سلام
قبل از هرچیز از اینکه نوشته هام طولانیه عذر میخوام و ازتون ممنونم که کمکم می کنید.
اول از خصوصیات خودم و همسرم میگم :
من یه دختر بیست و سه ساله هستم تحصیلاتم فوق دیپلم از یک خانواده مذهبی و پدر و مادرم هردو تحصیلکرده و وضع مالی متوسط . همسرم سی ساله و کارمنداز یه خانواده ساده و وضع مالی بسیار پایین و تک پسر . ما یک سال و نیمه که عقد کردیم و از همون ماههای اول مشکلاتمون شروع شد . من یه دختر معتقد که خیلی به عبادت و نماز همسر اهمیت میدم و از اول برام خیلی خیلی مهم بود که همسرم نماز خون باشه حتی در جلسات خواستگاری تاکیدم بر همین قضیه بود و ایشون می گفت من هم مثل شما هستم و این مسایل برام مهمه ولی بعداز عقد متوجه شدم که بهم دروغ گفته و اینطور نیست که من واقعا جا خوردم و بسیار ناراحت شدم ولی تصمیم گرفتم کمکش کنم که متاسفانه تو این یک سال و نیم هیچ تغییری ندیدم شاید بگید این یه مسءله کاملا شخصیه ولی هم کفو بودن در اعتقادات یه معیار خیلی مهم برای من بود .
مسئله بعدی عصبانیت و بد دهنی ایشون هست که سر مسائل واقعا بی اهمیت بهم می ریزه و فحش میده .مثلا رفتیم حلقه بخریم الا و بلا که من حلقه نمیخام و انگشتر دستم نمی کنم بهش گفتم باشه حالا به خاطر من قبول کن که بخریم اصلا دستت نکن فقط یادگاری بمونه اما همونجا توی طلا فروشی عصبانی شد و چنان اخمی کرد و بهم گفت همه کارات همین جوریه خیلی منو اذیت میکنی و تاچند روز همین جوری تو قیافه بود . یا مثلا رفتیم مسافرت سر اینکه چرا چادرت رفت کنار یه خورده از موهات معلوم شد یه دعوای حسابی راه انداخت و تا می تونست بهم فحش داد و توهین کرد و حجاب خواهراش و زن دوستش رو که واقعا بدحجابن به رخ من کشید . اصلا رو اعصابش کنترل نداره همش میگه داداشت انرژی منفی میده ازش خوشم نمیاد شوهر خواهرت انرژی منفی میده خوشم نمیاد ازش ! باورتون نمیشه میاد خونمون اخم میکنه یه گوشه میشینه به هیچ کس محل نمیده وقتی اعتراض میکنم میگه من همین جوریم کم حرفم . از اون روزاول فقط کار میکرد و کار اصلا برام وقت نمیذاره . اون اوایل که وقتش آزاد بود و خسته هم نبود ازش خواهش میکردم که بیا نیم ساعت بریم باهم قدم بزنیم تو چشام زل می زد و میگفت نمیام دوست ندارم بیام بیرون . اصلا براش خواسته های من مهم نیست هرنظری هر خواهشی راحت همه رو رد میکنه و کار خودش رو میکنه . بسیار بسیار آدم مغروریه بهم میگه حتی اگه عزیز ترین کسم مثلا مادرم ازم خواسته ای داشته باشه خودش رو هم بکشه من باز کار خودم رو میکنم . به من میگه من و خانوادم خیلی از تو سر تریم تو لیاقت منو نداری ولی درستت میکنم جا داری به من برسی . میگه تو خیلی منو اذیت میکنی من حتما یه گناه کبیره ای مرتکب شدم و تو مجازات گناه منی . اذیتهای من می دونید چیه ؟اینه که ازش میخام باهم تفریح کنیم ازش میخوام بیشتر برام وقت بذاره ازش میخوام نمازبخونه همشم با مهربونی و خواهش و التماس اما اینقدر مغروره که التماس هم براش فایده نداره . این همه مشکلات یه طرف و اذیت و آزار و دخالت خانواده اش هم یه طرف دیگه که همه رو بعدا براتون توضیح میدم . یه چیز دیگه کی واقعا آزارم میده خیلی ازم ایراد میگیره مثلا میگه چراتوی سرت جوش(یه جوش خیلی ریز که با انگشت به زور قابل لمسه) داشتی روز خواستگاری به من نگفتی . بخدا از خوشی دوران نامزدی هیچی نفهمیدم اینقدر با این کاراش اذیتم کرد که دیگه الان واقعا دلم ازش سرد شده . تو این یک سال و شش مها یک بار فقط منو برده تئاتر اونم به زور دختر خاله ام که باهم همکارن اینقدر بهش اصرار کرد تامجبور شد . خیلی بهم بی توجهی کرد خیلی دلم رو شکست خیلی جاها خواسته هام رو نادیده گرفت و اهمیت نداد همش ازش خستگی دیدم و خواب. زندگیش فقط همینه کارکردن و خوابیدن مثل یه آدم اهنی نه به عبادتش نه همسرش نه نظافتش نه سلامتیش به هیچی اهمیت نمیده . اینقدر خودش رو با کار خسته میکنه که وقتی میاد خونمون بلافاصله میخوابه انگار نه انگار منم آدمم . حتی مسواکش رو هم هفته ای یه بار به زور میزنه !!! اصلا انگیزه ای به ادامه زندگیم ندارم و بهش پیشنهاد جدایی دادم نمی دونم اصلا برای چی اومدم و اینا رو گفتم شاید درد دل بود ولی واقعا سر دوراهی موندم حرفاش و رفتاراش برام آزار دهنده است الان که دارم می نویسم اصلا حال خوبی ندارمخواهش میکنم کمکم کنید یه تصمیم عاقلانه بگیرم در ضمن یه خانواده به شدت بی فرهنگ و فضول داره و همسرم هم متاسفانه همیشه طرف خانواده اش رو میگیره حتی وقتی که اونها مقصرن صد در صد منو مقصر می دونه .
علاقه مندی ها (Bookmarks)