سلام به همه
ازهمه دوستانی که وقت میذارن و این پست رو می خونن و سعی دارن کمک کنن ممنونم.
اما خواهشی که دارم اینه که شرایط رو خوب بررسی کنند و بعد پست بزنند.ممنون از همگی
اول یک کم در مورد خودم بگم بعد هم مشکلات رو مطرح کنم.
(پست طولانی هستش ببخشید)
متولد سال 68 هستم.
دوران دبیرستان رو توی مدرسه تیزهوشان درس خوندم.
دانشجوی دانشگاه صنعتی اصفهان بودم. (تقریبا دیگه تموم شده.)
دوران تحصیلم حدود 4 سال و نیم طول کشیده. دقیقا از فردای اون روزی که اومدم تهران رفتم سر کار.
الان حدود 9 ماه هستش که کارمند یک شرکت خصوصی هستم توی تهران با حقوق حدود 700 الی 800 تومن.(با مدرک دیپلم)
از لحاظ ظاهر خدا چیزی بهم کم نداده . تقریبا میشه گفت اخلاق خوبی دارم. با ادب و خوش برخورد هستم.
از لحاظ بدنی هم در شرایط مناسبی هستم.
خدا همه رفتگان رو بیامرزه.حدود سال 87 بود که پدرم به رحمت خدا رفتند.
خوب با هر سختی که بوده مادرم خرج تحصیل ما رو میداده و تا اونجا که در توانش بوده کمکون کرده.مادرم حدود 66 سالشونه.
یک برادر دارم که از خارج از کشور اومده به تازگی و سنش هم حدود 43 سال هستش. هنوز هم اردواج نکرده.(من هم اصلا نمیتونم با ایشون ارتباط خوبی برقرار کنم.اختلاف سنمون زیاده)
من کلا 4 تا برادر دارم که یکیشون دوقلو هستن با من و یکیشون هم حدود سن 30 ساله هستش که ازدواج کرده.
یکی دیگه از برادر هام هم حدود 38 سالشه و ازدواج هم نمیکنه.
کلا فضای خونمون (یعنی برادر هایم) روشنفکری هستش و مذهبی نیستند.
من و برادر دو قلویم توی خونه مذهبی هستیم.(انشاا...)
برادر دوقلویم به تازگی حدود 1 ماه هستش (بعد از 2 سال تلاش و رفتن چندین جا خواستگاری و مخالفت خانواده خودمان) عقد کردند.
خانواده ما کلا با ازدواج ما به علت شرایط مالی مخالف هستندو تنها مشکل رو همین می بینند.
برادر هایم که به شدت مخالفتشون رو با این قضیه اعلام کردند به طوری که یکیشون عقد برادرم نیومد و اون یکی هم به زور و ...
راضی شد که بیاد. خوب سر عقد برادر دوقلوم خیلی خانواده اذیت شدند و خیلی شب ها رنگ آرامش رو در خونه ندیدیم.
خیلی شب ها مادرم با برادر هام دعوا می کردند و آخرش هم به کدورت می انجامید.
بالاخره هرچی بود با همه سختی هاش تموم شد.(البته الان سختی های دیگش شروع شده.مادر شوهر بازی و...)
قرار بود با صحبت هایی که با دامادهامون انجام داده بودم یک ماه بعد از برادرم برای من هم اقدام کنند. چون من هم تقریبا با برادرم همزمان قضیه ازدواج رو مطرح کردیم اما برادرم چون تهران بودند تونستند مساله رو پیگیری کنن و من هم این 2 سال که نبودم نتونستم اون طور که باید و شاید پیگیر بشم از طریق خونه.
بعد از عقد برادرم من هم تقاضای رفتن خواستگاری و پیدا کردن مورد مناسب رو با خانواده مطرح کردم که مخالفت کردند.
با این منطق که حالا بزار ببینیم برادرت می تونه از پس این ازدواج بر بیاد یا نه بعد نوبت تو هم میشه.
(همه فکر می کنن که ما بچگونه فکر می کنیم یا نمی دونیم تو زندگی چه خبره و ...)
خوب من قبل از اینکه برادرم عقد کنه ( حدود 1 ماه قبلش همزمان با موقعی که تقریبا کارهای برادرم درست شده بود برای عقد) به خانواده اصرار می کردم تا برای من هم دنبال مورد بگردند اما مخالفت شد و باعث دلخوری ها هم شد بین من و خانواده. اونها کاملا غیر مذهبی فکر می کنند و من و برادرم مذهبی فکر می کنیم.
مامیگیم روزی رو خدا میرسونه اما اونها ...
من تو سن 18 سالگیم یه رابطه عاطفی حدود 1 ماهه با یک دختر 15 ساله داشتم (سن ها رو آدم می بینه خندش میگیره. بچگی هم واسه خودش عالمی داشت!) که خوب
پس از اینکه طرف مقابل رابطه رو به هم زد من هم مثل همه کسانی که دفعه اولشون هستش که نامردی میشه در حقشون و دلشون شکسته میشه ضربه هاش رو خوردم و دیگه همون چیزهایی که خودتون میدونید...
من هم پس از 3-4 ماه گذشتن از اون قضیه به بعد دیگه با هیچ جنس مخالفی رابطه برقرار نکردم.به علت شرایط ظاهری و اخلاقی که دارم به شدت زمینه اینکار فراهم بوده.نمی خوام در مورد مواردش حرفی بزنم.
(کلا چند ماه بعد از فوت پدرم دیگه به لطف خدا مسیر زندگیم عوض شد و مذهبی شدم.)
من هم مثل همه جوان های دیگه تو این سن و سال به ازدواج نیاز دارم. (ازهمه لحاظ چه عاطفی چه جنسی چه ...)
اونقدر که با خانواده ام و بزرگترهای خانواده در مورد ازدواجم حرف زدم که دیگه خسته شدم.(موقعی هم که اصلا حرف نمی زنم باهاشون و جدی میشم شدیدا دعوا می کنن که چرا با ما حرف نمیزنی.)
حدود 2 ماه هستش که خیلی زندگیم عوض شده. دیگه شادابی و نشاط قبلا رو ندارم. احساس می کنم با اصرار هام غرور مردونه ام خدشه دار شده.
به خاطر همین دیگه برام خیلی چیزا مهم نیست.نسبت به خیلی چیزا بی تفاوت شدم.کارهای دانشگاهم تقریبا تموم شده فقط کار آموزیم مونده بود.
اما حدود 9 ماه هستش که اون رو هم پیگیری نکردم.امروز یک نامه از دانشگاه اومده بود.اخطاریه انصراف از تحصیل بود. گفته بودن چون غیبت داشتی از اول ترم باید بیای و تکلیفت رو مشخص کنی.
شغلم خیلی با هیجان هستش و من یک عمر آرزو داشتم که چنین کاری داشته باشم (خیلی ها آرزو دارند این کاره باشند).
راه پیشرفت برام بازه تو زمینه شغلیم اما متاسفانه خیلی بی علاقه و بی انگیزه شدم نسبت بهش.
دیگه از خانواده ام نمی خوام که برام اقدامی کنند. انگار یه کینه ازشون به دلم مونده.چون واقعا خیلی برام سخته تحمل چنین شرایطی. دیگه نمی خوام برای هیچ موردی غرورم رو خدشه دار کنم.
از طرفی مادرم سنش بالاست اصلا دوست ندارم که عصبانی بشه با اصرار های من سر ازدواج چون همیشه آخر کارمون به دلخوری میکشه در این مورد. کاملا آگاهم که همه این موارد جزو امتحان های خدا هستش و همین امر هستش که تا حالا نصفه نیمه تونستم اوضاع رو تحمل کنم.
تصمیم گرفتم با توجه به شرایطی که دارم ازدواج موقت انجام بدم.(اما خوب شرایط مالیم خیلی محیا نیست.قسط میدم برای ماشین و وام و ...)
من ساعت 7 صبح می رم محل کار و ساعت 8 شب بر می گردم.
هر اطلاعاتی که لازمه بدونید رو بفرمایید تا عرض کنم.
دوستان راه کارهای رو که به نظرشون میاد برای بحث ازدواجم و برطرف شدن بی انگیزگی که برام پیش اومده بفرمایید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)