سلام
من خانمی هستم که درخارج از کشور زندگی میکنم
بیست و نه ساله و دانشجوی دوره دکترا هستم و در حال حاضر در یک سازمان بین المللی هم به صورت قراردادی با حقوقی نسبتا مناسب به عنوان مترجم کار میکنم
من ازدواجی نا موفق داشتم و چند سال قبل از همسرم جدا شدم
بر حسب تقدیر در سال 89 درکشور محل اقامتم با آقایی آشنا شدم که پزشک و فرزند خانواده ای بنام از شهر خودمان بودند
ایشان هم در آن زمان 41 سال داشتند و از همسرشان جدا شده بودند
این اقا برای شرکت در امتحان تخصص به این کشور امدند و حدود دو سال آنجا بودند
نهایتا با تمام استرس ها و مشکلات که بیشتر نشات گرفته از ازدواج پیشین ایشان بود ما در بهار امسال با هم ازدواج کردیم
زندگی مشترک سابق همسرم به طرز عجیبی پر تنش بوده است و روابط ایشان با خانواده پدری خود به دلیل اذیت های همسرشان اصلا خوب نبوده است
روابط همسر سابق شوهرم تقریبا با خانواده اش صفر بوده و در طی این مدت هم مرتب مادر شوهرم پشت عروس سابق به طرز بدی بدگویی کرده است
آنطور که به گوش من رسید دلیل اصلی مشکلات زندگی سابق شوهرم دخالت های بیجا و غیر منطقی مادرشان بوده است
اما روابط من و خانواده ایشان در طی این مدت عالی بود
البته بیشتر از جانب من
وگرنه مادر شوهرم زنی دارای تحصیلات پایین و فرهنگی نسبتا پایین تر است
هر بار هم به شوهرم تذکر دادم که بهتر است کمی دوری و دوستی اتخاذ کنیم تا حرمت کلام ها حفظ شود با خشونت ایشان مواجه شدم
متاسفانه من شدیدا دچار مشکل با شخص ایشان هستم
ایشان به شدت دچار افسردگی و پرخاشگری هستند
در طول مدت آشنایی نیز شمه ای از این موارد را دیده بودم و حتی چند بار از ایشان خواهش کرده بودم که از هم جدا شویم
اما هر بار یا با تهدید یا با التماس از من فرصتی دوباره میخواستند که دیگر این رفتارشان تکرار نخواهد شد
البته بسیار مهربان هستند
نه اهل هوس بازیند و نه اهل سیگار و مشروب
من را دیوانه وار دوست دارد و در زمان هایی که حال ایشان خوب است خیلی نسبت به من محبت دارند
حالا ایشان 43 ساله اند و من برای تعطیلات دو ماهی را در ایران بودم
شوهرم دچار شکست روحی بزرگی شده است
دچار عقده ای عظیم پیرامون تخصص خود و در حالیکه درچند جای خوب مشغول به کار هستند مدام ناراضی هستند و هی میگویند که میخواهند تخصص رو پیگیری کنند
به همین دلیل شدیدا پرخاش میکنند
نه تنها به من
حتی به خانواده خود
بی حال و افسرده است
مدام میخوابد
نمیدانم چه باید بکنم
متاسفانه 8 ماهی است که پدر من به بیماری سختی دچار است و من هم روحا شدیدا شکننده هستم اما نمیدانم چه کنم
تا چیزی میگویم مثل اسپند روی اتش میشود و زمین و زمان را بهم میدوزد
حتی متاسفانه یک باری هم دست روی من بلند کرده است
به شدت پشیمانم
و مستاصل
با این موضوع چه باید بکنم
پیش روانکاو هم میرویم اما از آنجا که از خانواده سرشناسی است حقایق را آنطور که هست به دکتر روان کاو ابراز نمیکند
این ازدواج دوم من هست و حتی دوستان به ظاهر دوست از ازدواج من بسیار شوکه شده و حسابی حسادت کردند
از این که عروس خانواده ای بنام و ثروتمند شده ام اما از پشت پرده بیخبرند
اما واقعا مانده ام
جه باید بکنم
چه باید انجام دهم
آیا فکر جدایی کار درستی است
پدر ایشان به من میگویند که من مدتی فقط تمکین کنم و به تمام حرفهای ایشان پاسخ مثبت دهم
اما این روحا من را می ازارد و حس میکنم که شخصیت من زیر سوال میرود
ظاهر همسرم بی اندازه موقر است و در اجتماع به شدت مورد احترام است
متاسفانه عصر روز عقد در میان برگه هایش گزارش پزشکی قانونی را پیرامون طلاق قبلی ایشان دیدم که عنوان شده بود که این آقا دچار اختلال شخصیت نوع ب است اما در حکم عنوان شده بود که این اختلال از مصادیق طلاق به شمار نمی آید و آسیبی به امنیت خانواده نمیرساند
اما من شخصا بسیار ناراحتم
درمانده ام که چه راهکاری را پیش بگیرم
باز هم جدا شوم
یا سعی کنم با ایجاد تغییراتی زندگی ام را حفط کنم
اخیرا اوضاع وحشتناک شده
متاسفانه مادر شوهرم با دخالت های پیاپی اعصاب مرا متشنج کرد
من نیز از شوهرم خواستم تا روابطمان را کمتر و معقول تر کنیم که با خشونت شوهرم روبرو شدم
ایشان هم موضوع را به مادرشان انتقال دادند و اوضاع بدتر شد
من نیز بس که روحا به هم ریخته بودم برای اینکه بخوابم 7 قرص خواب خوردم تا بخوابم و بلکه کمی آرام شوم
اما شوهرم با فکر اینکه من خودکشی کرده ام مرا به بیمارستان برد و موضوع به خانواده ها کشید و حتی شوهرم با مادر من برخورد لفظی بدی داشتند
نهایتا من به سرعت از ایران خارج شدم و به محل زندگی ام آمدم
برادرم نبز با ضرب و شتم من و فحاشی به من که چرا ازدواج کرده ام بیشتر مرا از هم پاشید
در حال حاضر با شوهرم که در ایران است حرف میزنم
روابط من با خانواده ایشان قطع شده
آنها حتی 5 روز است سراغی از پسرشان نگرفته اند
سردر گمم
چه کنم
من و شوهرم هم را دوست داریم اما متاسفانه دخالت های مادرش باز مثل بار گذشته که زندگیش را پاشید دارد زندگی ما را هم میپاشد
از طلاق دوم وحشت دارم
پدرم هم بیمار است و فشار مضاعفی براو وارد شده است
به خاطر خدا مرا کمک کنید
در وضعیت موجود چه کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)