سلام.
دردام همش مثل هم هستن.تکراری.بازم من اشتباه کردم.بازم اون دروغ گفت.اینبار خانواده شوهرم همه فهمیدن.کلی حرف زدن باهاش اما اون همش رو گردن من انداخت.بازم تنهام گذاشت.نمیدونم باید چیکار کنم.کلافه شدم.از شروع این زندگی میترسم.
چطور میتونم به کسی کخ مرد زندگیمه کاری نداشته باشم و وقتی 12 شب یهو با یه تلفن میزنه بیرون ازش نپرسم کجا میری؟دیگه داغون شدم.من تحمل ابنهمه سختی رو ندارم.
تصمیم گرفتم دیگه به چشم شوهر بهش نگاه نکنم.یکی بشم مثل خودش.کنارش باشم اما خودمو فدا نکنم تو زندگیش.فقط میخام تو خونش زندگی کنم.دیگه روحم مال اون نیست.بریدم ازش.نه به کارش کار دارم نه میخام اون بمن کار داشته باشه.هر خطایی هم کرد یا من کردم مهم نیست.خودش خواست این زندگی زندگی نباشه.
خواستم حرفامو بنویسم تا خالی شم.اما بدتر شدم.خیلی تنهام.خیلی....
علاقه مندی ها (Bookmarks)