سلام
اومدم اینجا تا حرف های دلم و بگم
نه مشاوره میخوام نه چیزه دیگه ای
فقط تجربه تلخ زندگیه خودم و میگم
من اوایل دانشگاهم بود با دختری دوست شدم که وقتی فهمیدم خوب نبود باهاش قطع رابطه کردم مدته زیادی با هم نبودیم در حد 2 ماه
چند ماه بعد از اون با یه دختری اشنا شدم که خیلی خوب بود
چون من اوایل جوونیم بودم و تا موقع ازدواجم حداقل یه 6 و 7 سالی باید صبر میکردم
اینم بگم که چون ادم احساسی هستم و زیاد احساس دلتنگی و تنهایی بهم دست میده
از بچه گی هم خانواده زیاد بهم محبت میکردن و یه جوری وابسته خانواده شدم
در واقع این وابسطه شدن و خانواده بهم یاد دادن که کاش اینطوری نبود
بگذریم
بعد از اشنایی با این دختره جدید که خیلی دختره خوبی بود کم کم بهش وابسطه شدم احساس میکردم خیلی دوسش دارم
ولی این دختره بر عکس من اصلا ادم احساسی و وابسطه ای نبود
معلوم بود خانواده شون از بچه گی کاری کرده بودن که ادم وابسطه ای نباشه
خوب اول این و بگم که تنها دلیل دوس شدن من با دخترا این بود که از تنهایی در بیام
در واقع دنبال محبت و ارامش و اون حسی که جنس مخالف به ادم میده رو بودم
به خاطر همین همون اول دوستیمون به دختره هم گفتم من قصد ازدواج ندارم یعنی تا چند سال دیگه شرایطشون ندارم
من فقط دنبال یه دوستیه ساده هستم
اونم قبول کرد درواقع اونم اولش فقط همین هدف و داشت
خوب من با دختره دوس شدم تا تو زندگیم ارامش داشته باشم احساس تنهایی و این چیزا نکنم
ولی دختره بعد از یه ماه میخواست جدا بشه چون تصمیمش جدی بود منم به تصمیمش احترام گذاشتم و گفتم باشه
دلایلی که دختره اورد واسه جدایی دلایل منتطی ای بودن اینم بگم که تو این 1 ماه هیچ مشکلی با هم دیگه نداشتیم
بعد از اون خوب من خواستم دنبال فرده دیگه ای باشم
اینم بگم که تو دوستی هام تا حالا حتی دسته دختری رو نگرفتم
خوب چون من وضع مالی خوبی و ظاهر خوبی داشتم دختر ها زیاد میومدن طرفم
ولی من دنبال کسی بودم حرفای من و بفهمه تنهایی من و درک کنه
یه مدت گذاشت و از سره اتفاق دوباره با همون دختر خوبه ارتباط برقرار کردم
یه جورایی هم اون میخواست هم من تو اون مدت دختری به خوبی اون پیدا نکرده بودم
بازم یه مدت از دوستیمون گذاشت
یکم به هم وابسطه شده بودیم
ولی اون دوباره به طور جدی بازم رابطشو قطع کرد
من یکم از این بابت ضربه خوردم چون وابستش شده بودم بهشم گفتم ولی ...
واسه این که بتونم فراموشش کنم خواستم با فرده دیگه ای ارتباط برقرار کنم
حدود 1 هفته از جداییمون نگذشت که یه دختری تمایل خودش و واسه دوستی باهام نشون داد
منم اول یکم در موردش فکر کردم دیدم اون دوستم که رفته اگه با کسی دوس نشم فکر اون دختره واسه همیشه اذیتم میکنه
واسه همین به این دختر جدیده گفتم باشه
چند وقت گذشت کم کم از یاده اون دختره رفتم
تا این که بازم همون دختره اومد طرفم
حالا من موندم چیکار کنم
وقتی دیدمش همه چی گذشته بازم اومد جلو چشمام
نه میتونستم بهش بگم با فرده دیگه ای هستم نه میتونستم بگم نه
نمیدونم چی شد بازم باهاش دوست شدم
بهش گفتم باید قول بدی
گفت چه قولی
گفتم این که باید قول بدی تا اخرش باشی نباید دیگه قهر بکنی
گفتش باشه
از طرفی هم نمیتونستم بهش بگم یکی دیگه هم هست
درست موقعی که خواستم رابطمو با اون دختره قطع کنم این دستم فهمید و هرچی دلش خواست بهم گفت
بعدش بهش همه چی رو گفتم
گفتم که فکر کردم تو واسه همیشه رفتی واسه همین خاطراتت اذیتم میکرد خواستم اینطوری یه کاری کنم که بهشون فکر نکنم و اذیت نشم
بازم دختره قطع رابطه کرد
از طرفی هم با این یکی دختره که تازه دوس شده بودم رابطمو قطع کرده بودم
حالا اون دوستم فکر میکرد که من ادم دورغ گویی بودم که بهش نگفتم
یه مدت تنها بودم همش فکرایی اون دختره اذیتم میکرد
چند بار رفتم جلو بهش گفتم برگرد گفتش که تصمیمش جدی و دیگه برنمیگرده
بهش گفتم من که ازت قول گرفته بودم چرا این کار و کردی
گفت چون دورغ گفتی
بهش گفتم اخه خودت گفتی دیگه برنمیگردی واسه همین این دختره هم چون خودشم میخواست و تنها بود خواستم از تنهایی در بیام
ولی باور نکرد
بهش گفتم بیا بریم پیش دختره تموم مدتی که باهاش بودم و واست تعریف کنه
من بهش گفته بودم و تورو دوست دارم و حتی ازش مشاوره میگرفتم که رابطمو باهات خوب کنم چون تورو دوس دارم
چه من چه اون دختره حتی یه بارم به هم ابراز علاقه نکردیم حتی اون دختره با این که من و دوست داشت به خاطر این که من دلم پیش تو بوده داشتیم رابطمون و قطع میکردیم
تو این مدتم فقط واسه این که کمکم کنه رابطه من و تو خوب شه با هم بودیم
ولی دختره بازم قبول نکرد
بازم از هم جدا شدیم
ولی من واقعا دوسش داشتم ولی نمیتونستم بهش بفمونم
چند ماه ازش خبری نداشتم ولی هر روز بهش فکر میکردم
تو دانشگاهم دیگه حتی به هیچ دختری نگاه نمیکردم
یه روز یه دختری اومد طرفم و گفت که یه مدتیه بهم فکر میکنه
ولی من چون نمیتونستم غیر از اون دختره به کسی فکر کنم بهش کفتم که نمیتونم
دختره هم یه جوری نشون داد که انگار ناراحت نشده و گفت باشه و رفت
بعد از اون چند باری هم دیدمش
نمیدونستم که دارم چیکار میکنم شب و روزم فکر کردن به اون دختره شده بود
چند ماه گذشته بود ولی نتونسته بودم که از فکرم خارجش کنم
شاید خیلی ها جای من بودن میرفتم با فرده دیگه ای دوس میشدن
ولی چون یه بار این کار و کردم و اون اتفاق افتاد دیگه این کار و نکردم
تا این که دوستم یه مشاوره رو معرفی کرد
رفتم پیشش و همه چی رو گفتم
بهم گفت بهترین کار اینه که بهش فکر نکنی و بعد از یه مدت که احساس کردی حالت بهتر شده اگه کیس مناسبی بود سعی کن ازدواج کنی
یه مدت گذشت حالم یکم بهتر شد
ولی از اون به بعد دیگه دور همه دختر هارو یه خط قرمز کشیدم تا دیگه از این اتفاق ها نیوفته
چون من تو دانشگاه خوبی درس میخوندم واسه همین زیاد سخت میگرفتن
تو این مدتی که حالم بعد بود درسام خیلی افت داشتن و کم بود از دانشگاه اخراج شم
حالم داشت مثل سابق میشد که بازم همون دختره سر و کلش پیدا شد
دیگه نمیخواستم باهاش باشم ولی بازم فکرش افتاد تو جونم
نمیخواست اتفاق های گذشته دوباره تکرار بشه
ولی به خدا بازم خیلی دوسش داشتم
فکر میکردم که بدون اون نمیتونم زندگی کنم
خواستم به بهانه ای بگم نه
ولی اون باز گفتش که تو الانم با دختری هستی و واسه همینه که میگی نه
گفتم به خدا نه اخه چرا این کار هارو میکنی چرا همش میایی و میری اصلا میفهمی این مدت چی کشیدم
من تو هر جایی که 2 نفر میدیم که دارن با هم حرف میزنن میگفتم یعنی میشه برگرده خدا
به خدا این مدت انقدر سخت گذشت
بهش گفتم به خدا دختری تو زندگیم نیست این کارهارو نکن
ولی فقط بلد بود زخم زبون بزنه
بهش گفتم حالا که برگشتی بمون اگه بدونی چقدر چشم انتظارت و کشیدم
همش به خودم امید میدادم که یه روز میایی
ولی بازم مثل قبل حرفمو باور نکرد و رفتش
کل زندگیم بهم خورد
الانم مثل قبل شدم یه ادم افسرده
دیگه نتونستم درسم و بخونم و انصراف دادم
خانواده ما همه حداقل مهندسی رو دارم
ولی من به خاطر یه دختره کل زندگیم بهم خورد
علاقه مندی ها (Bookmarks)