مادرشوهرم سه هفته است که فوت کرده و پدر شوهرم امشب برای اولین بار قراره تنهایی شام بیاد خونه ما. حتی از نوشتنشم گریه ام میگیره. همیشه که می اومدن خونه ما 4 تایی , میفهمین 4 نفری شام میخوردیم. مادر شوهرم از سلیقه ام - دستپختم - از خونه ام تعریف میکرد. از همه چی بیشتر از اون چیزی که بود تعریف میکرد. اصلا ایرادگیر نبود. شوهرم مثه پروانه دور پدر و مادرش میچرخید منم با همه وجود مهمون نوازی میکردم. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که گاهی وقتا واسه توجه بیش از حد همسرم به مادرش , منم حسودیم میشد. اما حالا دلم لک زده واسه اون حسودی کردنا؛ واسه اون همه تعریف کردن و تشکر کردنش؛ واسه سلام مامان جان گفتنش (همیشه جواب سلام منو اینجوری میداد)؛ واسه همیشه نگران ما بودنش؛ واسه مهربونیش؛ واسه همه چی........
بچه ها من دلم تنگه؛ یه عالمه غصه داره؛ اشکام بند نمیاد
توروخدا کمک کنین
علاقه مندی ها (Bookmarks)