درود و مهر به همه ی عزیزان
خدا خیرتون بده که به دیگران کمک می کنید مشکلاتشون رو حل کنند خصوصا در مورد ازدواج
26 سالمه دانشجوی ترم 3 کارشناسی ناپیوسته. تا 3 ماه پیش قصد ازوداج نداشتم ( لا اقل تا دو سال دیگه ). عاشق هم نبودم.
ولی اون ته تهای ذهنم وقتی به آینده فکر میکردم حالا که یادم میفته میبینم در تصور من برای آینده هیچ کس غیر از دختر خاله م توی زندگی من نبود. سال پیش هم مادرم پیشنهادش رو به من داد و گفت که خیلی دختر خوبیه و تو هم سن ازدواجت داره بالا میره و ممکنه از دستت بره. من حقیقتش اون موقع زیاد دلبسته نبودم و چون در اوضاع مالی خیلی بدی قرار داشتیم و اعتماد به نفسم خیلی پایین بود.به مادرم گفتم که من تا چند سال دیگه اصلا قصد ازدواج ندارم.( متاسفانه ). الان که فکر میکنم میگم شاید احساس امنیت میکردم که حالا حالا ها براش خواستگار نمیاد. تا سه ماه پیش که مادرم با اخم و ناراحتی گفت برای دختر خاله ت خواسگار اومده و جوابشون هم مثبته. من اولش زیاد توجه نکردم چون چندتا خواستگار قبلی رو رد کرده بود. ولی ماه پیش جشن نامزدی گرفتند و دختر خاله م هم با اکراه قبول کرد( از خواهرم آمار گرفتم ). حالا توی این یک ماه دنیا تو سر من خراب شده از اونجا که هی دست دست کردم و به خاطر اینکه یه کم خجالتی بودم حتی به خونواده م هم نگفتم که حد اقل یه کاری بکنند و عصبانی ام به خاطر رسم و رسومات اشتباهی که توی منطقه ما هست که دختر فقط خبردار میشه که به کی بله گفتند و نظرش رو هم اگه بگه همه بهش هجوم میارند که پسر خوبیه و وضع مالشیش خوبه و از این جور حرفها و زورم میاد از اینکه هیچ اقدامی نکردم دختر خاله م رو دادند به کسی که هیچی از ارزش های انسانی نمیدونه و فقط به پول در اوردن فکر میکنه و دلم هم براش میسوزه. هر روز وضع من بدتر میشه. چند بار خواستم به مادرم و خواهرم بگم ولی گفتم ممکنه دلخوری پیش بیاد. فکرهای بچه گونه سراغم میاد نمیدونم چکار کنم. پیش خودم فکر میکنم اگه اون هم من رو دوست داشته هم به خودم ظلم کردم هم به اون.
یه کم از دختر خالم بنویسم: 5 سال از من کوچکتره ولی فوق العاده با کمال و محجوب. اون هم دانشجوی ترم 7 کارشناسیه و سال دیگه درسو تموم میکنه. به خاطر کم رویی اون و من هیچ وقت نتونستم باهاش حرف بزنم. رابطه م با خاله و شوهر خاله م خیلی خوبه و با شوهر خاله م بیشتر اینکه فامیل باشم رفیقم.شاید هم به همین دلیل نتونستم زودتر از این علاقه م رو ابراز کنم.
لطفا راهنماییم کنید جای امیدی هست؟ به خونوادم بگم؟ یه جوری به خودش بگم؟ اصلا چیزی نگم و با اوضاع کنار بیام و فراموشش کنم؟ توی این یک ماهه خیلی تلاش کردم بهش فکر نکنم بیشتر چسبیدم به کار و مطالعه، بیشتر ورزش کردم ولی هر روز بیشتر فکرم رو مضغول کرده تقریبا دارم فلج میشم و دست و دلم به هیچ کاری نیمره. همین سوالات توی ذهنم داره فکرم رو میخوره.
علاقه مندی ها (Bookmarks)