به انجمن خوش آمدید

لینک پیشنهادی مدیران تالار همدردی:

 

"گلچین لینکهای خانواده، ازدواج و مهارتها(به روز شد)"

دانلود موسیقی و آرامش
دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 22 دی 91 [ 14:39]
    تاریخ عضویت
    1391-10-18
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    143
    سطح
    2
    Points: 143, Level: 2
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 7
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 25 در 10 پست

    Rep Power
    0
    Array

    با حس ترس،نفرت و بدبینی شدیدی که در من به وجود اومده چی کار کنم؟

    سلام
    چند روز پیش یه تاپیکی زدم و مشکلی که داشتم رو گفتم که دوستان راهنمایی کردن و من تقریبا تونستم تا حدودی مشکلم رو حل کنم.
    ولی این ماجرا باعث شده یک نوع ترس و نفرت و بدبینی در من ایجاد بشه.و باعث سرباز کردن مشکلات قبلی ام بشه.
    راستش ترم دو دانشگاه بودم که به یه نف علاقه مند شدم ولی احساسم یکطرفه بود.ومن سعی در کنترلش داشتم.و به خوبی هم تونستم کنار بیام بروزش ندم تا اینکه ترم اخر این اقا از طریق دوست پسر دوستم به طور اتفاقی فهمیدن که من بهش علاقه دارم.این موضوع همینجوری موند تا اینکه درسم تموم شد و حدود دو سال پیش ایشون ازمن به طور رسمی خواستگاری کردن.
    خانوادم ازش خوششون اومد و بعد از تحقیق و مراحل اولیه ما نامزد شدیم و قرار شد یک سال ادامه داشته باشه تا مساله سربازی ایشون حل بشه(البته با صیغه محرمیت چون خانوادم مخالف عقد دائم تو دوران نامزدی بودن) اوایلش خیلی عالی بود.خیلی بهم توجه میکرد و منم سعی میکردم این رابطه متقابل باشه تا اینکه بعد از حدود 6 ماه حس کردم رابطمون داره سرد میشه و من فکر میکردم که خودم مقصرم(تو ابراز احساستم کمی مشکل داشتم)پیش مشاور رفتم کتابهای روانشناسی خوندم و سعی کردم رابطه بهتر شه درست مثل سایق ولی نشد.یه روز توی ماشین منتظرش بودم که به موبایلش اس اومد.منم همینجوری برداشتم نگاه کردم دیدم اسم یه خانومه و توی اس نوشته توی فلان جا ساعت فلان منتظرتم.گوشی رو برگردوندم سرجاش ولی فهمیدم که یه خبرایی هست.چندتا اس دیگه ام اومد ولی دیگه دست نزدم.فرداش شال و کلاه کردم رفتم همون جایی که قرار گذاشته بودن حدسم درست بود.حس خفگی داشتم.یه تاکسی گرفتم برگشتم خونه.
    نمیدونستم باید چی کار کنم.به روی خودم نیاوردم.شماره دختره رو از موبایلش برداشتم و باهاش تماس گرفتم.خودم رو معرفی کردم گفتم تو میدونی فلانی نامزد داره گفت اره.
    دختره گفت میخوام باهات حرف بزنم باهاش قرار گذاشتم و رفتم گفت که قبلا دوست دختر نامزدم بوده که خانوادش با ازدواجشون مخالفت کرده و نامزدم به خاطر این به من پناه اورده ولی الان خانواده اش موافقه فقط این وسط من مزاحمشونم.
    دیگه طاقت نداشتم بهش گفتم که میدونم که با یکی دیگه رابطه داره.ازش توضیح خواستم که اونم دقیقا همونا رو بهم توضیح داد.گفتم پس این وسط من چی بودم؟
    خیلی ساده گفت تو این مدت واقعا خواستم دوست داشته باشم.بهت علاقه دارم ولی بیشتر عادت کردم.اگه تو نخوای جدا شیم من به اون دختره میگم دیگه نمیشه.
    یعنی مودبانه ازم خواست که ازش جدا شم.به خانواده ام چیزی نگفتم چون کلا غرورم له شده بود.فقط گفتم که میخواییم از هم جداشیم چون باهم تفاهم نداریم هرچقدر پاپیچ شدن منم چیزی نگفتم(چون حس میکردم دیگه هیچ غروری برام نمیمونه)هیچی ازش جدا شدم
    یه مدت واقعا حالم بد بود و به روی خودم نمیاوردم تو دلم گریه میکردم ولی توی ظاهر با همه شادی میکردم هیچکس دلیل جدایی رو نفهمید جز من و اون دو نفر و خدای بالاسرم.
    ولی حس تنفرو تنهایی و شک کردن تو وجودم ریشه کرد.با کمک مشاور تونسته بودم یکم خودم و پیدا کنم که این اتفاق افتاد.(تو تاپیک قبلی گفتم)دقیقا برگشتم به همون موقع فقط شدیدتر و بیچاره تر دیگه نمیتونم خود دار باشم.
    راستش دیگه تحمل ندارم.
    یه جورایی از زندگی بریدم از همه چی بدم میاد به همه شک میکنم حتی به پدر خودم.
    دلم برا روزایی که از ته دل شاد بودم تنگ شده
    ولی هرکاری میکنم نمیتونم دیگه مثل سابق باشم.از تنها موندنم میترسم ولی دیگه دلمم نمیخواد به هیچکس اعتماد کنم.
    ببخشید که خیلی طولانی شد شاید فقط یه دردل بود برای خالی شدن.

  2. 6 کاربر از پست مفید pani66 تشکرکرده اند .


  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 15 بهمن 91 [ 15:04]
    تاریخ عضویت
    1391-10-11
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    153
    سطح
    3
    Points: 153, Level: 3
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 47
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: با حس ترس،نفرت و بدبینی شدیدی که در من به وجود اومده چی کار کنم؟

    پانی جان عزیزم واقعا متاسقم برات به این فکر کن که همه ادما مثل هم نیستن.
    شاید یک دونفر بهت بدی کرده باشن.ولی همه اینجوری نیستن تازه یه جایی خوندم که گفته بود صبر کردن بزرگترین احترام به حکمت خداوند است.شاید خدا یه حکمتی داشته.بهش فکر نکن سعی کنبلند بشی و دوباره زندگیت و روحیه ات رو از اول بسازی.و یادت باشه هیچکسم کناذت نباشه خدایی بوده که همیشه دستت رو بگیره.

  4. 5 کاربر از پست مفید elay66 تشکرکرده اند .

    دختر دریا (چهارشنبه 27 دی 91)

  5. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,025 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    373
    Array

    RE: با حس ترس،نفرت و بدبینی شدیدی که در من به وجود اومده چی کار کنم؟

    سلام پانی جان

    یه زمانایی یه اتفاقایی تو زندگیمون میفته که ما فکر میکنیم خیلی تلخن..خیلی درد دارن....دلمون رو به درد میارن....

    اما شاید ظاهر قضیه این باشه اما واقیعت چیز دیگه ای هستش.

    ما انسانها که از اینده و کار خدا خبر نداریم.اگر چند ساله دیگه با دو تا بچه شما رو رهای میکرد و میرفت چی؟



    اینکه خدا مانع این وصلت شده حتما حکت و خیریتی در اون بوده.شاید این اقا اصلا اون چیزی نبوده که ظاهرش نشون میداده...کسی که انقدر راحت دل دیگری رو بشکنه و بره مطمئن باش ادمی نبوده که شما بخواهی یک عمر بهش اعتماد و تکیه کنی و چه بسا بعد از مدتی همین بلا رو سر اون دختر بیاره...

    کسی که به خاطر هوا و هوس انقدر راحت پیمان زناشویی خودش رو میشکنه و پشت به همه چیز میکنه به نظرم آدم خطرناکیه...

    نمیدونم چقدر از اون اتفاق میگذره...اما این حس شما تا مدتی طبیعیه..

    اما اینو بدون بعد از مدتی به زندگی عادی برمیگردی و میبینی که همه چیز در گرو ازدواج با اون ادم نبوده.

    این رو وقتی متوجه میشی که با یه نفر که واقعا خودتو بخواد و قدرت رو بدونه ازدواج کنی.

    نگران نباش.همه رو نباید با یه چوب زد.

    راست میگن که خدا در دلهای شکسته است.پس با دل شکسته ات دعا کن و از خدا یاری بخواه

    مطمئن باش بهترین راه رو میذاره جلوی پات.

    یه زمانی که حکمت کار خدا رو بفهمی شاید همون موقع بشه لحظه ای که شما از ته دل شاد بشی.

    درک میکنم...حق داری ناراحت باشی و غصه بخوری و شب و روز بگی خدایا چرا من.....

    من هم وقتی خیلی بهم فشار میاد و دلم میخواد به خدا شکایت کنم یاد مصیبت اهل بیت میفتم ....و میبینم اصلا مشکل من در مشکل اونها گمه....

    واقعا از خودم میپرسم ایا من تحمل دارم که خاری به دست عزیزانم بره؟

    اما وقتی میبینم امام حسین چطور شیرخواره 6ماهه اش رو جلوی تیغ قرار داد و جان دادنش رو توی دستاش دید....به خدا به مشکل خودم میخندم و هزار بار میگم خدایا شکرت.

    توکل به خدا کن پانی جان

    موفق باشی

  6. 3 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    maryam123 (چهارشنبه 27 دی 91)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. افسردگی، عدم اعتماد به نفس،مشکل در هدف گذاری، ترس و افکار منفی
    توسط tanhaeii در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: یکشنبه 22 آذر 94, 20:47

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1404 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:06 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.