سلام به همه...من یه دختر21 ساله ام که دو سال پیش موقع کنکورم از مشاوره های درسی یه پسری که خودش موفق بوده تو درساش کمک گرفتم..کم کم ما فهمیدیم که همونی هستیم که همیشه دنبال هم بودیم این شد که اقا پسر به من پیشنهاد ازدواج داد ومن اول ازشون خاستم که بیشتر بشناسمش این بود که همدیگه رو دیدیم.چهره ی پاک و معصومی داشت ویادمه تو دیدار اول خیلی غیرت و از خود گذشتگی نشون داد این بود که ازش خاستم بیاد خونمون تا خانوادم ببیننش اون اوایل قبول نکردو بعد به اصرار من قبول کرد ک بیاد خونمون.خانوادم اولش مخالف بودن اما به اصرار من راضی شدن ببیننش و وقتی تو چند جلسه دیدنش فهمیدن پسر خوبیه و چون من روی گناه حساس بودم و به اصرار اقا پسر و من بابامو راضی کردم که به صیغه محرمیت رضایت بده درصورت مخالفت شدید بابام و ما محرم شدیم تا زمانی که اقا پسر به خانوادش بگه اما اقا پسر میگفت الان شرایط اینو ندارم که با خانوادم جریانو در میون بذارم چون داداش مجردی دارم که 9سال بزرگتر از منه.منم پذیرفتم که باشرایطش کنار میام ما دوسال شب و روز باهم بودیم خاطرات زیبایی رو باهم گذروندیم تا اینکه عید امسال به خانوادش گفت.اونا خانواده ای باز دارن یعنی فرهنگشون شبیه غربی هاست ولی ما خانواده ای نرمال داریم وخودم دختر محجبه ایم وقتی اقا پسر به باباش موضوعو میگه اول میگه باید برم تحقیق بعد از سه ماه میفهمم باباهه حتی تحقیق هم نرفته وقتی باز پسره اصرار کرد که بابا بره تحقیق و باباهه فهمید مادر من ترکه شروع کرد به سنگ اختلاف فرهنگی رو به سینه زدن.من هیچی کم نداشتم من دختری پاک بودم که با خدا زندگی کردم دختری بودم که از نظر خانوادگی وظاهر واخلاق هیچی کم نداشتم اقا پسر دوهفته پیش باز با خانوادش حرف زد اما همه اعضای خانوادش مخالفن حتی حاضر نیستن منو ببینن میگن این دخترو خانوادش هرچقدرم خوب باشن مانمیخایم با فرهنگ متفاوت کنار بیایم اقا پسر هم تسلیم شده وگفت باید برای همیشه فراموشم کنی اخه چرا؟من همه زندگیمو تو این دوسال به پاش ریختم از خودم گذشتم تورو خانوادم ایستادم وراضیشون کردم با شرایط اقا کنار بیان همه احساسمو بهش دادم من دوسال واقعا باهاش زندگی کردم من واقعا عاشقش بودم اما اون منو تنها گذاشت چرا؟چرا تلاشی نکرد وزود ناامید شد؟حالا من موندمو کوله باری از غمو تنهایی.من چطور فراموشش کنم؟اون همه زندگیمو باخودش برده.من صادقانه دوسش داشتم ومیخاستم یه زندگی پاک وخدایی بسازم.من راه فاطمه رو میرفتم و میخاستم اون علی من باشه.شبانه روز دعا میکردمو روزها رو به نیت وصال روزه میگرفتم از خودم براش گذشتم.من دوسش دارم..وقتی فهمیدم باباش مخالفه تو شهر غربت حالم بد شدو کارم به بیمارستان کشید اون منو با رفتنش بدبخت کرد اون همه زندگیو خوشبختیمو ازم گرفت..من دوسش دارم یکی بهم بگه چیکار کنم؟
من اونقد از این مخالفت ها تو فشار بودم که نه تنها چیزی از گلوم پایین نمیرفت بلکه اونقد دلم میسوزه که اشک امونم نمیده من الان 5شبانه روزه که گیه میکنم دیگه چشمام نایی نداره و همه چیزو تار میبینم.من عسلمو خیلی دوسش دارم نمیخام ازش جدا بشم.من نمیتونم بدون اون زنده بمونم.اونقد به در ودیوار میخورم که بدنم کبود شده دیگ حتی نمیتونم از تختم بلند شم.اون میگفت چون میدونم هیچوقت خانوادم راضی نمیشه باید از هم جدا بشیم.میگفت تو برای من یه فرشته بودی و واسه هرکسی که قسمتش تو باشی فرشته ای.میگفت من باید ناراحت باشم که تو رو از دست میدم نه تو چون من مثل تورو تو دنیا پیدا نمیکنم.من تو این دوسال همه خاستگارامو بخاطرش رد کردم حالا اون میگفت چشماتو باز کنو به خاستگارای دیگت فک کن.چرا خانوادش چشم بسته منو رد کردن؟چرا حاضر نشدن حتی به دیدنم بیان؟اخه مگه من چی کم داشتم؟یکی کمکم کنه بگه با این داغ چیکار کنم؟من جند روزه که مشکی پوش شدم
سلام به همه...من یه دختر21 ساله ام که دو سال پیش موقع کنکورم از مشاوره های درسی یه پسری که خودش موفق بوده تو درساش کمک گرفتم..کم کم ما فهمیدیم که همونی هستیم که همیشه دنبال هم بودیم این شد که اقا پسر به من پیشنهاد ازدواج داد ومن اول ازشون خاستم که بیشتر بشناسمش این بود که همدیگه رو دیدیم.چهره ی پاک و معصومی داشت ویادمه تو دیدار اول خیلی غیرت و از خود گذشتگی نشون داد این بود که ازش خاستم بیاد خونمون تا خانوادم ببیننش اون اوایل قبول نکردو بعد به اصرار من قبول کرد ک بیاد خونمون.خانوادم اولش مخالف بودن اما به اصرار من راضی شدن ببیننش و وقتی تو چند جلسه دیدنش فهمیدن پسر خوبیه و چون من روی گناه حساس بودم و به اصرار اقا پسر و من بابامو راضی کردم که به صیغه محرمیت رضایت بده درصورت مخالفت شدید بابام و ما محرم شدیم تا زمانی که اقا پسر به خانوادش بگه اما اقا پسر میگفت الان شرایط اینو ندارم که با خانوادم جریانو در میون بذارم چون داداش مجردی دارم که 9سال بزرگتر از منه.منم پذیرفتم که باشرایطش کنار میام ما دوسال شب و روز باهم بودیم خاطرات زیبایی رو باهم گذروندیم تا اینکه عید امسال به خانوادش گفت.اونا خانواده ای باز دارن یعنی فرهنگشون شبیه غربی هاست ولی ما خانواده ای نرمال داریم وخودم دختر محجبه ایم وقتی اقا پسر به باباش موضوعو میگه اول میگه باید برم تحقیق بعد از سه ماه میفهمم باباهه حتی تحقیق هم نرفته وقتی باز پسره اصرار کرد که بابا بره تحقیق و باباهه فهمید مادر من ترکه شروع کرد به سنگ اختلاف فرهنگی رو به سینه زدن.من هیچی کم نداشتم من دختری پاک بودم که با خدا زندگی کردم دختری بودم که از نظر خانوادگی وظاهر واخلاق هیچی کم نداشتم اقا پسر دوهفته پیش باز با خانوادش حرف زد اما همه اعضای خانوادش مخالفن حتی حاضر نیستن منو ببینن میگن این دخترو خانوادش هرچقدرم خوب باشن مانمیخایم با فرهنگ متفاوت کنار بیایم اقا پسر هم تسلیم شده وگفت باید برای همیشه فراموشم کنی اخه چرا؟من همه زندگیمو تو این دوسال به پاش ریختم از خودم گذشتم تورو خانوادم ایستادم وراضیشون کردم با شرایط اقا کنار بیان همه احساسمو بهش دادم من دوسال واقعا باهاش زندگی کردم من واقعا عاشقش بودم اما اون منو تنها گذاشت چرا؟چرا تلاشی نکرد وزود ناامید شد؟حالا من موندمو کوله باری از غمو تنهایی.من چطور فراموشش کنم؟اون همه زندگیمو باخودش برده.من صادقانه دوسش داشتم ومیخاستم یه زندگی پاک وخدایی بسازم.من راه فاطمه رو میرفتم و میخاستم اون علی من باشه.شبانه روز دعا میکردمو روزها رو به نیت وصال روزه میگرفتم از خودم براش گذشتم.من دوسش دارم..وقتی فهمیدم باباش مخالفه تو شهر غربت حالم بد شدو کارم به بیمارستان کشید اون منو با رفتنش بدبخت کرد اون همه زندگیو خوشبختیمو ازم گرفت..من دوسش دارم یکی بهم بگه چیکار کنم؟
من اونقد از این مخالفت ها تو فشار بودم که نه تنها چیزی از گلوم پایین نمیرفت بلکه اونقد دلم میسوزه که اشک امونم نمیده من الان 5شبانه روزه که گیه میکنم دیگه چشمام نایی نداره و همه چیزو تار میبینم.من عسلمو خیلی دوسش دارم نمیخام ازش جدا بشم.من نمیتونم بدون اون زنده بمونم.اونقد به در ودیوار میخورم که بدنم کبود شده دیگ حتی نمیتونم از تختم بلند شم.اون میگفت چون میدونم هیچوقت خانوادم راضی نمیشه باید از هم جدا بشیم.میگفت تو برای من یه فرشته بودی و واسه هرکسی که قسمتش تو باشی فرشته ای.میگفت من باید ناراحت باشم که تو رو از دست میدم نه تو چون من مثل تورو تو دنیا پیدا نمیکنم.من تو این دوسال همه خاستگارامو بخاطرش رد کردم حالا اون میگفت چشماتو باز کنو به خاستگارای دیگت فک کن.چرا خانوادش چشم بسته منو رد کردن؟چرا حاضر نشدن حتی به دیدنم بیان؟اخه مگه من چی کم داشتم؟یکی کمکم کنه بگه با این داغ چیکار کنم؟من جند روزه که مشکی پوش شدم.اخه چرا با من این کارو کرد؟
اگه من براش یه فرشته ام پس چرا تنهام گذاشتو رفت؟
چرا برام تلاش نکرد؟
مگه من چه گناهی کردم که یه عمر باید باخاطراتش با عطرنفساش با یادگاریاش با حرفاش ویادش زندگی کنم؟...//////...
اخه چرا برام تلاش نکرد؟
خاهر عسلم هم عاشق پسر عمه اش بود اونا همدیگه رو میخاستن اما خانواده پسره شدیدا مخالف بودن اما با اصرار پسره و دعوا و...بعد سه سال پافشاری خانواده پسر راضی میشنو الان هم عروسی کردنو به خوشی دارن زندگی میکنن
داداش عسلم با اینکه سی ویک سالش بود وقتی گفت فلان دخترو میخام باباش مخالفت کرد با اینکه اون دختر فامیلشون بودو میشناختنش اما یک سال داداش عسلم پافشاری کرد تا اینکه اونا هم به خوشی عقد کردن اما عسل من فقط پنج ماه بود که به خانوادش گفته بودو دوبار بیشتر نبود که با خانوادش حرف زده اما میگفت چون میدونم خانوادم هیچوقت راضی نمیشن برای همیشه باید همدیگه رو فراموش کنیم.هیچکدوم از اعضای خانوادش حمایتش نکردنو تنهاش گذاشتن حتی خاهرش و دامادشون که شرایط مارو هم تجربه کردن.و اینجوری شد که یه دختر پاک فدای سرنوشت شد.اینا حرفای دوست نازنینم بود که تو دفترش نوشته بود تو دفتری که پر از سوپرایزهایی بود که واسه معشوقش نوشته بود اون الان دو شبه که بیهوشه وتو بیمارستانه من این تایپیکو برای اون زدم که کمکش کنم اخه دوست من پاک وصادق بود حق اون نبود که این همه بلا سرش بیاد از همه اتون میخام براش دعا کنید که زودی خوب بشه.اخر این دفتر اینجوری تموم شد که عسلم من بی تو میمیرم...
دوست من فدای عشقش شد.براش دعا کنید که حالش خوب بشه وبه دنیا برگرده
دوست من فدای عشقش شد.براش دعا کنید که حالش خوب بشه وبه دنیا برگرده
علاقه مندی ها (Bookmarks)