سلام دوستان عزیز
یه مشکل عجیبی دارم که نمیدونم چه جوری بر طرفش کنم،
تقریبا 1.5 سال پیش خیلی اتفاقی با آقایی آشنا شدم، در مجموع 3 بار دیدمشون اما فاصله دیدارهامون بسیار زیاد بود، دلیلش هم مشغله و مسافرتهای طولانی ایشان بود،
در همون جلسه اول حسه عجیبی نسبت بهشون داشتم، یه حسه آرامش، یه هماهنگی روحی حس میکردم، از لحاظ ظاهری هم دقیقا مطابق معیارهام بودند!
اونقدر از بودن کنار ایشون لذت میبردم که در آن سه جلسه دیدار هر موقع اومدم مساله طلاق قبلیم را مطرح کنم از ترس از دست دادنشون قادر نبودم! البته ایشون خاستگار نبودند و دیدار ما از ابتدا شاید به نیت کار نبود اما از همون لحظه اول کاری شد و موضوع صحبتهامون کاری بود و در این شرایط لزومی هم نمیدیدم مطرح کنم!اصلا زمان رو در کنارشون حس نمیکردم، آخرین جلسه دیدار ایشان من را به شرکت یک خانم همکار جهت یک پروژه مشترک لینک کردند که از همون ابتدا رابطه صمیمی بین من و اون خانم شکل گرفت، و الان مثل دو خواهریم، با هم سفر رفتیم، چون رابطه اون آقا رو با دوستم نمیدونستم، میترسیدم از ایشون در مورد اون آقا سوالی کنم، فکر میکردم، نکنه، دوستی نامزدی ..باشند و سوال پرسیدن من باعث سوئ تفاهم بینشون باشه.
نمیدونم چی شد و حرف دوست مشترکمون(اون آقا) پیش اومد و تازه متوجه شدم که اون آقاهم توی زندگی مشترک یک بار شکست خوردند!
عشقم صد چندان شد!!!توی اون سفر فهمیدم هیچ رابطه خاصی بینشون نیست و خیالم راحت شد، از بعد از آشنایی من و اون خانم رابطه من و اون آقا خیلی جزئی فراتر از کار رفت و عاطفی شد! البته فقط در حد هفتهای یک بار اس ام اس و شاید در ماه یکبار تلفن! 2 ماه بعد از دیدار سوم، ایشون من را برای ناهار به منزلشون دعوت کردند، خبلی مودبانه نپذیرفتم و گفتم بیرون هم را ببینیم، ایشان هم قرار شد خبر دهند که آیا براشون مقدور هست یا خیر، روز بعد اس ام اس دادند و اعلام کردند، نمیتونن بیان، و در اس بعدی پرسیدند، به من شک داری؟ نوشتم از چشمهام بهشون مطمئن ترم، گفتند پس چرا دعوتم را رد کردی، توضیح دادم، رد من به دلیله عدم اطمینان نبوده و به دلیله نوع نگاه و سبک زندگی بوده، خلاصه یه کلنجار یه ساعته اس ام اسی، روز بعد هم با دوست مشترکمون(اون خانم ) تماس گرفت و گفت که الهه به من اعتماد نداره و این خیلی بد هست، دوستمون هم توضیح داد براش که کار اون اشتباه بوده و دعوت یک خانم به منزل مجردی کار درستی نیست!!
خلاصه ماجرا از اون به بعد ما تا 3-4 ماه ماهی یکی دوبار اسام به هم میزدیم وهمین و بس، اما این وسط من در آتش عشق میسوختم اما نمیتونستم بیان کنم، .... دوست من (اون خانم) میخواست واسطه ازدواج بینمون شه اما ایشون رسما به دوست من اعلام کردند که فعلا قصد ازدواج ندارند. و ما تقریبا رابطمون به مرور زمان و به صورت فرسایشی کات شد!
روزها میگزره و من فقط رابطم با ایشون در حد اس ام اس تبریک عید و تولدشون بوده و همین و بس، اما از فکرم خارج نمیشن، گاهی فقط وارد صفحه فیس بوکشون میشم تا فقط ببینمشون.....
الان هرچی خاستگار دارم با ایشون مقایسه میکنم، برام یه قهرمان بود، هر خاستگار دیگه ای برام میاد نمیتونم بهش فکر کنم، حتی با یکی از خاستگارام 6 ماه در ارتباط بودم اما لحظهای اون آقا رو فراموش نتوانستم بکنم، و به خاستگارم ذره ای علاقمند نشدم...بعد از جواب رد به خاستگارم، تو این 3-4 ماه اخیر، چند نفر دیگر را هم ملاقات کردم، اما توی ذهنم همش با اون آقا مقایسه میکنم، شنبه همین هفته با خاستگار جدیدی ملاقات کردم و وقتی منزل اومدم و پدر و مادر نظرم را پرسیدند، به مامان گفتم هیچ کس فلانی نمیشه!
خودم از دست خودم خسته شدم، آخه مگه میشه آدم یکی رو اینقدر دوست داشته باشه، میدونه رسیدنی هم در کار نیست، در عین حال نمیتونه کسه دیگری هم جایگزین کنه؟
لطفا راهنماییم کنین چه جوری میتونم خلاص شم!
پیشاپیش ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)