نمی دونید چقدر درد تمام وجودم رو گرفته. شاید قصه ای که می خوام براتون بگم خیلی آشنا باشه و مشابهش رو زیاد تو این تالار دیده باشید. اما برای من منحصر به فرد و خیلی تلخه.
من دختر قوی ای بودم خیلی قوی. می دونستم اونقدر قدرت دارم که اگه عقلم بگه یه کار درسته، با وجودی که احساسات بی نهایت قوی ای دارم، می تونم رو احساساتم پا بگذارم و بر اساس منطقم تصمیم بگیرم. خیلی هم به خودم می بالیدم. همون طور که بارها بر اساس منطقم رو احساساتم پا گذاشتم و کسایی که دیوونه وار دوست داشتم رو ترک کردم. اما نمی دونم چرا چند سالی بود که سست اراده و ضعیف شده بودم. از خودم بدم میومد که دیگه قدرت ندارم جلوی احساساتم رو بگیرم و تن به احساسات بعضا گناه آلودم می دم.
بگذارید برم سر اصل مطلب. 4 سال پیش تو اینترنت با یک پسر خارجی دوست شدم. از دوستی با پسرهای ایرانی تو نت بدم میاد چون 99% موارد سرانجام بدی در انتظار دختر خواهد بود. اما خب دلم خوش بود که حداقل این پسر که خارجیه دو روز دیگه از من تقاضای سکس نمی کنه و می تونیم فقط برای هم دوست بمونیم. دوستی مون هم روز به روز صمیمی تر می شد. بعدها دوستم به من گفت هیچ وقت دوستی های اینترنتیش رو با افراد ادامه دار نمی کنه چون دلش نمی خواد وتبستگی عاطفی به وجود بیاد. اما می گفت در مورد من واسش عجیبه که رابطه مون اینقدر طولانی شده. اما در مورد من هم همیشه می گفت که نمی خواد عاشق بشه و ما فقط قراره با هم دوست باشیم منم قبول داشتم. بماند که ته دلم چقدر واسش می لرزید. خیلی برام دوست داشتنی بود و شخصیتمون خیلی هم خونی داشت. اما هیچ وقت بروز نمی دادم. تا این که بعد از گذشت 4 ماه از رابطه مون دوتامون حس کردیم به شدت به هم وابستگی عاطفی پیدا کردیم و یه جورایی داریم عاشق هم میشیم. یه روز دوستم برگشت گفت این اتفاق نبااید بیفته و ما باید این رابطه رو تموم کنیم چون به صلاحمون نیست که عاشق همدیگه باشیم. پرسیدم چرا نمی خوای عاشق بشی. گفت چون نسبت به عشق بدبینم. ازش پرسیدم آیا در گذشته رابطه عاشقانه داشته که ضربه بخوره و بدبین شده باشه اما گفت نه. هیچ وقت عاشق نشده. خلاصه این که تصمیم گرفتیم رابطه رو کنترل کنیم. اما نشد. بعد از چند روز بدون این که بگه من رو از لیست دوستاش حذف کرد. من که نمی دونستم موضوع از چه قراره نگرانش بودم و بعد از چند روز که دیدم خبری ازش نیست (ما حداقل روزی 1-2ساعت با هم حرف می زدیم) بهش ایمیل زدم که نگرانتم. اتفاقی افتاده؟ که جواب داد ما نتونستیم رابطه رو کنترل کنیم و فقط دوست معمولی باشیم. به خاطر همین واسه همیشه ازم خداحافظی کرد و گفت همیشه تو قلبش خواهم موند. نمی دونید چی کشیدم. داغون شدم. من از ته قلبم دوسش داشتم. با این که سعی می کردم نشون ندم ولی دیوونه وار عاشقش شده بودم. 1 ماه شبانه روز کارم گریه بود. شبانه روز. بعد 1 ماه برگشت. گفت که تونسته به احساسش غلبه کنه. من خوشحال بودم که برگشته اما این بار هر وقت احساسات تو رگهام می دوید، بهم تلنگر می خورد که مواظب باش. اگه بفهمه هنوز دوستش داری باز میره. انقدر دوستش داشتم که حاضر بودم واسه همیشه در کنارش باشم و تظاهر کنم حس خاصی نسبت بهش ندارم تا این که بگم دوستش دارم و تنهام بذاره و بره.
این وضعیت 3 سال ادامه پیدا کرد. دیگه جزئی از وجود من شده بود. بارها گفته بود که دوست داره بیاد و من رو ببینه. اما زود پشیمون شده بود از ترس این که منو ببینه و دیگه نتونه دل بکنه. با این که خیلی دردناک بود کسی که دوستش دارم در کنارم نباشه اما به وضعیتی که داشتم قانع بودم و حاضر بودم تا همیشه ادامه پیدا کنه.
1 سال و نیم پیش وقتی دوباره رابطمون داشت به احساسات می کشید شروع کرد حرف زدن از یه دختری که تو زندگیش بوده و برای چند سال از هم جدا شده بودن و دختر به کشور دیگه ای رفته بود، اما دوباره داره بر می گرده و قراره با هم زندگی کنن. حتی گفت که شاید بعد از چند ماه زندگی کردن باهاش ازدواج کنه. من که خیلی سعی کردم خودمو بی تفاوت و حتی خوشحال از این که داره زندگیش سر و سامون می گیره نشون بدم، از درون داغون شدم. هیچ وقت حاضر نشد راجه به اون دختر واسه من حرف بزنه. همیشه سوالامو بی جواب می گذاشت. کم کم یه مسائلی باعث شد شک کنم به حرفش و به این نتیجه رسیدم که داره دروغ میگه که جلوی وابستگی من رو بگیره. باز کنترلمو روی خودم بیشتر کردم و فقط دوست معمولیش بودم که تو مشکلاتم باهاش مشورت می کردم و هم صحبت تنهایی هام بود. اما نه صحبت عاطفی. خیلی معمولی. مثل همیشه.
با این که بعد از برگشتن دختر همیشه شک داشتم به این که با اون دختر داره زندگی می کنه اما تو دلم می گفتم زنش که نیست. هنوز که ازدواج نکردن. این توجیه باعث می شد حس گناهمو سرکوب کنم.
بارها لابه لای حرفاش می گفت من یه چیز خاص تو زندگیشم که هیچ وقت نمی تونه فراموشش کنه. می گفت حتی اگه خودم هم نباشم واسه همیشه تو قلبش هستم. کاملا می دیدم که اونم مثل من قلبش درگیر منه و داره با خودش کلنجار میره و خودشو گول میزنه تا رابطه رو حفظ کنه. هر دوتامون خوب می دونستیم عاشق همیم ولی عشقی که هیچ وقت از ترس جدایی به هم دیگه بروز ندادیم.
هر بار که صمیمیتمون زیاد میشد رابطه شو یه مدت کم می کرد که به تعادل برسیم. در زمان دوری از هم به شدت دلتنگ هم می شدیم. و آرزوی من بود که شده برای یک لحظه باهاش روبرو شم و تو آغوشش خودمو غرق کنم. آرزوی محالی که شکنجه ام می داد.
اون همیشه می گفت من از خدا می پرسم که چرا تو رو زودتر از دوست دخترم ندیدم.
تا این که بعد از گذشت 4 سال، هفته پیش به طور اتفاقی فهمیدم که دوستم با اون دختر چند سالیه که ازدواج کرده و حتی ازش بچه داره و تمام این سال ها به خاطر این بود که از عشق من فرار می کرد و نمی خواست خودشو وارد رابطه احساس کنه.
نمی دونید چقدر دردناکه واسم. چقدر دردناک. دختر بسیار زیبا و مهربونی هم به نظر میرسه. عکسشو به عنوان دوست دخترش که با هم زندگی میکنن بهم تو این هفته نشون داده. اون هنوز نمی دونه که من همه گذشته اش رو فهمیدم. اما امروز کلی واسش گریه کردم. بهش گفتم یه درد بزرگ دارم که دوست ندارم زنده بمونم. اصرار کرد که باهاش درد و دل کنم اما نگفتم. فقط ازش خواست بازم از عکسای دوست دخترش (در واقع همسرش) بهم نشون بده. اول گفت تو حالت خوب نیست و دیدن عکسا بیشتر اذیتت می کنه اما اصرار کردم و اون نشونم داد. طفلک دختر خیلی زیباییه. خدایا من 4 سال باعث شدم قلب شوهرش پیش من باشه. خدایا ببخش منو. من هیچ وقت فکر نمی کردم همسرش باشه.
این روزها خیلی درگیر کاره و زیاد فرصت حرف زدن پیدا نمی کنیم. اما من تصمیممو گرفتم. تو اولین فرصتی که برای حرف زدن باهاش پیدا کنم بهش می گم تصمیممو. رابطه ما باید کات بشه. اون دختر معصوم گناه داره. تو چشماش معصومیت دیدم. چرا باید شوهرش وقتی باهاش رابطه زناشویی داره به من فکر کنه و من رو جای همسرش تصور کنه (بهم یه بار اینو گفته بود). چرا دلش باید برای من بتپه و تنگ شه وقتی یه زن خیلی مهربون داره که می دونم هم با هم خوبن و مشکل خاصی ندارن.
خدایا این پسر تو این چهار سال بخش بزرگی از قلب منو احاطه کرده. خیلی بزرگ. خیلییییییییی بزرگ. دیوونشم به تمام معنا. ولی اون سهم من نبوده. اگه سهم من بود الان زن نداشت. پس باید فراموشش کنم. باید. باید. باید. باید دوباره بشم همون دختر با اراده که عقلش به احساسش دستور میده. خدایا کمکم کن این درد طاقت فرسا رو تحمل کنم
جداشدن از اون پسر واسم حکم خالی شدن قلب یا از دست دادن یه عضو مهم بدن رو داره. تو این چهار سال به تک تک سلول های بدنم رخنه کرده بود. ولی باید بیرون بکشمش. هرچقدر دردناک. هر چقدر سخت. هر چقدر طاقت فرسا.
دعا کنید بچه ها. شکسته ام
همیشه میدونستم یه دردی تو زندگیش داره که یه رازی هست که از من مخفی می کنه. حتما اون هم خیلی عذاب میکشه از این که بین من و همسرش گیر کرده. می دونم بارها با خودش کلنجار رفته که منو بگذاره کنار و فراموش کنه اما نتونسته. کاش به من می گفتی. کاش می گفتی و 4 سال این درد رو تو گلوی خودت خفه نمی کردی.
خدایا کمکمون کن همدیگه رو فراموش کنیم و به زندگی عادی برگردیم. اون از سهمی که نصیبش شده لذت ببره و منم منتظر باشم تا ببینم سهمم تو دنیا چیه.
پرم از بغض و گریه
علاقه مندی ها (Bookmarks)