سلام دوستان خوبم
چندماهیه که خواهرم فکر میکنه حضورش به دیگران آسیب میرسونه و مرتب میگه من باعث میشم دیگران اذیت بشن! و با این طرز فکرهمش ترجیح میده توی اتاق تنها بشینه و معتقده که باعث میشه بچه هاش اذیت بشن بیشتر دلش میخواد بچه ها از خونه بیرون برن.... مثلا برن خونه مادربزرگشون(یعنی خونه ما) و کنارش نباشن.
حتی وقتی باهم حرف میزدیم میگفت مثلا الان من اینجا نشستم تو داری آسیب می بینی !!!
بهش گفتم خوب چه آسیبی؟ میگه مثلا الان که گوشه چشمتو دست زدی واسه اینه من اینجا نشستم گوشه چشمت خارش گرفته و اینجوری تو اذیت میشی!!!!!
گفتم خوب این ربطی به وجود تو نداره اگر نبودی هم من چون تازه از خواب بیدار شدم گوشه چشمامو می مالیدم و هرکسی ممکنه اینکارو بکنه ....
یکم فکر میکنه و بعد باز میگه نه تو نمیدونی بخاطر منه.... !!!!
البته گاهی که باهاش حرف می زنیم قانع میشه ولی دفعه بعد که میاد خونمون باز همون حرفاشو تکرار میکنه و برمیگرده سر اعتقاد خودش...
خیلی دلم میخواد کمکش کنم بنظرتون چکار میتونم براش بکنم؟
شرحی از زندگیش :
حدود 50 سالشه تحصیلاتش فوق دیپلم و معلم بازنشستس. سه تا پسر 28 و 26 و 21 ساله داره. با شوهرش بصورت کاملا سنتی( از طریق معرفی یکی از دوستان خانوادگی ) ازدواج کرده بود. زندگی خوبی داشتن ... باهم کار میکردن و زندگیشونو ساختن ..خواهرم عاشقانه شوهرش رو دوست داشت و داره ...البته شوهرش هم خیلی دوستش داشت اما عشق خواهرم به شوهرش یه جورایی با وابستگی زیاد توام بوده بطوریکه گاهی برای زندگیشون مشکل ساز می شده .... به شوهرش بدبین بود، عجیبه که همیشه فکر میکرد شوهرش یه روز یه زن دیگه میگیره و اینو به روی شوهرش هم میاورد مرتب اونو چک میکرد و به دوستانش هم که می رسید از شکش به شوهرش صحبت میکرد(تقریبا از 7-8 سال پیش به شکل شدیدتر) هرچقدر هم بهش میگفتیم داره اشتباه میکنه و چنین چیزی نیست گوشش بدهکار نبود ...شوهر خواهرم هرکاری تونست برای جلب اعتماد اون انجام داد(البته نمیدونم شاید هم تلاش کافی نکرد) اونقدر گفت و گفت و گفت تا اینکه شوهرش خسته شد و حالا که تو میگی منم اینکارو میکنم و عاقبت اتفاقی که خواهرم یه عمر منتظر افتادنش بود افتاد و شوهرش با یه زن مطلقه که یه بچه داشت و 20سال از خودش کوچیکتر بود ازدواج کرد .... جالبه خواهرم بعد این اتفاق میگه دیدین من میگفتم من میدونستم، متوجه بودم... شما متوجه نبودین و از این حرفا!
فکرشو بکنید زنی که عاشق شوهرش بود با این اتفاق چه بلایی سرش میاد میدونم میگید خوب خودش منتظر این اتفاق بود و خودش باعثش شد اما نمیدونم چرا خودش نمیتونه هنوز هم قبول کنه که خودش با بی اعتمادیش شوهرش رو ترغیب میکرد....
متاسفانه شوهرش چند سالی هست که رفته و فقط گاهی بهش سر میزنه .... البته خواهرم هنوز هم امیدواره که شوهرش برگرده پیشش ولی باز از طرفی میگه من باید همون اول که اون رفت ازش طلاق میگرفتم و شما نذاشتین .... درحالیکه میدونم هنوز دوستش داره و منتظر برگشتنش....
گاهی میرفت پارک سرکوچه خونه شوهرش و شوهرشو، مردی که عاشقش بود رو با یه زن دیگه میدید و رنج می برد.... اصلا نمیدونم چرا اینکارو میکرد .... باور کنید الان که این چیزا رو می نویسم و بهش فکر میکنم قلبم درد میگیره .....
بنظرتون با این شرایطی که داره بهترین کمکی که میشه بهش کرد چیه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)