کرده بودم و مشکلاتم رو در انجا نوشتم با عنوان:
ناامید شدم از زندگی بخاطر رفتارهای نامزدم و مادرش ( تحقیر ؛ خاله زنک بازی ، توقعات )
راستش مادر زنم انقدر از من پیش فامیل و آشنا و غریبه بدگویی کرده که دیگه از زندگی ناامید شدم
مادر زنم دوست نداره به خونش رفت و آمد داشته باشم چه خودم و چه خانوادم از اونطرف دخترش رو هم از خانواده من سرد کرده.با خودم فکر میکنم وقتی خانواده همسرم من رو از خودشون میرانند و همسرم از خانواده من داره میبره(در حالی که خانواده ام براش احترام میزارن) منی که دوست دارم رفت و آمد داشته باشم با اقوامم چرا باید منزوی بشم
دیگه کارمون به جایی رسیده که همه از مشکلاتمون خبر دارن و احساس سرخوردگی میکنم اما نامزدم براش اهمیتی نداره میگه اشکالی نداره فهمیدن یادشون میره
نه به ادامه زندگی امیدی دارم نه به درست شدن خانواده اش نه به دوست داشتن خودش اعتمادی دارم
شب و روز به این فکر میکنم که من در زندگی باختم
نه راه پس دارم نه راه پیش
علاقه مندی ها (Bookmarks)