سلام.َ
من دختری 22 ساله هستم.می خواستم شرح زندگی ام را بدهم و از شما کمک بخواهم و خواهش می کنم هر چه زودتر راهنمایی ام بکنید.
من در تهران متولد شدم و تا 9 سالگی در تهران زندگی میکردم.همه فامیل های نزدیک من در تهران زندگی می کنند و در مدتی که تهران بودم با آنها رفت و آمد داشتیم و بچه شاد و سر حالی بودم.اما در 9 سالگی به دلیل بعضی مشکلات به اصفهان آمدیم.در اصفهان من فقط یک عمو دارم وبا دختر عمویم که البته خیلی هم کمتر از سن خودش می فهمید ارتباط داشتم.در دوره راهنمایی و دبیرستان با دوستانم بسیار خوب بودم و بچه شیطان و سرحالی بودم اما وقتی به خانه می آمدم نه کسی را داشتم که با او حرف بزنم و هر کاری هم که می کردم یا اگر کارهایی که با دوستانم درمدرسه می کردم(که شیطانی های بسیار عادی بود) را برای مادرم تعریف می کردم فقط می گفت:وای زشت است.مردم چه می گویند .خلاصه این هم باعث شد که از مادرم هم دورتر بشم و فقط با دوستانم ساعات خوشی را داشته باشم چون مادرم بر خلاف من به تنها چیزی که فکر می کرد حرف مردم بود..در ضمن من 3 برادر دارم که آنها نهایت آزادی را داشته اند و هروقت خواسته اند از خانه بیرون می روند و هروقت خواسته اند به خانه آمده اند و هر کاری خواستند کردند.البته ما هیچ کدام هیچ مشکل اخلاقی نداریم و برادر هایم با وجود آزادیشان هیچ کار خلافی نکرده اند اما مشکل اینجاست که من بر خلاف آنها از کوچکترین آزادی برخوردار نبودم.هیچ وقت ا جازه نداشتم با دوستانم بیرون بروم و همیشه در مورد همه چیزهای من ایراد می گرفتند.من هم با اینکه دوست صمیمی داشتم اما چون در خانه درد ودل کردن را یاد نگرفتم هیچ وقت نتوانستم در مورد مشکلاتم با دوستانم حرف بزنم و همه چیز را در خودم می ریختم و از آن آدم هایی بودم که همیشه می خنده ولی دلش پر از غمه.هروقت هم خواستم در مورد مشکلاتم حرف بزنم آنقدر گریه می کنم که نمی توانم حرفم را بزنم.با پدر و مادرم هم همیشه جر و بحث می کردم اما در نهایت با گریه حرف آنها انجام میشد.
.بعد هم که دانشگاه قبول شدم خیلی دوست داشتم در خارج از اصفهان قبول شوم اما دانشگاه پیام نور قبول شدم.و با وجود اینکه اصلا هیچ علاقه ای نداشتم به پیام نور برم اما آن زمان (فقط آن زمان)من برادر بزرگترم را خیلی قبول داشتم .و با وجود اصرارهای زیاد او و دلگرمی های اشتباهی که به من داده بود قبول کردم که به آن دانشگاه بروم و بزرگترین اشتباه زندگی ام را انجام دادم.الان هم که درسم تمام شده و با اینکه همیشه عاشق کار کردن بودم اما تا الان نتوانستم کار خوبی پیدا کنم.الان کاملا گیج شده ام.نمی دانم باید چه کار بکنم .به خاطر اینکه این همه سال در اجتماع نبودم خیلی برایم سخت است که تنهایی به کلاسی بروم و همه دوستانم را از دست داده ام و شاید سالی 1 بار با آنها حرف بزنم.حتی پیش روانشناس هم نمی توانم بروم خیلی برایم سخت است که مشکلاتم را برای کسی تعریف کنم و همیشه تا شروع به گفتن مشکلاتم می کنم اینقدر گریه می کنم که نمی توانم حرفم را ادامه بدهم.و نه کاری پیدا می کنم که از این وضع بیرون بیایم.با اینکه خیلی دوست دارم در اجتماع باشم ولی الان مثل یه زن 70 ساله هستم تا جوان 22 ساله.من مدتی کار می کردم که خیلی خیلی برایم خوب بود و روحیه ام خیلی خوب بود اما به دلیل محیط آنجا مدت کمی آنجا بودم و مطمئن هستم کار برایم خیلی مفید است اما نتوانسم هیچ کاری پیدا کنم.در ضمن من به دلیل اینکه خاله و دایی ام در سوئد هستند می توانم برای ادامه تحصیل به آنجا بروم اما دیگر قدرت تصمیم گیری ندارم و نمی دانم کار درستی است که به آنجا بروم یا نه.خواهش می کنم کمکم کنید .من خیلی تنهام و نمی توانم با کسی مشکلاتم را در میان بگذارم .خواهش می کنم کمکم کنید.در ضمن می خواستم بدونم چقدر احتیاج دارم که به روانپزشک مراجعه کنم و بهتر است پیش خانم بروم یا آقا.
با تشکر
علاقه مندی ها (Bookmarks)