يك روز صبح زود كه از خواب بيدار مى شوم ,فرشته اى بالهايش را به صورتم مى زند و می گوید:
اين آخرين باريست كه خورشيد را مى بينى.مى توانى فقط تا غروب كنار پنجره بايستى
و با آسمان وپرنده هايش درد دل كنى.
فقط تا غروب مى توانى مشقهاى كودكيت را تمام كنى.
فقط تا غروب مى توانى زانو به زانوى خدا بنشينى وگناهان بزرك ودرشت زندگيت را بشمارى
و يك دل سير گريه كنى.
فقط تا غروب مى توانى به عشق زيبايت بى انديشى و به او برسى.
وفتى فرشته به سويم پر مى كشد
يادم مى آيد كه هنوز كارهاى زيادى دارم كه بايد انجام بدم
بايد آارام و بى صدا با ارزوهايم خداحافظى كنم
عكس پدرم را ببوسم,خطوط ساده دست مادرد را به خاطر بسپارم
چشمهاى زيباي تو را به دقت تماشا كنم
عطر تن تو را به خاطر بسپارم و لحظه هاى شيرين با تو بودن را از ذهنم بگذرانم
و در آخر خدا را سپاس بگويم
كه به من طعم ولذت عشق تو را چشاند.
فرشته از من دور مى شود نمى دانم صدايم را مى شنود اما با تمام وجود فرياد مى زنم:
اى فرشته مهربان از خداوند بخواه كه به من فرصتى ديگر بدهد!
براى دوست داشتن يك روز اصلا كافى نيست.
باور كن هنوز به تنها عشق ابديم نگفتم :كه چه قدر دوستش دارم.
پس به من فرصت بده
من هنوزبه چشمان زيباى عشقم زل نزدم.
من هنوز دستان گرم مهربانم را در دست نگرفتم.
من هنوز در اغوش نرم عزيزم اشكهايم را خالي نكردم.
من هنوز طعم و لذت بوسه هاى اتشين عشقم را مزه مزه نكردم.
پس به من فرصت بده .....
علاقه مندی ها (Bookmarks)