چه خیال خامی که فکر می کردم مشکلات بین پدر و همسرم حل شده و با اقدام همسرم جهت پیش قدم شدن برای ارتباط مجدد با خانواده ام، پدرم اینکار همسرم را یک نکته مثبت دیده. در حال حاضر سرشار از حس ها ی منفی نسبت به پدرم هستم. و عین تمام مشکلات ده -پانزده سال اخیرم که مستقیم یا غیر مستقیم به پدرم مربوط بوده جلوی چشمم می آید. بعضی وقتها هم ازش متنفر میشوم!!!!
اما ماجرا چیست؟ خواهرم یک خواستگار دارد که از دوستان دانشگاهی اش هست. مدت 5-6 ماه هست که با هم ارتباط دارند. قرار شده که اولین جلسه آشنایی خانواده ها بعد از ماه صفر صورت بگیرد(البته فقط آشنایی است نه خواستگاری رسمی خانواده). مادرم دو روز قبل به من زنگ زد و گفت همسرت دوشنبه آینده بیکار است و آیا برنامه اش برای شب که قرار بگذاریم خانواده خواستگار بیایند خالی است؟ من هم به مادرم گفتم همسرم ظهر دوشنبه یک مصاحبه کاری خیلی حیاتی و مهم دارد ولی برنامه شبش خالی است اما در هر صورت شما از پدر بخواه که خودش یک تماس با همسرم بگیرد و به عنوان دامادش از او بخواهد که برای برنامه حضور پیدا کند. یعنی یکجور خواستم حالا که همسرم پیشقدم شده، پدرم هم فقط با یک تماس محبتش را به همسرم نشان دهد. از آنجا که این روزها درگیر امتحانات پایان ترم دانشجوها و مریضی خودم و دخترم هم هستم اصلا فرصت نکردم به همسرم بگویم که برنامه دوشنبه چیست فقط یک مقدار توضیح دادم که احتمالا یک جلسه آشنایی در پیش هست. تا اینکه امروز صبح برادرم زنگ زد وگفت بخاطر این قصیه که پدرم حاضر نیست به همسرم تلفن بزند و غرورش را زیر پا بگذارد و از همسرم دعوت کند بین مادر و پدرم دعوای شدیدی رخ داده و پدرم مادرم را کتک زده و وسایل خانه را شکسته!!!!!!
و برادرم با تندی و عصبانیت به من گفت تو مقصری که چنین خواسته غیر منطقی را از پدر داشتی؟! تو باید اول به همسرت میگفتی و وقتی عکسالعمل اورا میدیدی که مثلا راضی به آمدن نیست بعد یک خاکی به سرت می زدی! الانم دیگه نه من و نه تو .تو با اینکارت خودتو از خانواده جدا کردی؟!!!!هم بین مامان و بابا یک دعوا بزرگ راه انداختی. تو که بابا را می شناختی چرا میخواهی غرورش لکه دار بشه!
آخرشم به من مسج زده که اگر این قضیه را درست کردی که هیچ وگرنه من خودم وارد عمل میشم و حال خودت و شوهرتو جا میارم!!!!!
از پدرم عصبانیم که بخاطر غرور بیخود و الکی اش من و زندگی منو به بازی گرفته. از برادرم ناراحتم که درک نمیکنه من همسرمو چقدر باید توجیه کنم و چقدر باید باهاش حرف بزنم تا قبول کنه و بعد از هر بار پیشقدم شدن یه رفتار نادرست و خودخواهانه ببینه و عکسالعمل هاش بدتر بشه.
مگر خواسته من اینقر غیر منطقی بود؟ مگر همسر من قاتله که پدرم اینقدر ازش متنفره؟ واقعا پدر من رفتارش نرماله که مادرمو بخاطر اینکار کتک زده اونم بعد از 35 سال زندگی؟ یعنی مقصر تمام این رفتارها منم؟من فقط خواستم پدرم یه تلفن بزنه به همسرم و ازش بخواد مثل یه پدر از پسرش! یعنی اینکار واقعا برای یه مرد سخته؟
به همسرم گفتم برنامه دوشنبه ات چیه .بهم گفت خودت میدونی من چقدر استرس دارم برای مصاحبه. نمی دونم بعدش چه حال روانی دارم که بخوام برم .به مامانتینا قول نده.بگو من نمیتونم بیام. منم امروز ظهر به مادرم گفتم همسرم برای دوشنبه اوکی نیست .
الانم نمیدونم ریکشن همسرم دقیقا چی خواهد بود؟ من ته دلم می دونم همسرم دوست داره که پدرم ازش بخواد اما تو این شرایط با این دعوای شدید که رخ داده به نظرم می رسه که خیلی روند خوبی پیش نیاد!
از بس عصبی و خسته و ناراحت شدم از صبج صدام گرفته و اصلا نمی تونم حرف بزنم. لارنژیت عصبی گرفتم!واقعا من مقصرم؟
پ.ن.\همسرم از دعوا مادر و پدرم و تماس برادرم بی اطلاع است.
علاقه مندی ها (Bookmarks)