من آران، 19ساله هستم و مانند هیچ یک از هم سن و سالان خودم نیستم یعنی نه مثل دیگران فکر میکنم نه مثل اونها میبینم و نه درک میکنم...
از زمانی که خودم را شناختم متوجه تفاوت هایم با دیگران شدم.از زمان نوجوانی ارتباطم بادیگران بسیار خوب بود و با دختر ها بهتر از پسر ها میتوانستم ارتباط برقرار کنم.
تا آن جایی که میتوانستم برای هم سن و سالان خودم فردی مهربان و دلسوز بودم و با دیگران هم دلی و هم دردی میکردم.
از آنجایی که فردی احساسی بودم در ارتباط برقرار کردن با دختر ها راحت تر بودم زیرا دختر ها را به شکلی هم جنس خودم میدیم چون مثل خودم موجوداتی ظریف بودند و قوه احساسشان قوی بود
روزها ماه ها و چند سالی گذشت و در اطرافم انسانهای بسیاری را میدیدم که به من به چشم یک مشاور یا کسی که به درد هایشان را گوش می کند میدیدند
بعد مدتی در زندگی ام به جایی رسیدم که کمبود محبت را بیش از همیشه در خودم احساس کردم.در واقع آنقدر به دیگران لطف و محبت کرده بودم که گویی از محبت خالی شده بودم.
در جستجوی شخصی بودم که به تن خسته ام بزری از عشق و محبت بپاشد.
دختران زیادی در اطرافم بودند اما نمی توانستم با هیچ کدامشان رابطه احساسی خاصی برقرار کنم زیرا تمام آنها مانند خواهرانم بودند.
روزی رسید که عاشق دختری شدم که وقتی از دور به او نگاه میکردم قدرت و شهامت خاصی را در وجودش میدیدم
و چون خودم را بدون محبت و حامی فردی ضعیف می پنداشتم به او علاقه مند شدم.
دیری نگذشت که به آن دختر پیشنهاد دوستی دادم و آن هم پذیرفت اما از آن جایی که از ارتباطات من با دختران دیگر با خبر بود ، قطع ارتباطم با آنها را بعنوان شرطی برای دوستیمان قرار داد.
در ابتدا برایم پذیرفتن چنین شرطی سخت بود اما هر طوری که بود پذیرفتم.
دوستی ام با او برایم بسیار لذت بخش بود و هر روز احساس شادمانی میکردم اما او هم چنان قدرتمند بود.
من از همان اول به اشتباه ضعف خود را نشان دادم.من در ابراز احساسات برای او هیچ کم نگذاشتم اما او بخاطر غرور خود نمیتوانست مثل من رفتار کند.
روز ها گذشت و من هر روز احساس شادمانی کاذب بیشتری را در خود میدیدم اما در درون خود اندوهم بیش از پیش میشد زیرا هنوز محبتی را دریافت نمیکردم که بتواند مرا ارضا کند.
به ناچار به دور از چشم دختر دوست داشتنی ام با دختران دیگر ارتباط برقرار میکرم تا شاید با محبت به آنها بتوانم کمی محبت دریافت کنم.
مدتی گذشت و دختری که دوستش داشتم(غزاله) متوجه کار هایم شد و بسیار عصبانی شد چون من قولم را زیر پا گذاشته بودم.
خلاصه با کلی بحث و جدل از او خواستم که یک فرصت دیگر به من بدهد.
اما باز هم همان کارهای او و بعد پشت سرش کار های من تکرار شد و باز فرصتی دیگر ازو گرفتم...
بعد گذشت زمانی طولانی متوجه شدیم که بسیار عاشق هم هستیم اما مشکلاتمان بسیار زیاد است.
من پشت سر هم اشتباه میکردم و بر خلاف میل او رفتار میکردم اما از او انتظار بخشش داشتم
غزاله مانند مادری شده بود و من مانند کودکی که در حال رشد کردن است و نیاز به اصلاح دارد.
با این دوستی نه تنها من ضعف و کمبود محبتم را جبران نکردم بلکه بیش از پیش احساس تنهایی میکردم به جایی رسیده بودم که آرزویم شنیدن جمله "دوستت دارم" از غزاله بود.
نمیگویم به من ابراز احساسات نمیکرد ، میکرد اما برایم کافی نبود برای منی که تمام وجودم خالی از عشق و محبت شده بود ابراز احساسات او مانند قطره هایی کوچک بود.
روزی تصمیم گرفتم به او بگویم که من بیش از حد نیازمند محبت هستم و توافق به رابطه ای جدید کردیم اما با این شرط که من کارهای غلط انجام ندهم.
دوماهی گذشت همه چیز خوب بود تا اینکه یکی از اشتباهات گذشته من بعد مدت ها هویدا شد و غزاله بسیار خشمگین شد و من برای اینکه فقط از خشم او در امان باشم هزاران اشتباه دیگر مرتکب شدم و روز ها و شب ها گریه کردم تا بالاخره همه چیز بعد کلی دعا و نیایش درست شد.
امروز باز هم فرصت دیگری را خراب کردم.دیگر به من اعتماد ندارد. من هیچگاه مانند یک مرد رفتار نکردم همیشه حتی همین الان به گریه پناه بردم.
و او را مانند ناظمی تصور کردم که از ترسش باید حواسم به کار هایم باشد.
امروز بسیار افسرده ام بسیار احساس تنهایی میکنم.
به دنبال ذره ای غرور به تمام گوشه ها سرک میکشم.زندگی ام آنچه که تصور میکردم نشد.با خودم میگفتم بعد تمام شدن درسم با او ازدواج میکنم اما میبینم همین الان هم با کلی مشکل رو به رو هستم.به قدری عاشقش شدم که یک لحظه دوری اش برایم دشوار است و تنها آرزویم این است روزی از اندازه عشقم با خبر شود تا شاید دیگر کمتر به من شک کند.
کمکم کنید... دیشب مرگ را به چشم خود دیدم
تنها جسم دارم روحم مرده است... کمک...
قسمتی از شعرم را برایتان مینویسم:
آن روز که عشقمان بنا شد/آران ز عاشقی فنا شد
آن کیست که عاقبت بداند/بر سوخته جان من جفا شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)