مه و جاده
هوا تاريك نبود،اما جايي را هم نمي شد ديد.مه غليظي همه جا را فرا گرفته بود.ميدان ديد بسيار محدود بود،اما افراد باهم فرق مي كردند بعضي ها تا يك قدمي خود را هم نمي ديدند و بعضي ديگر تا چند متر جلوتر را هم مي توانستند ببينند.من هم حداكثر تا يك متر جلوتر را مي ديدم.ترس عجيبي حكمفرما بود.چيز زيادي نمي دانستيم،ترس و وحشت باعث شده بود به هم نزديكتر شويم و با هم حركت كنيم.وقتي كمي دقت مي كردي متوجه مي شدي گروههاي كوچكي تشكيل شده است.جاده اي كه بر روي آن قدم مي زديم سرازيري و سر بالايي زيادي داشت فقط سعي مي كرديم از جاده خارج نشويم بعضي ها كه جسور تر بودند از بقيه فاصله مي گرفتند و مدعي بودند تا حاشيه جاده رفته اند بعضي ها هم مي گفتند كه اين راه را خوب مي شناسند.اما از نشانه هايي كه مي دادند معلوم بودكه درست نمي گويند.تعدادي هم براي اينكه بقيه را بترسانند مدتي در مه خود را گم مي كردند و بعد كه اظطراب ديگران را مي ديدند يكدفعه به جمع بر مي گشتند.گاهگاهي از صداي جيغ يا فريادي متوجه مي شديم كه كسي به پرتگاه افتاده، با اينكه آن را نمي ديديم وجودش را حس مي كرديم.هدفمان مشخص نبود فقط مي رفتيم.ترس از سقوط باعث مي شد كه افراد بيشتر به هم نزديك شوند و دست هم را محكم تر بگيرند اين كار ترس را كاهش مي داد اما گاهي باعث مي شد كه در اثر اشتباه يكنفر و سقوط او ديگران نيز سقوط كنند.بلند بلند حرف مي زديم و شعرهايي را كه مي دانستيم با صداي بلند مي خوانديم .ترسمان كمتر شده بود.بدون اينكه روبرو را ببينيم به سرعتمان افزوديم تا شايد زودتر راه تمام شود .كم كم مه رقيق تر مي شد و نور خورشيد را بيشتر حس مي كرديم اما آن را نمي ديديم.تقريبا چهره مردم را مي توانستيم ببينيم.اما هرچه هوا روشن تر مي شد نگاههاي آنان عبوس تر به نظر مي رسيد.نمي دانستيم چرا از ما عصباني اند.كار خاصي نكرده بوديم،كسي هم چيزي نمي گفت اما قهر و غضب از آن مشخص بود.علت را نمي دانستيم خجالت هم مي كشيديم بپرسيم .يكي گفت"اصلا به آنها توجه نكنيد بياييد كار خودمان را بكنيم"شروع كرد با صداي بلند خنديدن و شوخي كردن با ديگران.تا اينكه يك خانم مسن طاقت نياورد و گفت"خجالت نمي كشند؛خيال مي كنند هنوز بچه اند"به خودمان نگاه كرديم كار بدي نكرده بوديم اما نه تنها بچگي بلكه جواني را در جاده تاريك جا گذاشته بوديم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)