اردیبهشت 90 از همسرم جدا شدم (من زندگیمو دوست داشتم اما همسرم به خاطر اینکه تو سن کم ازدواج کرده بود زیر بار مسئولیت زندگی کم آورد و کم کم رابطه های نادرست با دختر و .... شروع شد و آخر هم با وجود یه پسر 2.5 ساله طلاق !) به شدت از این جدایی آسیب دیدم و متاسفانه مشکلات روحی و تنهایی باعث شد به اولین کسی که ابراز علاقه کرد و یک پسر مجرد بود علاقمند بشم . اون آقا به خاطر علاقه شدید به من تمام شرایطم حتی پسرم رو قبول کرد و هر روز بیشتر وابسته میشد . اشتباه کردم نرفتم تحقیق کنم که آیا بعد از ازدواج بازم حضانت بچه با منه یا نه ؟ خلاصه مشکلات شروع شد همسر اولم تا فهمید میخوام ازدواج کنم تهدید کرد که بچه رو میگیره ولی من نمیتونستم از پسرم جدا بشم آخه پسرم به شدت به من وابسته ت و انگار از لحظه تولد فقط با من بوده و میدونم اگه از پیشم بره به شدت ضربه میخوره . به هر حال مونده بودم چیکار کنم نه این خواستگار جدید حاضر بود کنار بره نه همسر سابقم ! الان چند ماهی از این مسائل میگذره منم خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برای اون آقا همسر حتی مناسبتر از من پیدا میشه اما برا پسر من دیگه مادری مثل من پیدا نمیشه . (البته اینم بگم مدتیه که خانواده خواستگارم به هر زبونی دارن مخالفتشونو ابراز می کنن که باعث شد من کاملا باهاشون قطع رابطه کنم) هر چی فکر کردم دیدم این زندگی بدتر از زندگی قبلی میشه به همین خاطر با خواستگارم صحبت کردم و سعی کردم متقاعدش کنم این ازدواج به صلاح هیچکدوم از ما نیست اما نتیجه اش شد به هم ریختن روح و روان اون آقا تاحدی که سیگار دست گرفت و امروزم فهمیدم که به مسئولش در محل کار گفته دیگه نمیاد سر کار (ما با هم تو یک اداره کار میکنیم ) . از خدا خواستم کمکم کنه این مشکل هرچه زودتر حل بشه . من مطمئنم اگه با هم ازدواج کنیم زندگیمون خیلی دوام نمیاره اما چه کار کنم که اونم راضی بشه و آینده شو خراب نکنه؟ خیلیها میگن تو مسئول زندگی آینده اون نیستی و باید به فکر خودت باشی اما به هر حال تو این مدت که من مشکل داشتم چه روحی و چه مالی اون خیلی بهم کمک کرده و بهش احساس دین میکنم . شما میگین چیکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)