سلام. ببخشید زیاده. قسمت های مهمش رو پررنگ کردم اگر حوصله نکردید همشو بخونید.
دوستان من یک خواهر دارم از خودم دو سال کوچکتره و یه برادر بزرگتر.
من و برادرم هیچوقت تمایل به دوستی و این طور روابط نداریم. هر سه مجردیم.
خونوادم مقید هستن اما نه اینکه خیلی مذهبی باشیم ولی به اخلاقیات خیلی پایبندیم. شخصیت خواهرم با من و برادرم خیلی فرق داره.
ما خیلی اهل دوست و رفیق نیستیم ولی خواهرم از بچگی برعکس ما بود.
و جنس دوستانش هم با جنس دوستای ما متفاوته.
همیشه میترسیدیم که توی دانشگاه با پسری دوست نشه.
چون خیلی هم بچه گانه فکر میکنه و سادست.
توی خونه همیشه از وقتی خودمو میشناسم غیر مستقیم راجع به این مسائل خیلی صحبت میشد و میشه. و ما اینطوری بزرگ شدیم.
همیشه اونم میگفت که قبول داره و حتی میومد ماجرای دوستاشو تعریف میکرد و نسبت به کاراشون و دوستیهاشون اظهار مخالفت میکرد و ...
اولای دانشگاه قبول شدنش شروع کردم چت هاش رو چک کردم و دیدم با پسرای هم کلاسیش بیش از حد چت میکنه و بیش از حد نزدیک میشه ....
باز سعی کردم غیر مستقیم و بدون اینکه شک کنه که من میدونم ...
با تعریف ماجراهای دیگران یا حتی در مورد خودم داستان الکی درآوردم که آره من زیاد چت میکردم آخرش چی شد و ...
و بعدا فهمیدم این چت ها رو خیلی کم کرده.
ولی چند وقت پیش از یه طریقی وبلاگشو پیدا کردم که سر از کاراش در بیارم. متوجه شدم با یکی از همکلاسیهاش دو ساله که دوسته. (شایدم بیشتر)
اونم کسی که دختر باز بوده به گفته ی خودش،
نوشته گذشتش برام مهم نیست و از این دست ساده نگری ها...
حتی نوشته بود ازش پرسیدم که رابطه فیزیکیت با دوست دخترهای قبلیت در چه حد بوده گفت خیلی بیشتر از یه دست گرفتن ساده و بوسیدن و ...
چندبار نوشته هنوزم نمیتونم بهش اعتماد کنم
پسره گفته من قصدم ازدواجه ولی ده سال دیگه!!!!!
نوشته بود محرم شدیم
که من واقعا شوکه شدم...
نمیدونم یعنی صیغه کردن...؟؟ ....
الان سه ماهه میدونم به مادرم هم گفتم.
سعی کردیم بیشتر باهاش باشیم، تو خونه خیلی بیشتر از قبل سرگرم باشه
(چون یه مقدار تمایلاتش با همه ما فرق داره خیلی شلوغ بودن و تفریح و این ها رو دوست داره)
سعی کردیم بازم غیر مستقیم راجع به این مسائل و روابط کسای دیگه حرف زدیم که بدونه ما نظرمون چیه و دوست نداریم...
اما همچنان توی وبلاگش مطالبی مینویسه که انگار نه انگار و همچنان باهم دوستن...
یه وقتایی میاد مینویسه این دوستی فایده نداره آخر نداره باید تموم بشه و تا صب گریه میکنه ولی دو روز بعد باز مینویسه خدایا شکرت آشتی کردیم...
حس میکنم این قدرت و اطمینانو نداره که خودشو بکشه بیرون از رابطه...
و از این نظر شاید اگه مادرم باهاش حرف بزنه و مطمئنش کنه
که دیگه تو رویا سیر نکنه و عاقل باشه و برگده توی دنیای واقعی بهتره، ها؟؟؟؟
به نظر شما چی کار باید بکنیم؟
من میدونم آخه این کارای غیر مستقیم روش اثر نداره اگه میخواست داشته باشه اینطور نمیشد.
پسره رو میشناسم آدم خوبی نیست. اصلا آدم خوبی نیست.
میترسم اگه مامانم باهاش صحبت کنه، یه جور احساس خرد شدن کنه و همیشه حس کنه نگاه بد و بی اعتماد بهش داریم و میدونم که این خیلی بده و تبعات داره
من که خودمو میزنم به ندونستن...
ولی مادرم باهاش صحبت کنه یا نه؟
اگه اره چی بگه چه جوری بگه؟
اگه قرار باشه این پرده بیفته و رک بشن تو این زمینه،
و به روش بیاره که دوسته با کسی میترسم دیگه بدتر بشه
و همین یه ذره حیایی هم که داره از بین بره...
تازه یه جورایی خیالشم راحت بشه تو این زمینه که دیگه چیزی مخفی نداره و ادامه بده...
(خواهرم خیلی لجبازه و سرتق هم هست و اصلا خوشش نمیاد باهاش تو هیچ زمینه ای جدی صحبت کنی)
کمکککککک
فراموش کردم بنویسم که خواهرم 21 سالشه و سال آخره. منتظر راهنماییتون هستم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)