باسلام دختری هستم25ساله حدودا یک سال پیش با پسری ازطریق نت اشنا شدم اولا خیلی بهش احساسی نداشتم تازه خودمو میکشتم که فقط یه کوچولو بهش حسی پیدا کنم چون من بدون عشق نمیتونم زندگی کنم ک6ماه اول مدام گوشیمو اف میکردم حوصله کسیو نداشتم هروقتیم که میدیم زنگ زده یا اس داده جوابشو میدادم همینطوری باهم صحبت میکردیم راجب مسائل روزانه اصلا انگار اونم مثل من خیلی براش مهم نبود باشم یا نباشم چون هربار که گوشیمو آف میکردم و برمیگشتم انگار نه انگار اتفاقی افتاده خیلی خونسرد برخورد میکرد راستش من اواایل برام خیلی مهم نبود اما به مرور بهم برمیخورد یه بار یادمه گوشیمو روشن کردم بهش پیام دادم طبق معمول ولی اینبار یه جوریی جوابمو داد که انگار یه چیزایی هم براش مهمه خیلی سردم نیس بخاطر همین منم از طرفی چون تنها بودم و از روی بی حوصلگی یه مدتی باهاش صحبت میکردم کار به جایی رسید که قرار ملاقات گذاشتیم راسش روز اول اصلا به دلم نمینشست یه پسر معمولی قد خیلی متوسط هم قد هم بودیم رفتاراشم به نظرم منطقی بود ولی جذابیت برام نداشت همون روز خواستم وقتی برگشتم خونه اصلا دیگه کاری به کارش نداشته باشم اما یه چیزی بهم میگفت ادامه بدم
تااینکه به جایی رسیدم کم کم حس کردم دارم بهش حس پیدا میکنم منی که حتی فکرشم نمیکردم اون دست همون دستایی باشه یه روز منو علاقه مند کنه نمیدونم اسمشو بزارم علاقه وابستگی یا هوس ... ولی یواش یواش اروم اروم حس کردم تو قلبم جا بازکرده اوایل اصلا بروز ندادم چون با تجربه ای که سالها پیش داشتم میدونستم اگه یه پسری بدونه دختری بهش علاقه منده بازی درمیاره برای همین بروش نیوردم که کم کم متوجه شد ...
وقتیم که فهمید یه جورایی فکر میکرد قصدم از ارتباط با اون ازدواجه درحالی که من اصلا همچین حسی نداشتم فقط عشق رو میخاستم حتی اگه بهش نرسم رفتاراش بی توجهی هاش سرد بودنش اذابم میداد نمیدونم از همون اول حس کردم پسر منطقی هست نمیدونم چرا ادامه میدادم
مثلا وقتی بعد ازدیدار میرفتم خونه زنگ نمیزد یا اس نمداد ببینه من رسیدم سالم رسیدم اصلا نگرانم نمیشد اوایل اینارو بهش میگفتم قبول میکرد سعی میکرد مطابق میل من رفتار کنه ولی بعدازمدتی دوباره بیخیال میشد اصلا انگار براش مهم نبود انگار اهمیتی نمیداد یه وقتایی دعوامون که میشد سرد سرد گوشیو قطع میکرد و دیگه تا چند روز زنگ نمیزد بهش میگفتم بهم علاقه داری میگفت اره دوست دارم تو نمیفهمی...
میگفت این روزا گذریه یا یه وقت یادمه رفته بود عروسی بهش گفتم بهت خوش بگذره یهو جواب داد ایشالله عروسی خودت جبران کنم راستش این حرفش ناراحتم نکرد اما انتظارشو نداشتم یه جورایی بهم برخورد حس کردم انگار داره بهم یاداوری میشه این روزا یه روزی بالاخره تمو م میشه من اینو میدونستم اما این که طرفم بخاد اینطوری بهم بگه ناراحتم میکرد خودم بهش یه روز گفتم من نمیخام باهات ازدواج کنم من اصلا تورو انتخاب نکردم ولی بازم اصرار داشت بگه من ترشیدم کسی منو نمیگیره دارم خودمو اویزون میکنم شما قضاوت کنید حتی اگرم این قصدو نداشتم دیگه داشت بهم تلقین میشد
راستش خیلی برام زور داشت طرف فوق دیپلم داشت بچه جنوب شهر بود با منی که تحصیلاتم هم قیافم ازاون سرتر بود همچین حرفایی بشنوم بهم برخورد ه بود اخه چرا...
به مرور زمان با رفتاراش نسبت بهش سرد شدم فکرشو کنید حتی روز تولدم یه کادو برام نخرید ....
اخه این چه دوست داشتنیه که طرف به زبون میگه دوست دارم در حالی که عملش چیز دیگه ای رو نشون میده و مدام رفتنو یاداوری میکنه ...
دیگه داشتم ازش نا امید میشدم که بعد از یه ماه دوباره اس داد و گفت باهم صحبت کنیم من اول خیلی اهمیت ندادم ولی خودم حس دلتنگی رو تو خودم و اون میدیدم نمیخاستم بروزش بدم خلاصه با کلی کلنجار رفتن باخودم قبول کردم برم ببینمش البته از خدام بود چون دلم براش تنگ شده بود...
دوباره شروع شد رابطمون تا یک ماه خیلی خوب بودیم هم من هم اون یعنی یه جورایی من همونطور که بود پذیرفته بودمش حتی بااینکه یک روز درمیون زنگ میزد 24 ساعت یه بار اس میداد ا اما بازم چیزی نگفتم و طوری ادامه دادم که انگار برام مهم نیس لبته بهتر شده بود اتفاقا خوبم جواب داد این رفتارم
ولی به مرور دوباره حس کردم دم دستم حس بدی بهم دست میداد راستش اون بیشتر ازاینکه بخاد بام ن باشه بیشتر با دوستای همجنس خودش بود مدام عروسی و بیرون میرفت باهاشون وقتی ام که اعتراض میکردم میگفت تو به دوستای من حسادت میکنی ...
یه بار دیگه ازدست کاراش خسته شده بود م خاستم بهانه کنم تموم شه بهش اس دادم برو با همون رفیقات برو با همونایی که تا اخر شب باهاشون خوشی طبق معمول دوباره باسردی و بی تفاوتیش مواجه شدم دیگه داشتم دیوونه میشدم خیلی سخته حس کنی یکی برات مهمه درحالی که طرفت همچین حسی نداره و بیخیالته
مدام زنگ زدم جواب نداد نه برای منت کشی خاستم باهاش دعوا کنم
که پشت تل برگشت گفت از دوست داشتن بدش میاد میگفت ازاین لوس بازیا خوشش نمیاد میگفت دوست داشتن مال دوره لیلی مجنونه اینارو قبول نداشتم
میگفتم خب توکه نمیخاستی چرا بازیم دادی چرا گفتی دوسم داری در حالی که نداشتی به زور میومدی
گفت ادم عشقو به کسی میده ارزش داشته باشه کسی که انتخابش کرده باشه
تو دلم گفتم مگه عشق دست خود ادمه مگه مثل لباسه که اول خوشت بیاد بعد دوسش داشته باشی این دیگه چه جورشه اصلا ادم عجیبو مزخرفی بود درسته ادم باید منطقی باشه اما منطق بی احساس اخه احساس م جزئی از منطقه من از احساسم براش کم نزاشتم حتی خیلی وقتا خودم بهش زنگ میزدم یا بیرون که میرفتیم خودم به زور حساب میکردم که یه وقت بهش فشار مادی نیاد
راستش وقتی این حرفو زد خیلی اعصابم خورد شد انگار اب سرد ریخته باشن روم برگشتم گفتم من تورو دوست داشتم اما نمیخاستم زنت بشم گفت ازهمین میترسیدم ....
فکرشو کنید از اینکه من زنش بشم ترسیده بود اخه مگه ایراد من چیبود بگذریم ازیانکه اونم انتخاب من نبود معیارامو نداشت چطور میتونست همچین طرز فکری راجب من داشته باشه
بخدا دخترا پسرارو میبینم باهم خوبن بهم عشق میدن حالا منو ببینید که اینهمه طرفمو دوست داشتم و دست اخر اقا میگه از عشق بدش میاد اصلا بدون عشقم میشه زندگی کرد؟
خیلی ناراحتم با اینکه قبلا هم تجرب ه تلخی البته نه مشابه این اتفاقم داشتم دلم نمیخاست اینطوری بشه چون من از کم ادمی خوشم میاد خیلی سخته برام
دیگه تصمیم گرفتم فراموشش کنم خیلی وقتا میاد توذهنم تلخی حرفاش مثل جای میخی هست که تو قلبم مونده و پاک نمیشه خیلی ازش دلم گرفته
حس میکنم خورد شدم حس میکنم کوچیک شدم کم گریه نکردم جلوش کم اشک نریختم کم نگفتم بمونه
اما اون چی تو کل یان 5 یا 6 ماه شاید 3بار خوب بود یا 1بار گفت بمون نرو
خیلی وقتا دلم براش تنگ میشه ولی به رفتاراش که فکر مکنم اعصابم خورد میشه و حس تنفر دارم و انگار میخام گوشیمو بردارم و بهش فحش بدم
میدونید هروقت بهش توجه میکردم جواب نمیداد ولی فحش که میدادم جوابمو خوب میداد انگار از عشق حالش بهم میخورد
خیلی ادم مزخرفی بود سرد خشک بیتفاوت بی احساس ...
حس میکنم ازم سواستفاده شده حس میکنم ارزش ندارم
البت الان 1ماهه که رابطمو قطع کردم خطمم عوض کردم ولی گاهی به یادم میاد اعصابم بهم میریزه
به نظر شما میتونم به اینده امیدوار باشم؟
کسی میاد که عاشقش باشم اونم باتمام وجود عشقو بهم بده البته نه ازروی زبون
نظرتون راجب این موسسه همسریابی چیه خوبه؟
میتونم توش فرد مورد نظرمو انتخاب کنم و یه عمر با خوشبحتی و عشق زندگی کنم و گذشته هارو فراموش کنم؟
توروخدا سرزنشم نکنید میدونم اشتباه زیاد کردم
خواهش میکنم بامن همدردی کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)