سلام
چند روز پیش یه تاپیکی زدم و مشکلی که داشتم رو گفتم که دوستان راهنمایی کردن و من تقریبا تونستم تا حدودی مشکلم رو حل کنم.
ولی این ماجرا باعث شده یک نوع ترس و نفرت و بدبینی در من ایجاد بشه.و باعث سرباز کردن مشکلات قبلی ام بشه.
راستش ترم دو دانشگاه بودم که به یه نف علاقه مند شدم ولی احساسم یکطرفه بود.ومن سعی در کنترلش داشتم.و به خوبی هم تونستم کنار بیام بروزش ندم تا اینکه ترم اخر این اقا از طریق دوست پسر دوستم به طور اتفاقی فهمیدن که من بهش علاقه دارم.این موضوع همینجوری موند تا اینکه درسم تموم شد و حدود دو سال پیش ایشون ازمن به طور رسمی خواستگاری کردن.
خانوادم ازش خوششون اومد و بعد از تحقیق و مراحل اولیه ما نامزد شدیم و قرار شد یک سال ادامه داشته باشه تا مساله سربازی ایشون حل بشه(البته با صیغه محرمیت چون خانوادم مخالف عقد دائم تو دوران نامزدی بودن) اوایلش خیلی عالی بود.خیلی بهم توجه میکرد و منم سعی میکردم این رابطه متقابل باشه تا اینکه بعد از حدود 6 ماه حس کردم رابطمون داره سرد میشه و من فکر میکردم که خودم مقصرم(تو ابراز احساستم کمی مشکل داشتم)پیش مشاور رفتم کتابهای روانشناسی خوندم و سعی کردم رابطه بهتر شه درست مثل سایق ولی نشد.یه روز توی ماشین منتظرش بودم که به موبایلش اس اومد.منم همینجوری برداشتم نگاه کردم دیدم اسم یه خانومه و توی اس نوشته توی فلان جا ساعت فلان منتظرتم.گوشی رو برگردوندم سرجاش ولی فهمیدم که یه خبرایی هست.چندتا اس دیگه ام اومد ولی دیگه دست نزدم.فرداش شال و کلاه کردم رفتم همون جایی که قرار گذاشته بودن حدسم درست بود.حس خفگی داشتم.یه تاکسی گرفتم برگشتم خونه.
نمیدونستم باید چی کار کنم.به روی خودم نیاوردم.شماره دختره رو از موبایلش برداشتم و باهاش تماس گرفتم.خودم رو معرفی کردم گفتم تو میدونی فلانی نامزد داره گفت اره.
دختره گفت میخوام باهات حرف بزنم باهاش قرار گذاشتم و رفتم گفت که قبلا دوست دختر نامزدم بوده که خانوادش با ازدواجشون مخالفت کرده و نامزدم به خاطر این به من پناه اورده ولی الان خانواده اش موافقه فقط این وسط من مزاحمشونم.
دیگه طاقت نداشتم بهش گفتم که میدونم که با یکی دیگه رابطه داره.ازش توضیح خواستم که اونم دقیقا همونا رو بهم توضیح داد.گفتم پس این وسط من چی بودم؟
خیلی ساده گفت تو این مدت واقعا خواستم دوست داشته باشم.بهت علاقه دارم ولی بیشتر عادت کردم.اگه تو نخوای جدا شیم من به اون دختره میگم دیگه نمیشه.
یعنی مودبانه ازم خواست که ازش جدا شم.به خانواده ام چیزی نگفتم چون کلا غرورم له شده بود.فقط گفتم که میخواییم از هم جداشیم چون باهم تفاهم نداریم هرچقدر پاپیچ شدن منم چیزی نگفتم(چون حس میکردم دیگه هیچ غروری برام نمیمونه)هیچی ازش جدا شدم
یه مدت واقعا حالم بد بود و به روی خودم نمیاوردم تو دلم گریه میکردم ولی توی ظاهر با همه شادی میکردم هیچکس دلیل جدایی رو نفهمید جز من و اون دو نفر و خدای بالاسرم.
ولی حس تنفرو تنهایی و شک کردن تو وجودم ریشه کرد.با کمک مشاور تونسته بودم یکم خودم و پیدا کنم که این اتفاق افتاد.(تو تاپیک قبلی گفتم)دقیقا برگشتم به همون موقع فقط شدیدتر و بیچاره تر دیگه نمیتونم خود دار باشم.
راستش دیگه تحمل ندارم.
یه جورایی از زندگی بریدم از همه چی بدم میاد به همه شک میکنم حتی به پدر خودم.
دلم برا روزایی که از ته دل شاد بودم تنگ شده
ولی هرکاری میکنم نمیتونم دیگه مثل سابق باشم.از تنها موندنم میترسم ولی دیگه دلمم نمیخواد به هیچکس اعتماد کنم.
ببخشید که خیلی طولانی شد شاید فقط یه دردل بود برای خالی شدن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)