سلام به دوستای عزیز همدردی امیدوارم مثل دفعه ی قبل کمکم کنید
راستش نمیدونم چرا الان (خیلی دیر ) شروع به نوشتن کردم نمیدونم از چی و ازکی بگم....
دلم گرفته ، دلم خیلی وقته گرفته. کسی و برا درد دل کردن ندارم ( نمیتونم حرفامو به خانوادم بگم چون کلا احساس راحتی باهاشون نمیکنم دوست انچنانی هم ندارم چون نمیتونم به کسی اعتماد کنم ... نه اینکه تا حالا از کسی خیانت دیده باشماااااااا نه کلا با دقت کردن به زندگی بقیه فهمیدم نمیشه به کسی اعتماد کرد حتی عزیزترینت) تنهام خیلی خیلی تنهام.
احساس سردرگمی و پوچی میکنم خیلی داغونم ولی برای اینکه کسی نفهمه هی یه نقاب شاد و خوشحال رو صورتم دارم که حداقل کسی رو هم مثل خودم ناراحت نکنم. همش فکر میکنم کسی منو دوست نداره فقط بهم احترام میذارن (نتیجه ی عمل و عکس العمل )
همش احساس میکنم باید یکیو داشته باشم که کنارم باشه حمایتم کنه دوسم داشته باشه با همه ی سردی هام بدخلقیام با همه خصلت های بی نقابم. میترسم از تنهایی ابدی از اینکه این حصار بتنی دورم روزی نشکنه.بعضی وقتا دلم مردن میخواد خسته شدم از این دنیا از این زندگی از این تنهایی . دلم میخواد گریه کنم ولی نمیتونم میدونم اگه میتونستم کمی اروم میشدم ولی از بچگی نمیتونستم. با اینکه از 24 ساعت روز 12 ساعتشو کلاس دارم و وقتم کاملا پره ولی بازم احساس تنهایی میکنم هر کاری میکنم بهش فکر نکم نمیشه کمکم کنین تا از این حس خلاص شم
( از اینکه طولانی شد عذر میخوام در ضمن چون نمیدونستم این موضوع مربوط به کدوم بخش میشه اینجا مطرحش کردم )
علاقه مندی ها (Bookmarks)