سلام
من چندوقتیه با خواهر دوستم به قصد ازدواج آشنا شدم، خوب از همون اول دوستم و خانواده خودمون رو در جریان گذاشتم، چون هردو مطلقه هستیم ازم خواست که قبل از اینکه اتفاقی بیفته بیشتر باهم آشنا بشیم
مدتی باهم تلنفی صحبت کردیم و واقعا به تفاهم رسیدیم از هرجهت به همدیگه میخوریم، هیچ مشکلی نداریم باهمدیگه و همدیگه رو واقعا دوست داریم
این گذشت تا قرار شد به داداشش که دوست من باشه جواب رو بده تا دوستم به من منتقل کنه برای ادامه جریان
اما از اون شبی که این حرف رو زدن به شدت رفتارش با من سرد شده، دوستم بهم گفت که خواهرم گفته من یه مشاور دارم که باید حتمن تو هم بیای و چند جلسه باهاش حرف بزنی قبل از هرچیری
خوب من موافقم اما تغییر ناگهانی رفتارش و اینکه میگه دیگه باهم ارتباط تلفنی نداشته باشیم تا وقتی که همه چیز رسمی شد رو نمیتونم درک کنم
چون تو این مدت خیلی بهش وابسته شدم و حتی فکر اینکه یک لحظه از عمرم رو بدون حضورش بگذرونم واسم دیوانه کنندهست
تحملم تموم شد و باهاش حرف زدم گفت میخوام جدا از احساسات تصمیم بگیرم چون نمیخوام هردوتامون دوباره تو زندگی شکست بخوریم
با توجه به اینکه از همه لحاظ به همدیگه میخوریم و اون همه عشق و علاقه ای که بین ما بود رفتار حالاش برام قابل درک نیست
البته از یه نظر به فکرم اومد که منطقیه چون جدا از احساساتی بودن خودمو آدم منطقیی میدونم
از شما دوستای عزیزم میخوام که بهم کمک کنید تا آروم بشم
چون از قرار معلوم با جریان مشاوره و .... همه کارا به بعد از محرم و صفر موکول میشه و من از ترس از دست دادنش دارم دیوونه میشم. چون دوماه تحمل کردن واقعا واسم سخته و خانواده من هم به شدت معتقد هستن که تو این دوماه هیچ کاری رو انجام نمیدن
البته ایشون به من اطمینان دارن که اصلا براشون مهم نیست که دوماه عقب بیفته و این فرصت بهتری میشه برای شناخت....
ممنونم از اینکه نوشته هامو خوندید
حالا شما بگید چیکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)