سلام
یکی بهم کمک کنه دارم دیوونه میشم نمی دونم چه کنم؟
من ده ساله که با همسرم ازدواج کردم، چند وقتی بود که پی برده بودم دوس دختر داره، باهاش که صحبت می کردم می گفت: تو بدلی من چنین کاری نمی کنم !
اما همسرم چند وقت پیش بکدفعه اومد و بهم گفت دیگه نمیخام باهات زندگی کنم و باید طلاقتم بدم، هر چقدر بهش گفتم تا دلیلش رو بگه چیزی نمیگفت و می گفت نمیخام بلاتکلیف باشی، خلاصه اقدام کرد برای طلاق و بعد هم غیبش زد، دو هفته ازش خبر نداشتیم، بعد از دو هفته اومد و گفت که تو یه شهر دیگه کار پیدا کرده و حالش هم خوبه و به طور خیلی عجیب به من گفت نمی خوام طلاقت بدم، من ساده هم باور کردم و قبول کردم. اون تقاضاش رو پس گرفت و به بهانه اینکه پول لازم داره از پس انداز کمی که داشتیم و توی حساب من بود یک میلیون پانصد رو برداشت (اینم بگم که دلیلی که اورد قانع کننده بود و براش هم مدرک داشت و راضی شدم که پول رو بهش بدم).
یه چند روز بعد از این قضیه باهام خوب بود و مدام بهم اس می داد، اما یه شب بدون مقدمه بهم اس داد و جون بچمون هم قسم خورد و اعتراف کرد که توی این شهر ازدواج کرده و کار هم پیدا کرده، دنیا روی سرم خراب شد تا می تونستم با اس بهش توپیدم، ولی عین خیالش هم نبود و هی مدام بهم می گفت اختیار زندگی خودم دست خودمه و ...
ازخانوادش براتون بگم، اونا اول که بچشون ترک کرده بود طرف منو گرفتن، اما بعد از اینکه پسرشون اومد حتی یک کلمه هم بهش نگفتن که چرا اینکار رو کردی، در کمال تعجب اون زنش رو آورد و به خواهراش و پدر و مادرش نشون داد و در این بین من فقط شاهد ماجرا بودم، البته بعضی ها رو هم شنیدم.
خلاصه که اون هر وقت که میاد شهرمون زنشو میاره و خونه یکی از اقوام میذاره و بعد میاد خونه پدرش، یکی دو بار این کار رو کرد و خواست بیاد مثلا از من سر بزنه و زود بره، اما من نخواستم ببینمش، و خانوادش هم تا تونستن در برابرم جبهه گرفتن، حالا دیشب که تولد دخترم بود، صبح به دخترم زنگ زد و گفت میخاد بیاد و براش تولد بگیره، اومد اولش فکر کردم با زنش نیست خوشحال شدم و خواستم روی خوش نشون بدم، (اینم بگم میخاستم با سیاست یه خورده بکشونمش طرف خودم تا بتونم کاری کنم از زنش دست بکشه) خلاصه که کیک و کادو رو برد خونه مادرش و من هم با بچم رفتم اونجا، تولد برگزار شد و بعد از تولد من با بچم اومدم خونه، چیزی هم بهش نگفتم، اما وقتی توی راه پله بودم، شنیدم که به اونا میگه میرم زنمو از خونه عمو برمیدارم و میرم خونه آبجی میخابم، و روز بعد صبح خانوادش با پسرشون و زنش رفتن تفریح البته اونا فکر می کنن که من چیزی نمی دونم، و جلوی من طوری وانمود می کنن که انگار از چیزی خبر ندارن..
سرتون درد نیارم، نگین به فکر طلاق نیفتادم، اینکار به ذهنم رسید با مشاور هم مشورت کردم، اون گفت عاقلانه فکر کن اگه با احساسات پیش بری شاید بعدا پشیمون بشی، اون بهم گفت اگه طلاق بگیری، چون وضع مالیش خوب نیست، مهریه رو قسطی می کنن، و بچه رو هم تا هفت سالگی به تو میدن بعد از اون بچه رو ازت میگیرن، در ضمن بهم یادآوری کرد که از خودم درامدی ندارم و شاید بعد از طلاق به مشکل بخورم، ....
الان مشکلم اینه که چکار کنم، سر دوراهی موندم که طلاق بگیرم یا نه؟!
هم شوهرم و هم خانوادش دارن عذابم میدم، به خاطر این موضوع دلم میخاد طلاق بگیرم و راحت بشم، اما به بچم که نگاه می کنم.... به خدا نمی دونم چه کنم، تو رو خدا یکی بهم کمک کنه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)