سلام دوستان.من 3 سال با همسرم که همکلاسم بود دوست بودم یک سال هم عقد و الان 6 ماهه عروسی کردیم اما فکر گذشته ها و اون یه سال عقد دیوونم کرده.پدر شوهرم شدیدا مرد بد عنقیه همه میدونن زمان خواستگاریم بماند که چه فیلمایی سرمون در نیاورد به شوهرم میگفت مهرش باید کم باشه چون ما اینارو نمیشناسیم در حالیکه همسرم گفت وقتی میرفته تحقیق همه گفتن دعا کنید بهتون دختر بدن و همه تعریف کردن اما وقتی اومد گفت به مبارکی عدد 114 تا سکه باشه که پدرم کمی مخالفت کرد چون ما رسممون کلا روی 500 تاست اما چون میدونست من شوهرمو دوست دارم و منم میخواستم زودتر بهم برسیم و از رفتارا و اداهای پدر شوهرم خسته بودم ناچارا پذیرفتم اما الان مدام بهش فکر میکنم.2تا برادر شوهر مجرد دیگه هم دارم که میترسم از روزی که مهر زنای اونا بیشتر شه در حالیکه واسه من الکی میگفتن ما 114تا رسممونه. پدر شوهر عجیبی دارم که از اولش با من خوب نبود و البته خیلیا مثل خونواده ی مادر زنش هم دل خوشی ازش ندارن.من همسرمو دوست دارم اما فکر کردن مریضم کرده و مشکلات روحی زیادی دارم که بارها کارم به دکتر کشیده اما چه سود....مثلا پدرشوهرم به پدرم که خیلی هم متعصبه تو حرفاش راز 3 سال دوستی مارو گفت در حالیکه ما کلی زحمت کشیدیمو نقشه میکشیدیم قبل از ازدواج که بابام نفهمه امیدوارم درک کنید چه احساس بدیه و غرور ادم له میشه اونم با این لحن که دختر شما نمیزاشته 3سال شبا من بخوابم و با پسرم تلفنی حرف میزده ...فک کن.... بچه ها ازش متنفرم.قبله ازدواج با شوهرمم سر سنگین بوده اما الان با اون خوبه اما با من....اما اخه چرا من بی احترامی نکردم بی ادبیه امااون کلا زنارو ادم حساب نمیکنه خسته ام بچه ها دیگه از هیچی لذت نمیبرم حتی رابطه جنسی با همسرم.7ماهه گوش درد گرفتم.پلکم مدام میپره سردرد خوراکمه که دکتر میگه همش از اعصابه من فقط 24 سالمه همسرمم25 سال.کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)