سلام
اول از اینکه چند وقت پیش بعضی دوستان رو ناراحت یا نگران کردم معذرت خواهی میکنم، ببخشید اصلا حال و روز خوبی نداشتم و ندارم.دوست داشتم بمیرم و این روزها رو نبینم اما تا خدا نخواد که نمیشه.انقدر به دعا نیاز داشتم که فکر کردم بهترین راه اینه که بگم فرانک مرده تا بلکه از ته دل واسه آرامشم دعا کنید اما فرشته اومدو راستشو گفت.
این مدت از لحاظ روحی هم خودم هم خواهرم به شدت اذیت شدیم.
اون بخاطر اینکه نمیتونست درست تصمیم بگیره و من بخاطر اینکه تنها کسی بودم که از هر 2 خواستگارش و ارتباطش با خواستگار غریبه خبر داشتم از طرفی هم خودم خواستگار دومش یعنی پسرداییم رو دوست داشتم و به جای خوهرم من عاشقش بودم اما اون خواستگار خواهرم شد.
به اصرار پسرداییم ترتیب یک جلسه خارج از خونه ملاقاتشون رو دادم و بعد با اصرارش شماره خواهرم رو البته با رضایت خودش بهش دادم.حدود 2 / 3 هفته تلفنی و بیشتر با اس ام اس تماس داشتن که با روحیات و اخلاق هم آشنا بشن.و آشنا هم شدن چون یه بار پسرداییم گفت با اونی که قبلا در موردش فکر میکردم خیلی فرق داره!
خواهرمم میگفت من خودم از قبل میدونستم چطوریه اما تو قبول نمیکردی حالا بیشتر شناختمش و هنوزم هم به اون هم به تمام مردم بدبین و بی اعتماد هستم و نه دوسش دارم نه منتشو و ...اما با این حال این مدت به همدیگه پیام میدادن.
هر 2 شون میگفتن هرچی از من میدونی بهش بگو تا بدونه.منم همینکارو میکردم.از اخلاق هرکدام هرچی میدونستم میگفتم تا بتونن بهتر تصمیم بگیرن.
با اینکه با تمام وجودم پسرداییمو دوست داشتم و هنوزم دارم اما سعی میکردم کاری نکنم و حرفی نزنم که تنها دلیل ازدواج نکردنشون من باشم چون در اینصورت تا آخر عمرم از عذاب وجدان می مردم.
از همون اول به خواهرم گفتم تو یه خواستگار دیگه داری(اردبیلیه و 3 ساله منتظرشه چون از قبل تلفنی با هم آشنا شده بودن و اومدن خواستگاری اما برادر بزرگم راضی نبود و جواب رد داد بهشون اما اون هنوزم منتظره و میخواد برگرده که برادر کوچیکم گفته من طرف تو هستم و اگه خواهرم بخواد جوابمون مثبته) پسردایی هم هست.خوب فکر کن ببین با کدام میتونی راحت باشی و احساس آرامش کنی و بیشتر باهات سنخیت داره و ...گفتم با اینکه همیشه بهت میگم تو کارات منطقی باش و ...اما تو ازدواج بهت میگم اگر کسی رو دوست نداری به خاطر موقعیت اجتماعی یا حرف مردم یا ...جواب بله نده بلکه با اونی که دوسش داری و البته نه فقط به خاطر عشق و علاقه ازدواج کن.
اونم از همون اول میگفت پسردایی رو دوست نداشته ام و ندارم اما چون فامیله شاید قبول کنم اما از اخلاق و رفتارش خوشم نمیاد و چون هدفش ایه که در آینده داخل سیاست بشه و پر رفت و آمده و تعاملاتش و ارتباطاتش خیلی زیاده جوابم منفیه.
اما خب این مدت هم صحبت کردن که شاید یکی با اون یکی سازگار بشه.
پسرداییم که گفت من از برنامه هام واسه آینده دست برنمیدارم و هدفم اینه که بهش برسم.خواهرمم که از اول به شدت مخالف بود کم کم نرم شد و هرچی اون میگفت قبول میکرد حتی پسرداییم به من گفت که برام عجیبه چرا هر چی میگم میگه قبوله درحالیکه قبلا مخالف بود!؟
اینم بگم که همون ابندای کار خواهرم خودش رفته بود استخاره گرفته بود که بد اومده بود اما از این بد اومدن ناارحت شده بود کلی گریه کرده بود که به این دلیل داداشم گفته بود خب اشکالی نداره اگر راضی هستی قبول کن مجبور نیستی نه بگی.
تو این مدت چند بار جواب مثبت و منفی بهش داده بود و اون بنده خدا هم از این نوساناتش نتحیر مونده بود همچنین من.حتی چند بار به این دلیل من بهش تند شدم که چرا درست و حسابی جواب نمیدی؟چرا هر روز و گاهی روزی چند بار نظرت عوض میشه؟اونم ناراحت میشد از دستم.
خلاصه چند روز پیش گفت که تصمیمو گرفتم و جوابم بهش مثبته!
بهش زنگ زده بود و گفته بود جوابم مثبته دیگه هم تغییر نمیکنه.اما صبح روز بعد گفت نه منفیه اما دلم میخواد یه خورده اذیتش کنم و بهش خرف بزنم تا دلم خنک بشه!
واسه همین بهش پیام داده بود که :
"اگه اجازه دادم صمیمی بشی به خاطر کمبود محبت نبود به خاطر شناختنت بود/هرچی بین ما بود تموم شد فراموش کن منم فراموش میکنم اما هرگز فراموش نمیکنم دو رویی و نامردی هاتو/من تضاد دارم یا تو؟حرفی رو به من یه جور میزنی به خواهرم طور دیگه.
و ..."
بعدشم به من گفت که چکار کرده.
پسردایی هم به شدت ناراحت شده بود اما هرچی من ازش پرسیدم از چی ناراحتی میگفت هیچی ناراحت نیستم خسته ام و بهانه آورد.
من که رفتم خونه گفت نظرم عوض شده!! میخوام جواب مثبت بدم اما نظر داداشهام مهمه برام برای همین باید بیان نظرشون رو بگن.برادرها اومدن منم رفتم خونه.همه مخالف بودن!!
کوچیکه که قبلا به حالت خنثی داشت و حتی به خاطر خواهرم راضی شده بود اونم تحت تاثیر اونیکی داداشام مخالف شد.دلیل مخالفتشون یان بود که چون این پسر چند ساله از خونه پدریش دور شده و اومده شهر دانشگاه رفته و بعد امریه تهران بوده و حالا هم تهران استخدام شده پس حتما و شک نداریم که پاک نیست و مشکل اخلاقی داره!!!
یکیشون میگفت" 1 بار دیدم خواهرم اومد خونه به فاصله 5 دقیقه بعدش اون امده خونه مون مطمئنم دنبالش راه افتاده "!!پس قابل اعتماد نیست!
داداش بزرگه هم که طبق معمول استاد رد کردن خواسنگار خواهراشه گفت منم مخالفم و نظر خوبی ندارم چون با داییم که همسن و سالشه زیاد رابطه اش خوب نیست چرا ؟ چون داییم پولداره و سرشناس و هممممه میشناسنش و مثلا وام یک میلیاردی گرفته که کارگاه راه بندازه و از این حرفا.واس همین ...
هرچی دلشون خواست گفتن و آخرش هنم گفتن هرچی خودت بگی!
خواهرمم گفت من با چه جراتی اینکارو بکنم وقتی شما از الان پشتمو خالی کردید و حتی گفتید نمیایم تو مراسم خواستگاری عروسیت؟؟!
این همه ازشون بد گفتید و بدون مردک تهت زدید به پسردایی اونوقت من با لب خندون بگم بله؟!
نه نمیخوام اما یادتون باشه مثل خواستگار قبلیم 2 سال بعد نیاید بگید اشتباه کردیم حلالمون کن چون دیگه اینکارو نمیکنم چون فقط عمر من بدبخته که تلف شده.
خواهر بزرگم زنگ زد به دایی و گفت هم خودش تردید داشته هم استخاره کردیم بد اومده ببخشید و تمام
واقعا معذرت میخوام که پستم خیلی طولانی شد گفتم شاید فرصت نکنم تیکه تیکه بنویسم
این وسط هرچی هم که خواستن به من گفتن چون من از خواهرم و از پسرداییم و از داییم دفاع کردم و گفتم چرا بدون مدریک تهمت میزنید و میگید چون تنها بوده پس مشکل اخلاقی داره؟
چرا میگید چون باشگاه میرفته مطمئنیم یه چیزایی میخورده!!؟حتی یکی از داداشم گفت مطمئنم شراب خورده چون باشگاه میرفته چند سال پیش.
از این حرفاشون من به شدت ناراحت شدم و دفاع کردم.گفتم اگر خودتون دیدید یا مدرک موثق دارید که قبول اما روی حدس و گمان معصیت داره خدا خشمش میگیره چرا ین حرفا رو میزنید؟
اونا هم گفتن از ما نظر خواستید نظر ما ایناست دیگه میل خودتونه؟
حالا چند روزه که خوراک منو خواهرم شده گریه.
هم به خواهرم و حتی من بدبین و بی اعتماد شدن هم آش نخورده و دهن سوخته.
حالا خودم رو میگم که دارم میمیرم و نمیدونم این وسط من گناهکارم یا نه؟
عذاب وجدان دارم اما هرچی فکر میکنم نمیدونم باید این عذابو داشته باشم یا نه؟
1- خواهرم به خاطر اینکه من عاشق پسرداییم بودم و هستم بهش جواب رد نداد وگرنه از همون اول چون میدونست من چه حسی به پسرداییم دارم اصلا تا اینجا کشش نمیداد .از این جهت خیالم آسوده ست.
2- به خاطر حرفایی هم که از پسردایی و خواهرم منتقل کردم بهشون و خودشون ازم خواستن هرچی میدونم بگم جواب رد نداده چون خواهرم میگفت خودم میدونستم چطوریه اما تو قبول نمیکردی و مدام میگفتی خوبه و ....و اگه به این دلیل بود خود خواهرم جواب رد میداد و دیگه نیازی به نظر دیگران و حتی استخاره نبود.
3- به استخاره هم حتی اکتفا نکرد و قبول نداشت با اینکه خودش رفته بود وگرنه همون روز اول جوابش باید نه می بود نه اینکه ادامه بده تا اینجا.
4- خودش از اول و قبل از خواستگاری دید خوبی نداشت و همیییشه میگفت از هرچی فامیله بدم میاد و متنفرم و ...و از این پسردایی هم میگفت بدم میاد چون خیلی مغروره و قده و حرفای بزرگ بزرگ میزنه و داخل سیاست شده و سبکه و ...نه اینکه ذره ای بهش علاقه داشته باشه برعکس من.
5- مخالفت شدید برادرها و حرفایی که نباید زده میشد اما زده شد به دایی و پسرش و بدبینی و بی اعتمادی به خواهرم و حتی من .چون میگفتن هرچی آتیشه از گور تو بلند میشه.چون گفتم پسردایی با من صحبت کرده و گفته این حرفا رو به خواهرت بگو ته بهتر بتونه انتخاب کنه .همچنین اون یکی خواستگارشم با من گاهی تماس داشت.من اینو به داداشم گفتم که چیزی پنهان نکرده باشیم اما اونها بد برخورد کردن و بهمون بدبین شدن.
حالا من عذاب وجدان دارم و همش فکر میکنم داداشام راست میگن و همش تقصیر منه وگرنه کار به اینجا نمیرسید و خواهرم و پسرداییم ازدواج میکردن.اما خودم اینها رو که گفتم هم میدونم و میدونم فقط من مقصر نبودم.
خواهرم میگه اگه 1 بار دیگه فقط 1 بار دیگه دایی زنگ بزنه و بپرسه حتما جواب مثبت میدم و میگم خودم راضی ام!
پسرداییم هم از این نوسانش خسته شده و خیلی خیلی ناراحته.این چند روز جواب منم نمیداد فقط گفت دوباره که من با طناب پوسیده دیگران میرم تو چاه.اما دیگه نمیخوام اشتباه کنم و هرکاری که خودم صلاح بدونم میکنم.
منظورش این بود که خانوادش به این کار راضی بودن و تشویقش کرده بودن که البته خودشم بدش نمی اومد و به خواهرم گفته بود از بچگی دوست داشتم!
خیلی دلم برا هردوشون میسوزه.هرکدام به یک شکل.
حالا که بدبینی داداشهام رو در موردش فهمیدم بیشتر از قبل دوسش دارم چون دوست ندارم بدون مدرک دیگران رو مورد اتهام قرار بدم.
از شما میپرسم ایا من گناهکارم یا نه؟
حالا باید براش آرامش خودم و خواهرم و خانواده ام چکار کنم ؟
اگر من یه حرفایی رو نمیزدم برادرم به خواهرم بدبین نمیشد اما قصد من این نبود.
پسرداییم از وقتی رفته سر کار نماز میخونه.تو یه اداره خیلی معتبر امریه گرفت و چون ازش راضی بودن و تو ازمون هم قبول شد استخدام شده که تو چنین محیطی هر کسی رو استخدام نمی کنند.حتما تحقیقات لازم انجام شده و آزمایشات لازم و مصاحبه و ... خیلی قبولش دارن و از مسئولین خیلیها دوستش هستند و حتی راضی اند دخترشون رو بدن بهش اما برادرهای من رو حدس و گمان چنین موردی رو به راحتی رد کردن.
حتی تصور حرفایی که برادرهام در موردش زدن آزارم میده وقتی یادش می افتم گریه ام میگیره و دلم می سوزه.آخه درسته که مغروره و قده و تعاملاتش خیلی زیاده حتی خود من فکر میکنم شاید مثل همه جوانها دوست دختر داشته اما نه اینها که برادرهام گفتن.
یکی از داداشهام خیلی بدبینه میگفت چند سال پیش یه بار اومده خونه مون خوابیده! پسر خوب از این کارها نمیکنه!
یا اینکه چرا به تو زنگ زده باید به یکی از ما زنگ میزد!گفتم خب به خاطر اینکه هم اون روش نشده هم گفته من با خواهرم راحت ترم و اون میتونه حرف دلش رو به من بزنه.مگه چی شده؟
برادر برگه هم همیشه میگه هرچی باشه هر اتفاقی بیوفته باااااید اول به من بگید وگرنه مخالفت میکنه حتی وقتی پدر و مادرم زنده بودن حق هیییچ کاری نداشتن که مهمترینش انتخاب همسر برای ما بود.همیشه باید این داداش بزرگتر اوکی میداد نه پدرم و مادرم.اون بندگان خدا راحت شدن اما ما...
خواهش میکنم بگید چکار کنم؟شب و روز خودم و خواهرم یکی شده
علاقه مندی ها (Bookmarks)