سلام.من دختری بیست و پنج ساله هستم.مهندس برق،با یک موقعیت کاری خوب و دانشجوی کارشناسی ارشد. دقیقا دو سال پیش که هنوز ارشد قبول نشده بودم و کار هم نداشتم به یه دوره ی آموزش نرم افزاری برق رفتم.یکی از اقایان همکلاسم در اون دوره بهم پیشنهاد کرد که توی آموزشگاهی که بناست تاسیس کنه تدریس کنم.منم موافقت کردم و رابطه م با اون آقا شروع شد.ایشان هم لیسانس برق داشتن؛چهار سال بزرگتر از من بودن و مثل من دنبال کار بودن.تمام روابطم و صحبت هام توی این مدت زیر نظر خانواده م بود.تا اینکه آموزشگاه این آقا ورشکست شد و عملا کار من به هیچ تدریسی نکشید.این آقا دیگه عملا دچار افسردگی شدید شد که منم چون دلم میسوخت خیلی کمکش کردم. . مدتی گذشت تا اینکه هم من و هم ایشون توی دو جای متفاوت کار پیدا کردیم.تموم این مدت مثل دوتا دوست بودیم.نه مثل دو ادم از جنس مخالف که رابطه ای رو شکل میدن. ایشون برام تعریف کردن که قبلا عاشق کسی بودن که به دلیل خیانت اون خانم و بعد از 6 سال دوستی به هم نرسیدن.چیزی که به من گفتن عملا همش از بدی اون خانم بود.زمان گذشت ومن هر چه بیشتر درگیر کار و ارشد قبول شدن و از همه بدتر رابطه ی عاطفی با این آقا شدم علی رغم رابطه ای که به خاطر غرور من و مردونگی اون خیلی خیلی رسمی و خشک بود بهش وابسته شدم.توی این مدت تقریبا چند وقت یه بار تماس می گرفت و در مورد درسامو این چیزا سوال می پرسید.هرچند که تماساش خوب بود ولی رفتارش هیچ وقت دلیلی بر محبت بیشتر نداشت.برای منی که هیچ وقت فرصت رابطه ی عاطفی به هیچ پسری رو نداده بودم تجربه ی عاشق شدن قشنگ بود.حتی یه بار هم توی آموزشگاهش مادرش رو دیدم که برخوردشم خیلی خوب بود باهام.کار من کاملا ظریف و زنانه و کار اون خشن و مردانه بود.اما سر کار رفتن و بعد دانشگاه رفتن یکم از هم دورمون کرد.من هر 6 ماه یه بار میتونستم ببینمش و مادرم در جریان تموم دیدار هامون بود.البته نه به عنوان یه عشق،به عنوان دوست.زمانی که یک سال از رابطه ی این شکلی می گذشت بهم گفت که بهم علاقمند شده.اما هیچ صحبتی از خواستگاریو ازدواج نکرد.منم علاقه رو گذاشتم به همون حسابا و غرور دخترانه م اصلا اجازه نداد که بپرسم به قصد ازدواج یا نه(متاسفانه).هراز چند گاهی که کسی توی زندگیم میومد رو رد میکردم به خاطرش.حتی یه بار به پسری که تموم مدت چهار سال دانشجویی لیسانسم بهم ابراز عشق کرده بود و از بی محلیام خسته نمیشد(و البته منم دوسش نداشتم) گفتم که دیگه بره پی زندگیش چون من کسیو که دوست دارم رو پیدا کردم(که بیچاره خیلیم غصه خورد).لازمه که بگم خانواده ی من یکی از سرشناس ترین خانواده های شهرمون هستن و خیلیا میشناسنشون.از نظر مالیم هیچ مشکلی نداشتم اصلا.یعنی کمی نازپرورده بودم(و شایدم هستم هنوز)توی دنیام همه چیزو داشتم.تحصیلات،کار،عشق سرشار پدر و مادر و فرهنگ خوبشون.تا اینکه چند هفته پیش از طرف یکی از دوستام آقایی بهم معرفی شد که خداییش مشکلی نداشت و دلیلی برای رد کردنش نداشتم.به اون آقا گفتم که گفت باید خودت تصمیم بگیری.منم که دیگه خسته شده بودم این صراحتو پیدا کردم و تموم حرفای تو دلمو بهش زدم.بهش گفتم که کجای زندگیشم؟گفت مگه من تا حالا بهت قولی دادم؟مگه حرفی زدم؟گفتم پس معنی ابراز علاقه هات چی بود؟گفت مگه هر علاقه ای منجر به ازدواج میشه؟شنیدن این حرفش تموم بدنمو کرخت کرد.تا چند لحظه حسی برای حرف زدن نداشتم.گفت به خواستگارت فکر کن،من شرایط مالی مناسبی ندارم اصلا.گفتمباشه من این آقا رو رد می کنم و به مادرم میگم که به قصد ازدواج با تو آشنا میشم.گفت مادرت راضی میشه؟گفتم که معلومه.اصلا از شرایط مادرم برای ازدواج همین موضوعه که با طرف مقابلم قبل از نامزدی زیر نظرش اشنا بشم.گفت اصلا این کارو نکن که واقعا پول ندارم که خرج مراسمو بدم.منم گفتم که برای کنار کسی بودن نه تو فکر پولشم(واقعا هم ای جوریه،پولداری یا بی پولی کسی برام ملاک نیست اصلا)نه خیلی از رسم و رسوم ها مهم نیست.گفتم که از پدر من کمک بگیر،برای شاد بودن من حاضره هر کاری بکنه.گفت به هیچ قیمتی حاضر نیستم که زیر دین کسی باشم.فرداش بازم زنگ زد و گفت که چکار کردی؟گفتم که هیچی.هنوز ندیدمش.اگه به قول خودت 99 درصد مشکلت مالیه حاضرم پیشت بمونم.گفت نه!من اصلا نمی تونم ازدواج کنم!!!دیگه گیج گیج شده بودم.پدر و مادرش هر دو معلم و فرهنگی هستن.گفت که مادرم حتی حاضر نیست ثانیه ای کسی که من معرفی کنم رو ببینه.گفت که اگه بدونه آشنا شدیم بد ترین فکرای دنیا رو در موردت میکنه.میگفت به سختی راضیش کردم که سال ها پیش اون دختره که عاشقش بودم رو ببینه وقتی دیدش وسط خیابون تا می تونست بهش توهین کرد و فحشش داد حتی فرصت حرف زدنم بهش نداد.یا چند بار زنگ زد به خونه ی دختره و به پدر و مادرش گفت که جلوی دخترشونو بگیرن،نهایتا وقتی که خیانتشو با چشمای خودم دیدم این سلاحی شد برای مادرم در مورد انتخابام.از اون به بعد گفت که حق نداری کسیو خودت انتخاب کنی.تموم اینا رو به من گفت.حتی گفت که ده شب از خونه قهر کردم اما اسمی از تو نیاوردم که بد نشه برات.بهش گفتم که امکان نداره که کسی ندیده و نشناخته مهر بد بودن بزنه.مگه از منو خانواد ه م چی میدونه؟اصلا مگه فرهنگی نیست؟بعیده از یه خانم فرهنگی!حرف بزن باهاش،به خواهرت بگو.تلاش کن برای به هم رسیدن.اما من هرچی گفتم اون گفت نمیشه.یه چیزی مثل غرور توی وجودم شکست.احساس می کردم که خرد شدم.تا به حال اینقد تحقیر نشده بودم.گفت که فردا ز میزنم بهت.منم گفتم که لازم نکرده،دیگه حتی 1 ثانیه هم نمیخام کنارت باشم.گفتم که همه چیزو حذف کن.شماره م .الان اصلا حس خوبی ندارم.امروز خواستگارمم دیدم که بد نبود ولی واقعا نمی تونم تصمیمی بگیرم در موردش.تموم اس ام اسا و آهنگامو پاک کردم که منو به یادش نندازه.خوشحالم که کل این مدت کوچکترین کادویی بهش ندادم یا نگرفتم که خاطره ش الان برام بمونه.گاهی فک می کنم یه رابطه ی تلفنی دو سه روز یه بار نباید اینقد اذیتم کنه.اما من واقعا احساساتیم.خودمم می دونم که اشتباه کردم.واقعا نیاز به آرامشو کمک دارم.میخام برای زندگیم تصمیم بگیرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)