به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 بهمن 91 [ 14:15]
    تاریخ عضویت
    1389-9-28
    نوشته ها
    662
    امتیاز
    4,847
    سطح
    44
    Points: 4,847, Level: 44
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 103
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,967

    تشکرشده 1,971 در 570 پست

    Rep Power
    80
    Array

    خواهرم جواب رد داد، من اینو نمیخواستم

    سلام
    اول از اینکه چند وقت پیش بعضی دوستان رو ناراحت یا نگران کردم معذرت خواهی میکنم، ببخشید اصلا حال و روز خوبی نداشتم و ندارم.دوست داشتم بمیرم و این روزها رو نبینم اما تا خدا نخواد که نمیشه.انقدر به دعا نیاز داشتم که فکر کردم بهترین راه اینه که بگم فرانک مرده تا بلکه از ته دل واسه آرامشم دعا کنید اما فرشته اومدو راستشو گفت.

    این مدت از لحاظ روحی هم خودم هم خواهرم به شدت اذیت شدیم.
    اون بخاطر اینکه نمیتونست درست تصمیم بگیره و من بخاطر اینکه تنها کسی بودم که از هر 2 خواستگارش و ارتباطش با خواستگار غریبه خبر داشتم از طرفی هم خودم خواستگار دومش یعنی پسرداییم رو دوست داشتم و به جای خوهرم من عاشقش بودم اما اون خواستگار خواهرم شد.

    به اصرار پسرداییم ترتیب یک جلسه خارج از خونه ملاقاتشون رو دادم و بعد با اصرارش شماره خواهرم رو البته با رضایت خودش بهش دادم.حدود 2 / 3 هفته تلفنی و بیشتر با اس ام اس تماس داشتن که با روحیات و اخلاق هم آشنا بشن.و آشنا هم شدن چون یه بار پسرداییم گفت با اونی که قبلا در موردش فکر میکردم خیلی فرق داره!
    خواهرمم میگفت من خودم از قبل میدونستم چطوریه اما تو قبول نمیکردی حالا بیشتر شناختمش و هنوزم هم به اون هم به تمام مردم بدبین و بی اعتماد هستم و نه دوسش دارم نه منتشو و ...اما با این حال این مدت به همدیگه پیام میدادن.

    هر 2 شون میگفتن هرچی از من میدونی بهش بگو تا بدونه.منم همینکارو میکردم.از اخلاق هرکدام هرچی میدونستم میگفتم تا بتونن بهتر تصمیم بگیرن.
    با اینکه با تمام وجودم پسرداییمو دوست داشتم و هنوزم دارم اما سعی میکردم کاری نکنم و حرفی نزنم که تنها دلیل ازدواج نکردنشون من باشم چون در اینصورت تا آخر عمرم از عذاب وجدان می مردم.
    از همون اول به خواهرم گفتم تو یه خواستگار دیگه داری(اردبیلیه و 3 ساله منتظرشه چون از قبل تلفنی با هم آشنا شده بودن و اومدن خواستگاری اما برادر بزرگم راضی نبود و جواب رد داد بهشون اما اون هنوزم منتظره و میخواد برگرده که برادر کوچیکم گفته من طرف تو هستم و اگه خواهرم بخواد جوابمون مثبته) پسردایی هم هست.خوب فکر کن ببین با کدام میتونی راحت باشی و احساس آرامش کنی و بیشتر باهات سنخیت داره و ...گفتم با اینکه همیشه بهت میگم تو کارات منطقی باش و ...اما تو ازدواج بهت میگم اگر کسی رو دوست نداری به خاطر موقعیت اجتماعی یا حرف مردم یا ...جواب بله نده بلکه با اونی که دوسش داری و البته نه فقط به خاطر عشق و علاقه ازدواج کن.
    اونم از همون اول میگفت پسردایی رو دوست نداشته ام و ندارم اما چون فامیله شاید قبول کنم اما از اخلاق و رفتارش خوشم نمیاد و چون هدفش ایه که در آینده داخل سیاست بشه و پر رفت و آمده و تعاملاتش و ارتباطاتش خیلی زیاده جوابم منفیه.
    اما خب این مدت هم صحبت کردن که شاید یکی با اون یکی سازگار بشه.

    پسرداییم که گفت من از برنامه هام واسه آینده دست برنمیدارم و هدفم اینه که بهش برسم.خواهرمم که از اول به شدت مخالف بود کم کم نرم شد و هرچی اون میگفت قبول میکرد حتی پسرداییم به من گفت که برام عجیبه چرا هر چی میگم میگه قبوله درحالیکه قبلا مخالف بود!؟

    اینم بگم که همون ابندای کار خواهرم خودش رفته بود استخاره گرفته بود که بد اومده بود اما از این بد اومدن ناارحت شده بود کلی گریه کرده بود که به این دلیل داداشم گفته بود خب اشکالی نداره اگر راضی هستی قبول کن مجبور نیستی نه بگی.

    تو این مدت چند بار جواب مثبت و منفی بهش داده بود و اون بنده خدا هم از این نوساناتش نتحیر مونده بود همچنین من.حتی چند بار به این دلیل من بهش تند شدم که چرا درست و حسابی جواب نمیدی؟چرا هر روز و گاهی روزی چند بار نظرت عوض میشه؟اونم ناراحت میشد از دستم.

    خلاصه چند روز پیش گفت که تصمیمو گرفتم و جوابم بهش مثبته!
    بهش زنگ زده بود و گفته بود جوابم مثبته دیگه هم تغییر نمیکنه.اما صبح روز بعد گفت نه منفیه اما دلم میخواد یه خورده اذیتش کنم و بهش خرف بزنم تا دلم خنک بشه!
    واسه همین بهش پیام داده بود که :

    "اگه اجازه دادم صمیمی بشی به خاطر کمبود محبت نبود به خاطر شناختنت بود/هرچی بین ما بود تموم شد فراموش کن منم فراموش میکنم اما هرگز فراموش نمیکنم دو رویی و نامردی هاتو/من تضاد دارم یا تو؟حرفی رو به من یه جور میزنی به خواهرم طور دیگه.
    و ..."
    بعدشم به من گفت که چکار کرده.

    پسردایی هم به شدت ناراحت شده بود اما هرچی من ازش پرسیدم از چی ناراحتی میگفت هیچی ناراحت نیستم خسته ام و بهانه آورد.
    من که رفتم خونه گفت نظرم عوض شده!! میخوام جواب مثبت بدم اما نظر داداشهام مهمه برام برای همین باید بیان نظرشون رو بگن.برادرها اومدن منم رفتم خونه.همه مخالف بودن!!
    کوچیکه که قبلا به حالت خنثی داشت و حتی به خاطر خواهرم راضی شده بود اونم تحت تاثیر اونیکی داداشام مخالف شد.دلیل مخالفتشون یان بود که چون این پسر چند ساله از خونه پدریش دور شده و اومده شهر دانشگاه رفته و بعد امریه تهران بوده و حالا هم تهران استخدام شده پس حتما و شک نداریم که پاک نیست و مشکل اخلاقی داره!!!

    یکیشون میگفت" 1 بار دیدم خواهرم اومد خونه به فاصله 5 دقیقه بعدش اون امده خونه مون مطمئنم دنبالش راه افتاده "!!پس قابل اعتماد نیست!
    داداش بزرگه هم که طبق معمول استاد رد کردن خواسنگار خواهراشه گفت منم مخالفم و نظر خوبی ندارم چون با داییم که همسن و سالشه زیاد رابطه اش خوب نیست چرا ؟ چون داییم پولداره و سرشناس و هممممه میشناسنش و مثلا وام یک میلیاردی گرفته که کارگاه راه بندازه و از این حرفا.واس همین ...

    هرچی دلشون خواست گفتن و آخرش هنم گفتن هرچی خودت بگی!
    خواهرمم گفت من با چه جراتی اینکارو بکنم وقتی شما از الان پشتمو خالی کردید و حتی گفتید نمیایم تو مراسم خواستگاری عروسیت؟؟!
    این همه ازشون بد گفتید و بدون مردک تهت زدید به پسردایی اونوقت من با لب خندون بگم بله؟!
    نه نمیخوام اما یادتون باشه مثل خواستگار قبلیم 2 سال بعد نیاید بگید اشتباه کردیم حلالمون کن چون دیگه اینکارو نمیکنم چون فقط عمر من بدبخته که تلف شده.

    خواهر بزرگم زنگ زد به دایی و گفت هم خودش تردید داشته هم استخاره کردیم بد اومده ببخشید و تمام

    واقعا معذرت میخوام که پستم خیلی طولانی شد گفتم شاید فرصت نکنم تیکه تیکه بنویسم

    این وسط هرچی هم که خواستن به من گفتن چون من از خواهرم و از پسرداییم و از داییم دفاع کردم و گفتم چرا بدون مدریک تهمت میزنید و میگید چون تنها بوده پس مشکل اخلاقی داره؟
    چرا میگید چون باشگاه میرفته مطمئنیم یه چیزایی میخورده!!؟حتی یکی از داداشم گفت مطمئنم شراب خورده چون باشگاه میرفته چند سال پیش.
    از این حرفاشون من به شدت ناراحت شدم و دفاع کردم.گفتم اگر خودتون دیدید یا مدرک موثق دارید که قبول اما روی حدس و گمان معصیت داره خدا خشمش میگیره چرا ین حرفا رو میزنید؟
    اونا هم گفتن از ما نظر خواستید نظر ما ایناست دیگه میل خودتونه؟

    حالا چند روزه که خوراک منو خواهرم شده گریه.
    هم به خواهرم و حتی من بدبین و بی اعتماد شدن هم آش نخورده و دهن سوخته.

    حالا خودم رو میگم که دارم میمیرم و نمیدونم این وسط من گناهکارم یا نه؟
    عذاب وجدان دارم اما هرچی فکر میکنم نمیدونم باید این عذابو داشته باشم یا نه؟

    1- خواهرم به خاطر اینکه من عاشق پسرداییم بودم و هستم بهش جواب رد نداد وگرنه از همون اول چون میدونست من چه حسی به پسرداییم دارم اصلا تا اینجا کشش نمیداد .از این جهت خیالم آسوده ست.

    2- به خاطر حرفایی هم که از پسردایی و خواهرم منتقل کردم بهشون و خودشون ازم خواستن هرچی میدونم بگم جواب رد نداده چون خواهرم میگفت خودم میدونستم چطوریه اما تو قبول نمیکردی و مدام میگفتی خوبه و ....و اگه به این دلیل بود خود خواهرم جواب رد میداد و دیگه نیازی به نظر دیگران و حتی استخاره نبود.

    3- به استخاره هم حتی اکتفا نکرد و قبول نداشت با اینکه خودش رفته بود وگرنه همون روز اول جوابش باید نه می بود نه اینکه ادامه بده تا اینجا.
    4- خودش از اول و قبل از خواستگاری دید خوبی نداشت و همیییشه میگفت از هرچی فامیله بدم میاد و متنفرم و ...و از این پسردایی هم میگفت بدم میاد چون خیلی مغروره و قده و حرفای بزرگ بزرگ میزنه و داخل سیاست شده و سبکه و ...نه اینکه ذره ای بهش علاقه داشته باشه برعکس من.

    5- مخالفت شدید برادرها و حرفایی که نباید زده میشد اما زده شد به دایی و پسرش و بدبینی و بی اعتمادی به خواهرم و حتی من .چون میگفتن هرچی آتیشه از گور تو بلند میشه.چون گفتم پسردایی با من صحبت کرده و گفته این حرفا رو به خواهرت بگو ته بهتر بتونه انتخاب کنه .همچنین اون یکی خواستگارشم با من گاهی تماس داشت.من اینو به داداشم گفتم که چیزی پنهان نکرده باشیم اما اونها بد برخورد کردن و بهمون بدبین شدن.

    حالا من عذاب وجدان دارم و همش فکر میکنم داداشام راست میگن و همش تقصیر منه وگرنه کار به اینجا نمیرسید و خواهرم و پسرداییم ازدواج میکردن.اما خودم اینها رو که گفتم هم میدونم و میدونم فقط من مقصر نبودم.

    خواهرم میگه اگه 1 بار دیگه فقط 1 بار دیگه دایی زنگ بزنه و بپرسه حتما جواب مثبت میدم و میگم خودم راضی ام!

    پسرداییم هم از این نوسانش خسته شده و خیلی خیلی ناراحته.این چند روز جواب منم نمیداد فقط گفت دوباره که من با طناب پوسیده دیگران میرم تو چاه.اما دیگه نمیخوام اشتباه کنم و هرکاری که خودم صلاح بدونم میکنم.
    منظورش این بود که خانوادش به این کار راضی بودن و تشویقش کرده بودن که البته خودشم بدش نمی اومد و به خواهرم گفته بود از بچگی دوست داشتم!
    خیلی دلم برا هردوشون میسوزه.هرکدام به یک شکل.
    حالا که بدبینی داداشهام رو در موردش فهمیدم بیشتر از قبل دوسش دارم چون دوست ندارم بدون مدرک دیگران رو مورد اتهام قرار بدم.

    از شما میپرسم ایا من گناهکارم یا نه؟
    حالا باید براش آرامش خودم و خواهرم و خانواده ام چکار کنم ؟
    اگر من یه حرفایی رو نمیزدم برادرم به خواهرم بدبین نمیشد اما قصد من این نبود.

    پسرداییم از وقتی رفته سر کار نماز میخونه.تو یه اداره خیلی معتبر امریه گرفت و چون ازش راضی بودن و تو ازمون هم قبول شد استخدام شده که تو چنین محیطی هر کسی رو استخدام نمی کنند.حتما تحقیقات لازم انجام شده و آزمایشات لازم و مصاحبه و ... خیلی قبولش دارن و از مسئولین خیلیها دوستش هستند و حتی راضی اند دخترشون رو بدن بهش اما برادرهای من رو حدس و گمان چنین موردی رو به راحتی رد کردن.

    حتی تصور حرفایی که برادرهام در موردش زدن آزارم میده وقتی یادش می افتم گریه ام میگیره و دلم می سوزه.آخه درسته که مغروره و قده و تعاملاتش خیلی زیاده حتی خود من فکر میکنم شاید مثل همه جوانها دوست دختر داشته اما نه اینها که برادرهام گفتن.

    یکی از داداشهام خیلی بدبینه میگفت چند سال پیش یه بار اومده خونه مون خوابیده! پسر خوب از این کارها نمیکنه!
    یا اینکه چرا به تو زنگ زده باید به یکی از ما زنگ میزد!گفتم خب به خاطر اینکه هم اون روش نشده هم گفته من با خواهرم راحت ترم و اون میتونه حرف دلش رو به من بزنه.مگه چی شده؟

    برادر برگه هم همیشه میگه هرچی باشه هر اتفاقی بیوفته باااااید اول به من بگید وگرنه مخالفت میکنه حتی وقتی پدر و مادرم زنده بودن حق هیییچ کاری نداشتن که مهمترینش انتخاب همسر برای ما بود.همیشه باید این داداش بزرگتر اوکی میداد نه پدرم و مادرم.اون بندگان خدا راحت شدن اما ما...

    خواهش میکنم بگید چکار کنم؟شب و روز خودم و خواهرم یکی شده

  2. #2
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 بهمن 91 [ 14:15]
    تاریخ عضویت
    1389-9-28
    نوشته ها
    662
    امتیاز
    4,847
    سطح
    44
    Points: 4,847, Level: 44
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 103
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,967

    تشکرشده 1,971 در 570 پست

    Rep Power
    80
    Array

    RE: خواهرم جواب رد داد، من اینو نمیخواستم

    کسی برای آرامش من حرفی نداره بهم بزنه؟

    خودم که به آرزوم که ازدواج با پسرداییم بود نرسیدم خواهرمم که رسما خواستگاریش کردن یه مدت آرامشش رو از دست داد و انقدر فکر کرد و گریه کرد و ...که کلی از لحاظ روحی روانی اذیت شد.
    پسرداییم قسمت هیچکداممنون نشد/ رابطه فامیلی مون هم که فقط با این یک دایی خوب و عالی بود دیگه خراب شد و فکر نمیکنم هیچوقت مثل قبل صمیمی بشه.همه فامیل به رابطه خوبمون حسادت میکردن مشخص بود/ برادرهام به خواهرم بدبین و بی اعتماد شدن/پسرداییم شدیدا ناراحت و پشیمانه از اینکه حرف خانواده اش رو گوش کرده و از خواهرم خواستگاری کرده هرچند خودش هم راضی بود.2 باره که با تشویق خانواده اش از دختر فامیل خواستگاری میکنه و هر 2 بار هم اینجوری میشه.حالا از خانواده اش دلگیره چون موقعیتهای بهتری هم براش بوده و هست اما حالا.../

    سخت ترین امتحان زندگی من که تا حالا همین بوده .دعا کنید تو این امتحان سربلند و رو سفید بشم برای خواهرم هم دعا کنید.

  3. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,023 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array

    RE: خواهرم جواب رد داد، من اینو نمیخواستم

    فرانک عزیز سلام

    لطفا کمی خلاصه تر بنویس تا هرکسی به تاپیکت سر میزنه وقت کنه و مطلبت رو بخونه



  4. 5 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    maryam123 (شنبه 18 آذر 91)

  5. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 26 مهر 97 [ 09:20]
    تاریخ عضویت
    1390-5-27
    نوشته ها
    1,398
    امتیاز
    13,057
    سطح
    74
    Points: 13,057, Level: 74
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 193
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Social1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,610

    تشکرشده 8,998 در 1,493 پست

    Rep Power
    155
    Array

    RE: خواهرم جواب رد داد، من اینو نمیخواستم

    سلام فرانک جان

    عزیزم میشه بدونم گناه تو این وسط چیه؟

    متاسفانه شما برای دیگران بیش از حد لزوم دلسوزی می کنی و این اصلا خوب نیست!

    این زندگی خواهر شماست!

    بهتر بود خواهر شما مستقیما با پسر دایی وارد مذاکره می شد و شما هم هر جا مردد بودن بهشون مشاوره می دادی

    مگز شما پدر و مادر نداری؟

    دلیل نمیشه که هر کس تهران تنها زندگی می کنه فساد اخلاقی داشته باشه.

    خواهشا از خواهرت بخواه دلایل قبول این ازدواج رو روی کاغذ بیاره!

    معیارهای خودش رو هم همینطور.

    بعد بدون توجه به حرف دیگران سبک و سنگین کنه!

    بعد پدر یا مادرتون راجع به ایشون تحقیق کنن و اگر معیارها خوب بود و نتایج مثبت برن با ایشون صحبت کنن و قرار

    آشنایی بیشتر زیر نظر خانواده ها طی بشه!

    از الان هم به برادرها و دیگران اجازه دخالت در زندگیتون ندین!

    وگرنه هم زندگی خودت تباه میشه هم خواهرت!

    مردم که مسخره ما نیستن هی بگیم بله هی بگیم نه!

    بهتره اول خواهرتون به یک ثبات در مورد ازدواج برسه بعد برای ازدواج اقدام کنه.

    میشه بگی خواهرت چند سالشه و تحصیلاتش چیه؟



  6. 4 کاربر از پست مفید bahar.shadi تشکرکرده اند .

    bahar.shadi (یکشنبه 19 آذر 91)

  7. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 05 اردیبهشت 03 [ 11:57]
    تاریخ عضویت
    1391-6-06
    محل سکونت
    تهــــران
    نوشته ها
    435
    امتیاز
    12,597
    سطح
    73
    Points: 12,597, Level: 73
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 253
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,016

    تشکرشده 2,384 در 431 پست

    Rep Power
    62
    Array

    RE: خواهرم جواب رد داد، من اینو نمیخواستم

    سلام عزیزم .حرف مریم جان درسته زیاد نوشتی و یه جا همه چی رو گفتی! ولی مطمئن باش میان و کمکت میکنن
    فکر میکنم منو نمی شناسی ولی من از دیدن اون تایپیکت خیلی ناراحت شدم اگه پست فرشته نبود احتمالا سکته می کردم.دختر گل میومدی به جاش مینوشتی برام دعاکنید.به هر حال چون حستو درک میکردم واست خیلی دعا کردم و همش منتظر بودم بیای یه تایپیک در مورد پسر داییت بزنی
    به نظر من با توجه به علاقه ات به پسرداییت واقعا تا اینجا خوب رفتار کردی.
    اینکه خیلی خوبه برادرهای خوبی داری که نسبت بهت احساس مسئولیت میکنن و مطمئنا خیر و صلاحتون رو میخوان
    حرفشون درسته پسرداییت بهتر بود قضیه رو با برادرهات مطرح کنه بعد با شما و خواهرت اینجوری مسلما منطقی تر جلو میرفت.تو خانواده ی پدری من هم باوجود اینکه پدربزرگم زنده است پدرم برای همه تعیین و تکلیف میکنه ولی کسی ناراحت نیست تو خیلی از خانواده ها اینجوریه حالا شما که پدر و مادرتون از دنیا رفتن مسلما برادرهاتون بیشتر احساس مسئولیت میکنند
    شما چرا عذاب وجدان داری مگه کاری کردی که این وصلت جور نشه؟!!شما که همه تلاشتو کردی!!

    در ضمن بهار جان من فکر میکنم تو شرایط فرانک برادرهاشون کار غیر منطقی ای نکردن به هر حال به عنوان یه بزرگتر حرفشون درسته و این کارشون دخالت نیست

  8. 4 کاربر از پست مفید taraneh89 تشکرکرده اند .

    taraneh89 (شنبه 18 آذر 91)

  9. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 25 دی 91 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1390-11-14
    نوشته ها
    548
    امتیاز
    1,860
    سطح
    25
    Points: 1,860, Level: 25
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 40
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,833

    تشکرشده 1,864 در 493 پست

    Rep Power
    67
    Array

    RE: خواهرم جواب رد داد، من اینو نمیخواستم

    نقل قول نوشته اصلی توسط فرانک1389
    حتی وقتی پدر و مادرم زنده بودن حق هیییچ کاری نداشتن که مهمترینش انتخاب همسر برای ما بود.همیشه باید این داداش بزرگتر اوکی میداد نه پدرم و مادرم.اون بندگان خدا راحت شدن اما ما...
    نقل قول نوشته اصلی توسط bahar.shadi
    سلام فرانک جان


    مگز شما پدر و مادر نداری؟





  10. 5 کاربر از پست مفید پیدا تشکرکرده اند .

    پیدا (شنبه 18 آذر 91)

  11. #7
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    212
    Array

    RE: خواهرم جواب رد داد، من اینو نمیخواستم

    سلام فرانک جان

    چقد قضیه پیچ تو پیچ شده..یا بهتر بگم پیچ تو پیچش کردین.راستش معمولا خواستگاریای فامیلی دچار همچین معضلی میشن.و پای خیلیا و خیلی ماجراها میاد وسط.

    1-بهتره تلاش نکنید خیلی زود سر و ته این قضیه رو هم بیارید.نه خیلی کشش بدید و نه خیلی عجله کنید برای جواب دادن.یه بازه زمانی معقول رو در نظربگیرید.

    2-خودتو بکش کنار.حداقل مستقیم وارد عمل نشو.خواهشا فردین بازی در نیار.هرچی میدونم از هر کدوم به اون یکی بگم یعنی چی؟خودشون دوتا ادم عاقل و بالغ همو میتونن بشناسن بلاخره.اگه نه اولا تو از دید خودت پسرداییتو دیدی خواهرت از دید خودش.برداشتهاتون و نوع نگاهتون متفاوته پس لزوما اونچه شما درک کردی با اونچه که خواهرت میبینه یکی نیست.
    و اخرش کاسه کوزه ها سر تو شکسته میشه.که تو ازش خوب گفتی یا بد گفتی.
    و الان داغی فردا روزهمین روزایی که میونجیگری میکردی برات میشه بغض و گریه میکنی.

    3-معلومه خواهرت هم تحت فشاره.و ته دلش ناراضی نیست.اما شک داره.دودله.و چون تحت فشاره نمیتونه درست تصمیم بگیره.یه روز جواب رد میده یه روز جواب مثبت.

    4-نمیدونم داییت اینا رسما،یعنی دقیقا با گل و شیرینی:) اومدن خواستگاری یا نه؟اگه نه باید بیان.انگار خواستگاری یه غریبه میرن.
    معمولا تو خواستگاری فامیلی چون میگن فامیله و میشناسیم رسومات زیاد رعایت نمیشه همین باعث میشه حرف و حدیثای الکی زیاد بشه.خواستگاری و جواب تلفنی و تک نفره نداریم.دقیقا طیق رسوم باید انجام بشه.

    5-بعد خواستگاری رسمی که خیلی تو جلب نظر برادرت مهمه و خیلی بهتر ازاینه که خود پسره مثه خاله خانباجیا با دو تا خواهرشون حرف بزنه،با نظر و صلاحدید داییت و بزرگترا دوره اشنایی شروع بشه.یعنی مثلا داییت و برادرت توافق کنن مثلا اینا چطور و چقد با هم حرف بزنن.
    اینکارا رو بسپار به بزرگترا.

    6-این دو نفرتشریف میبرن مشاوره ازدواج برای محکم کاری.

    7-اخرشم جواب نهایی و معقول رو میدین.

    8-تو هم این دل زبون بستت رو جمع کن.دیگه هم با پسر داییت حرف نزن.و بهش بگو رسما با داییت بیان خواستگاری و دیگه نباید باهات تماس بگیره.
    یه کم به فکر خودت باش عزیزم

    موفق باشی

  12. 8 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    بهار.زندگی (شنبه 18 آذر 91)

  13. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 22 تیر 94 [ 22:58]
    تاریخ عضویت
    1390-1-26
    نوشته ها
    770
    امتیاز
    14,787
    سطح
    78
    Points: 14,787, Level: 78
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 63
    Overall activity: 69.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsOverdrive
    تشکرها
    4,357

    تشکرشده 4,467 در 859 پست

    Rep Power
    122
    Array

    RE: خواهرم جواب رد داد، من اینو نمیخواستم

    من کاملا با برادرات موافقم
    نحوه برخورد و رفتار این پسر دایی شما چندان خالی از اشکال نیست
    اونقد که برای شما و خواهرت روز و شب نذاشته و خونوادت رو با هم درگیر کرده
    کافی بود یه مقدار رسمی تر، جدی تر و عقلانی تر مسائل رو دنبال کنین

    شما بزرگتر خواهرت نیستی
    اجازه بده دراین مورد برادرهات تصمیم بگیرن
    شما هم پاتو از این قضیه بکش بیرون

    با این رفتاری که شما و خواهرت دارین
    دیگه برای من مسلم شده که اغلب دخترا به خاطر روحیات احساسیشون حقیقتا به تنهایی توانایی تصمیم گیری ندارن
    اجازه بده برادرهات بقیه داستان رو دنبال کنن

  14. 7 کاربر از پست مفید meysamm تشکرکرده اند .

    meysamm (یکشنبه 19 آذر 91)

  15. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 25 دی 91 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1390-11-14
    نوشته ها
    548
    امتیاز
    1,860
    سطح
    25
    Points: 1,860, Level: 25
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 40
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,833

    تشکرشده 1,864 در 493 پست

    Rep Power
    67
    Array

    RE: خواهرم جواب رد داد، من اینو نمیخواستم

    فرانک جان،

    شرایطت را می دونم. احساس می کنی برادرها در شرایطی مانع ازدواجت شدند. دلت می خواد همراه و همدمی داشته باشی که فعلا قسمتت نشده، با مرگ پدر و مادر احساس تنهایی بیشتری می کنی. در برابر خواهر کوچیکترت احساس مسئولیت می کنی و حتی توی خونه نسبت به بقیه حس مادری و عطوفت داری و ... همه و همه باعث شده که قلب مهربونت به درد بیاد. از نظر عاطفی خسته ای. فکر می کنی بقیه درکت نمی کنند. فکر می کنی برادرهات دارند اشتباه می کنند. اما

    فرانک تو مسئول زندگی خواهر و برادر و پسر داییت نیستی. بر فرض که صفتی را به ناروا بهش نسبت بدن، چرا برای دفاع از اون خودت را اینقدر آزار می دی؟
    چرا برای ازدواج خواهرت واسطه شدی؟ این وظیفه تو نبوده و نیست. این کار باید رسمی انجام می شده. خانواده دایی و خانواده شما باید رسما در این مورد گفتگو می کردند و ...
    تو نه مادر پسرداییت هستی و نه خواهرش، که براش بری خواستگاری!!

    قبول کن که مساله را از رسمیت خارج کردی و به بچه بازی و ... کشوندی.

    شما در تئوری قوی و در عمل ضعیف هستی.
    کارهایی که شما عملا انجام می دی شرعا که اشکال داره هیچ ( چون می دونم خیلی به رعایت این مسایل حساسی گفتم )، از نظر اخلاقی و روانی هم درست نیست. رابطه نزدیک شما با پسری که ده سال از شما کوچکتر است. رابطه خواهرتون با خواستگار دو سال قبلش و اطلاع شما از این موضوع و پنهان کردن اون از خانواده با این تصور که مانع ازدواج من شدند، اقلا این خواهرم ازدواج کنه ( به نظرت این راهشه؟ )، پذیرفتن یک خواستگار دیگه زمانی که خواهرتون دوست پسر دارد و به اون فکر می کنه.
    خواهر شما با این همه کنترل و مراقتب دوست پسر داره، حالا برادرهای شما گفتند که پسردایی هم ممکنه روابطی را تجربه کرده باشه، شما اعصاب و آرامش خودت را گذاشتی وسط که از چیزی که نمی دونی دفاع کنی؟

    به نظرم دو تا مشکل عمده داری:

    عشق اشتباه شما به پسردایی
    انتخاب راه و مسیر اشتباه برای پایان دادن به تنهاییهای خودتون و خواهرتون

    اگر صحبتم تلخ هست ببخشید. مشکلت را درک می کنم. اما راه حلت اشتباه است فرانک عزیز.

  16. 2 کاربر از پست مفید پیدا تشکرکرده اند .

    پیدا (یکشنبه 19 آذر 91)

  17. #10
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 04 بهمن 91 [ 14:15]
    تاریخ عضویت
    1389-9-28
    نوشته ها
    662
    امتیاز
    4,847
    سطح
    44
    Points: 4,847, Level: 44
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 103
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,967

    تشکرشده 1,971 در 570 پست

    Rep Power
    80
    Array

    RE: خواهرم جواب رد داد، من اینو نمیخواستم

    از همه شما دوستان عزیز ممنونم

    maryam123 عزیزم ببخشید خودم میدونستم طولانی نوشتم اما گفتم که از ترس اینکه دسترسیم به نت قطع بشه یا فرصت نکنم ادامه بدم همه رو یکجا نوشتم که باز هم عذرخواهی میکنم.

    bahar.shadi خواهرم تازه رفته تو 23 سالگی.ترم آخر دانشگاست.
    عزیزم همه صحبتهایی که در مورد معیار گفتی رو من بهش گفته ام بارها.اما اون خنده اش می گرفت!حرف از مشاور میزدم هردوشون میگفتن " من خودم مشاورم"!
    برادرهام خصوصا بزرگه از وقتی یادم میاد و بچه بودم تو همه کاری رئیس یودن نه فقط ازدواج ما خواهرا.
    خواهر بزرگم بنده خدا میگن 25 تا خواستگار داشته که هم هرو رد کرده!آخرشم با کسی ازدواج کرد که شاید هیچکدام از شرط و شروطهای شون رو نداشت!اما خدا رو شکر مرد مهربان و خوش قلبیه.
    اونم الان سخت بیماره اما با اینکه خودشون انتخابش کردن و راضی بودن چند ماه یکبار حتی بهش سر نمیزنن.خواهرمم میگه شما دیگه مثل من نکنید که مثل من میشید!
    مثلا همین خواهر بزرگم من بچه بودم یادمه خواستگاری داشت چون قبل از خواهرم رفته بود واسه دختر داییم که میشه پدر زن داداش بزرگم و نداده بودن داداشمم خواهرمو نداد چون معتقد بود" خواهر من که کمتر از دختردایی نیست"! آخه چه ربطی داره اونا ندادن لابد دلیل خاصی داشتند.



    taraneh89 عزیزم بازهم عذرخواهی میکنم که ناراحتت کرده بودم.اما کار برادرهام همیشه درست و منطقی نیست میشه من 35 سال باهاشون زندگی کردم ندونم؟این موردم فقط رو حدس و گمان حرف زد.مطمئنم اگر برای دخترش که همسن خواهرمه میرفتن محااال بود نه بگن چرا؟ چون هم خود برادرزاده ام و هم زن داداشم همه کاره خونه خودشون هستند نه برادرم اون فقط برای ما رئیسه!دخترش حتی امضای داداشم رو بلده و چک میکشه از طرفش/حساب دخل و خرج خونه دست اونه/چند تا کارت عابر بانک دستشه بدون حساب خرج میکنه/خلاصه برادرم تو خونه خودش یک فرد معمولیه اما برای ما خواهرا همه کاره.
    ما فقط میخوایم سلامت باشن و بد نبینند اما اونا کاری به کارمون ندارن حتی نمی پرسن نون هست بخورین یا نه؟؟؟؟
    اما وقتی خواستگاری بیاد همین اشه و همین کاسه.


    نقل قول نوشته اصلی توسط بهار.زندگی
    سلام فرانک جان

    سلام عزیزم.مرسی از نظرت

    چقد قضیه پیچ تو پیچ شده..یا بهتر بگم پیچ تو پیچش کردین.راستش معمولا خواستگاریای فامیلی دچار همچین معضلی میشن.و پای خیلیا و خیلی ماجراها میاد وسط.

    1-بهتره تلاش نکنید خیلی زود سر و ته این قضیه رو هم بیارید.نه خیلی کشش بدید و نه خیلی عجله کنید برای جواب دادن.یه بازه زمانی معقول رو در نظربگیرید.

    من برای هیچکدام تلاش نکردم.داییم بنده خدا حدود 2 ماهه که پیشنهاد داده و فقط منتظر یه اشاره بود که اگر نظر خواهرم و ما مثبته دیگه موضوع بمونه بعد از سال برادرزاده ام یعنی 2 3 ماه دیگه.اما خواهرم کشش داد تا چند روز پیش آخرشم گفت نه.البته قبلش چند بار اره و نه به خود پسردایی گفته بود.

    2-خودتو بکش کنار.حداقل مستقیم وارد عمل نشو.خواهشا فردین بازی در نیار.هرچی میدونم از هر کدوم به اون یکی بگم یعنی چی؟خودشون دوتا ادم عاقل و بالغ همو میتونن بشناسن بلاخره.اگه نه اولا تو از دید خودت پسرداییتو دیدی خواهرت از دید خودش.برداشتهاتون و نوع نگاهتون متفاوته پس لزوما اونچه شما درک کردی با اونچه که خواهرت میبینه یکی نیست.
    و اخرش کاسه کوزه ها سر تو شکسته میشه.که تو ازش خوب گفتی یا بد گفتی.
    و الان داغی فردا روزهمین روزایی که میونجیگری میکردی برات میشه بغض و گریه میکنی.

    عزیزم.من وسط بودم نمیتونستم خودمو بکشم کنار.اگر اینکارو میکردم هردوشون با اطمینان میگفتن ار حسادته.از اینکه پسردایی منو نخواست و حالا میخوام کوچکترین کمکی نکنم و حتی سنگ بندازم جلو پاشون.خودشون اصرار داشتن کمکمون کن و هر چی از اون یکی میدونی بهم بگو.هردو بهم اعتماد داشتن.چطور میگفتم به من چه؟وقتی میدونم تو فرهنگ خونوادمون نیست که راحت خودشون با هم صحبت کنن تا بشناسن؟از لحاظ مشاوره ای درسته باید کاری نمیکردم اما از لحاظ اخلاقی فکر کردم وظیفه من و همه ست که کمکشون کنیم.حالا بقیه رو هیچکدام نمیخواستن بدونن جز من بدبخت.چطور به خواهرم میگفتم به من چه خودت برو بشناس؟نگاه من و خواهرم خیلی با هم فرق داره واسه همین من دقیقا اگر چیزی بود نقل میکردم نه از نگاه خودم.

    3-معلومه خواهرت هم تحت فشاره.و ته دلش ناراضی نیست.اما شک داره.دودله.و چون تحت فشاره نمیتونه درست تصمیم بگیره.یه روز جواب رد میده یه روز جواب مثبت.

    اره تحت فشار بودنش هم به خاطر اون یکی خواستگارش بود هم اینکه از اول از پسرداییم خوشش نمی اومد و قسم میخورد که بهش فکر نکرده.حالا در ردیف اونی که دوسش داشت و 3 سال بود میشناختش قرار گرفته بود و باید یکی رو انتخاب میکرد.

    4-نمیدونم داییت اینا رسما،یعنی دقیقا با گل و شیرینی:) اومدن خواستگاری یا نه؟اگه نه باید بیان.انگار خواستگاری یه غریبه میرن.
    معمولا تو خواستگاری فامیلی چون میگن فامیله و میشناسیم رسومات زیاد رعایت نمیشه همین باعث میشه حرف و حدیثای الکی زیاد بشه.خواستگاری و جواب تلفنی و تک نفره نداریم.دقیقا طیق رسوم باید انجام بشه.

    نه عزیزم با گل و شیرینی نیومدن نه اینکه نخوان بیان ، فعلا وقتش نیست.داییم فقط پیشنهاد داد اونم به خواهر بزرگترم که مجرده و میخواست زیر زبون خواهرم رو بکشه ببینه نظرش چیه؟که بیخودی معطل نشن .وگرنه داییم خیلی مرد جا افتاده و عاقلیه قصد نداشته پنهانی کاری کنه یا بی احترامی به برادرهام کنه در حالکه خودش میدونه چقدر حساس هستند و مردسالار! بعدشم میدونه سال پسر داداشم هنوز نیومده و نمیشه کاری کرد.اما وقتش میرسید سنگ تموم میذاشت.

    5-بعد خواستگاری رسمی که خیلی تو جلب نظر برادرت مهمه و خیلی بهتر ازاینه که خود پسره مثه خاله خانباجیا با دو تا خواهرشون حرف بزنه،با نظر و صلاحدید داییت و بزرگترا دوره اشنایی شروع بشه.یعنی مثلا داییت و برادرت توافق کنن مثلا اینا چطور و چقد با هم حرف بزنن.
    اینکارا رو بسپار به بزرگترا.

    نه عزیزم پسرداییم همچین کسی نیست.اتفاقا این مدت خسته شده بود از اسمس دادن به خواهرم و میگفت با اسمس که نمیشه آدمها رو شناخت.میگفت من خسته ام باید فردا برم سر کار اون تازه اسمس دادنش گل میکنه.خواهرم چون همیشه مردد بود میخواست هی سوال بپرسه ببینه اون چطور جوابی میده؟مثلا پسردایم گفت ازم پرسیده تو در آینده چطور شوهری میشی؟! منم گفتم خب بستگی داره به اینکه تو چطور زنی باشی!نمیشه قطعی بگم چطور میشم.
    اگرهم به بزرگترها باشه ابدا حق ندارن صحبت کنن مگر تو جلسه خواستگاری فقط



    6-این دو نفرتشریف میبرن مشاوره ازدواج برای محکم کاری.

    هر دو مشاوره رو قبول ندارن! قبلا خودم بهشون گفتم

    7-اخرشم جواب نهایی و معقول رو میدین.

    8-تو هم این دل زبون بستت رو جمع کن.دیگه هم با پسر داییت حرف نزن.و بهش بگو رسما با داییت بیان خواستگاری و دیگه نباید باهات تماس بگیره.

    دل من عادت داره به اینکه همیشه زیر پام له بشه و هیچوقت بهش گوش ندم.یکبار بهش گوش دادم خیلی هم خوب گوش دادم اما ناکام شد بیچاره.
    فعلا هم که جواب رد دادن و پسرداییم هم دیگه نه تماس میگیره نه جواب میده! چون خودم قبلا بهش گفته بودم چه شا ازدواج کنین چه نه میخوام جز به ضرورت تماس نداشته باشم به خاطر خودم.اونم چیزی نگفت.اما من طاقت ندارم.به خدا قسم انقدر دوسش دارم که تا حالا به هیچ بشری این حسو نداشتم.نمیدونم چرا خدایی که از ضعف من آگاهه همچین امتحان سختی رو ازم میگیره؟میدونم واسه رشد و ساخته شدن خودمه اما سخته سخت


    یه کم به فکر خودت باش عزیزم

    موفق باشی

  18. کاربر روبرو از پست مفید فرانک1389 تشکرکرده است .

    فرانک1389 (سه شنبه 21 آذر 91)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:27 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.