سلام به همگی
کاملا اتفاقی با این سایت برخورد کردم ولی دیدم شاید بد نباشه مشکلم رو اینجا با شما در میون بذارم. من دانشجوی سال آخر دندون پزشکی هستم و سابقا با آقای همکاری آشنا شدم. بعد از مدتی که از ارتباطمون گذشت و انگار داشت برای هر دومون وابستگی ایجاد میشد، به من گفت که یک بار ازدواج کرده و شکست خورده بنابراین این رابطه نمیتونه ادامه داشته باشه. خودش تعریف میکرد که چندین ماهه از همسرش جدا زندگی میکنه و دنبال مراحل طلاقه حالا دیگه تصمیم با منه که بخوام باهاش بمونم یا نه. من تا حدی از نزدیک در جریان بودم و می دونستم که الان پیش خواهرش زندگی می کنه ...
به هر حال به خاطر حسی که بهش داشتم ترجیح دادم کنارش بمونم. و البته چندین بار هم خواستم با صحبت اونو به سمت زنش بکشونم. ولی به خاطر اینکه قضیه بیش از اندازه تو خونواده ها بیخ پیدا کرده بود و در واقع انگار هیچ حرمتی باقی نمونده بود اون هم به هیچ وجه حاضر به برگشت نبود.
تا اینکه سر یه بحث بیخود گیر داد که حتما باید از هم جدا شیم و نمیخواد با من دوست باشه...
این قضیه گذشت ... من هم سعی کردم برای فراموشیش یه رابطه دیگه رو شروع کنم ولی هیچی جای اونو نمیگرفت. یک بار که اتفاقی شد با هم صحبت کنیم حرفش این بود که من هم تحصیلات دارم و هم زیبایی و برای من کیس زیاده در صورتی که آینده خودشو خاکستری می بینه برای همین هم خواسته از من جدا شه ... گیر و دار ارتباط ما به خبرهای دورادور و هرازگاهی کشید. و بعد هم ایشون تو آزمون تخصص یه شهر دور قبول شدن که فاصله رو بیشتر کرد.
الان مدتیه که ارتباطمون دوباره داره شدت میگیره و هنوز هر دو همو دوست داریم. گاهی وقتها هم اصرار داره که براش یه دوست بمونم ولی من گفتم که تحقق آرزوهای من تو ازدواجه و اگه میخواد با هم باشیم باید به آینده جدی تر فکر کنه ... از طرفی هم از نزدیک شدن بهش می ترسم ... می ترسم که مبادا حتی 1% تو جریان جداییش نقش داشته باشم ...
به هر حال الان درگیر دادگاه طلاقشه و من ازش خواستم که بره پیش مشاور ...
هنوز هم نمی دونم سرانجام این ارتباط به کجا میرسه ... ازم میخواد که برم پیشش و من پشت گوش میندازم ... گاهی هم فکر میکنم دو سال طرحمو بزنم شهری که درس میخونه تا با هم باشیم ...
همه این ها رو داشته باشین. از طرف دیگه من خودم درگیر مشکلات خونوادگی شدیدی هستم. پدرم اونقدر درگیر عیاشی های خودش شده که غافل از داشتن دوتا دختر دم بختشه. تا اونجا که برای من که دانشجوی شهر غریب هستم خرجی نمیذاره ...
با این اوصاف خودم باید به فکر آینده و تهیه جهاز و ... باشم و الان موقعیت ازدواجو ندارم.
گاهی میترسم از اینکه شده باشم مثل تمام اون زن هایی که زندگی ما رو به هم ریختن و گاهی هم میگم که من نقشی نداشتم و فقط آخر ماجرا رسیدم...
نظر شما چیه اینکه به پای این آقا بمونم؟ آیا اصلا همین آقایی که به راحتی از همسرش گذاشته، از منم نمیگذره؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)