نوشته اصلی توسط
pink butterfly
سلام ساراجان.دیروزخواهرم زایمان کرد من بیمارستان بودم همه یفامیل وآشنابرای ملاقات اومدن بجزهمسرمن که گفت اداره کارداره ونیومد شب گفتم بریم یه سربیمارستان گفت نه دیگه دیره.امروزصبح گفتم بریم ببینیمشون چون دوازده مرخص بودباصدجورنازوعشوه گفت باشه ولی همش کاراشوتوخونه کش میدادکه دیربریم منم درازکشیدم وگفتم هروقت خواستی میریم واصلانریم هم چیزی نمیشه که بالاخره رفتیم سرگرفتن شیرینی به بیمارستان بازحرفمون شد وگفت ارزونترینشوبخریم درحالی که برازایمان خواهرخودش ازجونش مایه میذاشت بعدشم ازمسیری رفت که نیم ساعت توی ترافیک موندیم درحالیکه من گفته بودم ازاونجانره خلاصه باهزارمصیبت رفتیم بیمارستان برگشتنی هم بازناراحتم کرد طوری که باصدای بلندتوماشین گریه کردم ونفرینش کردم چون همیشه عادت داره رواعصابم راه بره خوشی هاموتلخ میکنه بعداومدیم خونه وتاشب باهاش حرف نزدم شب بهش اس ام اس دادم که آرزوم بودمردزندگیم فلان وفلان... باشه ولی تو...نبودی تواتاق پای نت بودم وآهنگ گذاشته بودم که اس دادصداشوکم کن منم نکردم بعدش اومدخودش کم کردمن اعتراض کردم اونم بلندگوهاووسایل روی میزوپرت کردروزمین و...گفت فردابایدبری
علاقه مندی ها (Bookmarks)