سلام دوستهای خوبم ، دلم خیلی گرفته جایی بهتر از اینجا را سراغ نداشتم برم ، آمدم باهاتون صحبت کنم تا هم آروم بشم هم راهنماییم کنید.
الان سه ماه که عروسی کردم ، و همزمان با مراسم عروسی سرکارم رفتم ، تو محل کار خیلی اذیت میشم کلی حرف میزنن که من کار بلد نیستم و .... در حالیکه خودشون از وضعیت من خبر داشتم که در چه سطحیم تو محل کار که ضعف شخصیت گرفتم ، دیرم که از محی کار میام تا میام خونه فقط فرصت یک غذا درست کردن را دارم و بعد هم خواب در واقع خونمون شده خوابگاه .
همسرم خیلی خوبه ولی نیازهای من را برطرف نمیکنه اصلا حمایتم نمیکنه وقتی دلم از محل کار پره میام باهاش حرف بزنم تا آروم بشم بدتر اعصابم بهم میریزه و منم دلخوریهام را سرش خالی میکنم.
دلم هم از دست خودش هم خانوادش پره ، به همسرم گفتم که من عاشق هدیه گرفتنم ولی ... ، از حرفایی که میزنه که من تو را اول دوست نداشنم و میخواستم بهت جواب رد بدم و از این فبیل حرفا دلم پره .
از رفتارهای مادرش ، من یک ماه مریض بودم حالم را نپرسیدن ولی تا بچه خودشون سرما خورد تازه منم سرما خورده بودم و کارهایی که مادرش میکرد که پسرش را از خونه میشوند خونشون تا بهش میوه و ... بده یا خونه خودشون تند تند براش میوه و جوشنده و .... میداد بعد به من برای از سر باز کردن خودش یک تعارف میکرد.
من تو دوران عقدم به تعداد انگشتای دستم شاید کمتر خونشون رفتم چون هربار مادرشوهرم میگفت نیا من آمادگی ندارم و با اگر من را حتی همین الانم از طرف فامیلشون دعوتم کنن بهم نمیگه تا مراسم بگذره علت این رفتارش را نمیدونم .
از این وضعیت خسته شدم
از محیط کاری که دوستش ندارم و خونه ای که خوابگاهه و همسری که پشت و پناهم نیس بهش اعتماد ندارم حرفام را به مامانش اینا میگه
چیکار کنم؟بدجوری حس تنهایی دارم
ممنون میشم کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)