با سلام
من بارها و بارها به این سایت اومدم و چون نتونستم حرف دلم رو بگم منصرف شدم. من کلا اهل حرف نیستم.یعنی بودم از وقتی حس کردم که تحقیر شدم دیگه در قلبم رو به همه بستم.نمیدونم از کجای مشکلاتم باید شروع کنم.شده مثل یه جکه معروف:اخرش نمیدونم که به کدوم دردم بگریم.
چندوقتیه دیگه نمیدونم باید چکار کنم.البته من خودم به تنهایی خودم رو دلداری میدم.
باز دوباره حس میکنم نمیتونم حرف بزنم
..........
..............
.....من دختر فوق العاده ای برای خانواده م نیستم اما اصولا حرف شون رو گوش میدم. من خودم همه ی کار های خونه رو انجام میدم البته گهگاهی هم اشپزی که البته از چند وقته دیگه این کار هم اضافه میشه.......من فرزند نهم خانواده هستم با پدرو مادری سن و سال گذشته.....و..............
.................
............................
..................
دیدید این که هیچکدومش سخت نیست....هر کی بخواد میتونه انجام بده ...........اما .......................وقتی که میبینی توی یه خانواده یازده نفری تو هیچکس رو نداری که همدرد تو باشه ..........وقتی همه رقیب هم هستن....وقتی مادرت راز دارت نیست....وقتی پدرت هیچ نقشی تو زندگیت نداشته جز پول دادن.....وقتی حرف معنی مادر تو کلاس میپیچه و تو هیچی برای گفتن نداری و حتی از این جمله گریزونی....وقتی تو کوچکیم دادو فریاد مادرم با برادرم رو میدیدم دیوونه میشدم تازه پدرم حتی یه بار دادشم رو دعوا نکرد من التماس بابامو میکردم اما هیچ وقت نمی خواست کوچیک بشه چون میترسید داداشمم به اونم فحش بده ...........تازه یکی از برادرام به خاطر این همه مشکلات برای همیشه از خونه گذاشت و رفت اخرین بار که دیدمش داشت میرفت بیرون بهش گفتم داداشی برام ساندویچ بیار خب! نامرد رفت و هنوزم که هنوزه منتظر ساندویچمم اخه بهم قول داده بود که میاد اما ....................باشه خدایا اشکالی نداره شاید همه داریم امتحان میشیم .نمی دونم چرا عاشق هرکی شدم برای همیشه ازش دور شدم..
...من فقط 7سالم بود که خواهرم از ایران رفت میدونید موقع رفتنش چقدر اشک ریختم...هیچوقت جرات نداشتم بگم من خواهرم رو از همه کس بیشتر دوست دارم...اما دیگه اون پیشم نبود ...تا اینکه بزرگتر شدم و وارد ذبیرستان ...همیشه تو خلوت هام با خدا حرف میزدم....ولی خب تو زندگی تو به همدرد نیاز داری ...تا اینکه با یه نفری دوست شدم...ما اینقدر غرق دوستی شدیم که یادمون رفت ما دو تا دختریم.اون تا حس کرد این دوستی با این همه عشق و علاقه اشتباهه گذاشت کنار اما من چون فکر میکردم اون هنوز پایبنده گفتم دلش رو نشکونم شاید باورتون نشه من چقدر عاشقش بودم...من فقط دنبال یه عشق خالص بودم نه هیچ چیز دیگه من حتی حاضر بودم جونمم براش بدم....تا اینکه همه چیز تموم شد .من بهم وحشتناک سخت گذشت به خاطر جدایی ازش که باید قرص
اعصاب مصرف میکردم...تا سه چهار ماه روزی چهار ساعت چهار ساعت گریه میکردم ...
اما بالاخره زمان گذشت و امسال پیش دانشگاهی باید برم .....من همه ی مشکلاتم رو
خودم باید به تنهایی حل کنم من سه تا تجدیدی داشتم که به خواست خدا همه رو پاس کردم ....شما اولین کسانی هستید که بهتون گفتم .اما حس میکنم توی دنیای به این بزرگی تنهاترین تنهایانم. من هر وقت که کار خونه نداشته باشم میام توی اتاقم والکی با ادمای ساخته ی ذهنم تا هروقت که دلم بخواد حرف میزنم البته من این بازی رو از کوچکی هام تا الان دارم میکنم اون موقع هام هیچ همبازی برای خودم نداشتم........من حدود پنج شیش ماه پیش افسردگی شدیدی گرفتم که نتیجه ش یه خودکشی تا لب پرتگاه بود که به خاطر ترس ازگناهش منصرف شدم. حالا تصمیم به خود سازی دارم که ان شا الله بشه اما .....دلم نمی خواد جنس قلبم بشه از سنگ .... یعنی باید کلا دور مهر و محبت خط بکشم؟یعنی پاداش این همه مهر و محبت به دیگران هیچه؟ من نسبت به رفتارم مقابل پدرو مادرم خیلی حساسم چون خدا میگه با پدر و مادرتو ن به احسان رفتار کنید و نه عدالت....من همیشه پای صحبت هاشون میشینم و دلداری شون میدم اما اونا.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)