سلام 24 سالمه دانشجوی کارشناسی و به زودی درسم رو تموم می کنم خدمت رفتم و بیرون کار آزاد دارم ولی کارم مربوط به رشتم نیست و به صورت فعلی انجام میدم ولی درآمد خوبی داره و ماهیانه شاید تا دو میلیون هم باشه و از زمانی که یادم میاد دستم تو جیب خودم بوده و مشکل مسکن هم ندارم.
به نظر خودم از نظر شرایط مالی آمادگی ازدواج رو دارم ولی از نظر فکری ...... نمی دونم.
شیش ماه یکی از دخترای کلاس رو تحت نظر گرفتم ، به نظرم اونی بود که می خواستم ، هم از نظر اخلاق ، قیافه ، اعتقادات ، و ... ترم دو به خودم جرات دادم و رفتم باهاش صحبت کردم
همون اول خیلی مودب گفت نه
ولی من شروع به صحبت کردم و اونم خوب گوش می داد از خودم گفتم از اعتقاداتم از کارم و اون آخرین جوابی که داد گفت که باید صبر کنید تا ببینیم خدا چی می خواد
من دورادور می شناختمش ، و این خصوصیاتی بود که ازش دیده بودم نه از خانوادش شناختی دارم و نه از فرهنگ خانوادش
من اهل یه شهر کوچیکم و اون اهل تهران
قومیت من ترک و قومیت اون فارس
خانواده ما ترک هستند ولی به نظر خودم سطح فرهنگ خانوادگیمون بالاست تمامی برادر و خواهرام تحیصل کرده اند
قصدم باهاش این بود که باهاش آشنا بشم (برای ازدواج) و بتونم این چیزارو ازش بدونم ازش بپرسم
پس خودمو بهش نزدیک تر کردم نمی دونستم کارم می تونه اشتباه باشه چون اولین بارم بود راهو اشتباه رفتم و خواستم همه کارا رو خودم بکنم
برای تولدش کادو خریدم ولی اون قبول نکرد و گفت کارت اشتباه بوده
تو آخرین دیدار گفت که معیارات اونی نیست که من می خوام چون آدم مومنی بود و من بهش گفته بودم که نماز نمی خونم . شرط نذاشت ، ولی گفت نماز خوندن طرفم برای من مهمه
تا قبل اون روز رفتارش خوب بود ویهو تغییر کرد می خواست با رفتارش بگه نه و من هم که خیلی دوسش داشتم بیشتر رفتم سمتش به قولی سریش شدم
تا جایی که برگشت گفت شما مثل برادرم می مونین کاری نکنید که کارمون به حراست کشیده بشه
با این حرفش من موندم ، دیگه نتونستم هیچ حرفی بزنم و سکوت کردم
من اونو خوب شناختم ولی نتونستم خودمو مثل اون کنم
من آدمی بودم که زیاد جدی نبودم زیاد شوخی می کردم و...
ولی اون خیلی سنگین بود
برای همین منم عوض شدم
نماز خون شدم
سنگین شدم
کمتر شوخی می کنم
تو این حالت انگار آرامش بیشتری دارم ، از خودم راضی ترم ، احساس بزرگی می کنم و اعتماد به نفس
سه ماه ندیدمش
بعد از سه ماه که دیدمش دیگه باهاش کاری نداشتم
اونم کاری باهام نداره
ولی هر از گاهی چشم تو چشم میشیم
انگار می خواد با چشماش یه چیزی رو بگه
ولی منم روم نمیشه باز برم جلو
آخه اون حرفشو زد گفت نه نمی خوام غرورمو بشکنم
دوستام میگن چت شده چرا انقدر عوض شدی نکنه عاشق شدی و من فقط نگاشون می کنم و لبخند می زنم نمی دونم چی بگم
حالا شب روز فکرم شده اون
نمی خوام با احساس تصمیم بگیرم
می دونم عاشق شدم و دارم اشتباه فکر می کنم
می خوام درست فکر کنم
می خوام همه جوانب و بسنجم
اولا این که واقعا من آمادگی ازدواج رو دارم؟
اگه منو به عنوان برادرش می دونه اصلا درسته من بازم برم سمتش برای ازدواج؟
کارم درست بود که عوض شدم؟
این عوض شدن نمی تونه نشانه بحران شخصیتی یا متعادل نبودن روحی باشه؟
نمار خوندنم ؟ قبوله؟ من اولش واسه خاطر اون شروع کردم . الانم نمی دونم ولی حس خوبی بهم میده آخه شنیدم عشق زمینی آدمو به عشق حقیی می رسونه کاش واسه منم صدق کنه
آیا فرهنگ خانوادگی ما(ترک - فارس) به همدیگه می خوره؟
آیا یه دختر حاضره تهران با اون امکانات رو بذاره و بیاد تو یه شهر کوچیک که 150 کیلومتر با تهران فاصله داره زندگی کنه؟
اگه واقعا ازدواج من و اون درست باشه من باید چیکار کنم ؟ چه طوری تحقیق کنم ، نمی خوام فعلا خانوادم بدونن ، می خوام از انتخابم مطمئن بشم و بعدا خانوادمو بفرستم جلو
ببخشین اگه حرفام انقدر زیاد شد ، این حرف ها رو تو سینه خودم نگه داشته بودم به هیچ کسی نگفته بودم با گفتنش احساس سبکی می کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)