واژه عشق از جمله واژه هایی است که در وصف و کم و کیفش در طول تاریخ به کرات سخن رفته و همچو منی را نرسد و نسزد که قلمی بر این " راز خلقت " بدوانم که فرمود :
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
و نیز :
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
اما امروز می خوام از زبان و لسان مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی داستانی از عشق این فاتحه الکتاب دفتر اول مثنوی بگویم که به تعبیر همو داستان ما آدمهاست که می گوید :
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
داستان اینه که در روزگاری پیش از این پادشاهی به قصد شکار از قصر بیرون میزنه :
بود شاهی در زمانی پیش ازین
ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار
با خواص خویش از بهر شکار
پادشاه در راه کنیزکی رو میبینه و .. :
یک کنیزک دید شه بر شاهراه
شد غلام آن کنیزک پادشاه
مرغ جانش در قفص چون میطپید
داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد
آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب مینامد بدست
آب را چون یافت خود کوزه شکست
شاه همه طبیبان رو جمع میکنه و به اونها می گه که جان او به جان کنیزک بسته است و شاه حاضره گنجهاش رو فدای او کنه و طبیبان باید هر کاری که از دستشون بر میاد انجام بدن .
اطبا ادعا می کنن که ما حاذقترینیم و چه و چه اما در عمل هر چه اونها در درمان بیشتر می کوشند کنیزک رنجور تر میشه و داروها اثر که نمی کنن هیچ ، بیمار نزار و نحیف تر میشه و ..
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست
دردمند و خستهام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان مرا
برد گنج و در و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست
هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست
نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد
چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
بعد از این حکیمان از معالجه کنیزک عاجز میشن و پادشاه به درگاه الهی روی میاره و خوابی میبینه و در خواب یک ولیی از اولیای خدا رو میبینه و فردای اون روز اون ولی رو در عالم بیداری ملاقات میکنه .
اون ولی از پادشاه برای صحبت با کنیز خلوت می طلبه و بعد از صحبت با کنیزک متوجه میشه که اون کنیزک دلش پیش زرگری از دیار سمرقند گرو رفته و ...
به دستور پادشاه سوارانی رو پی اون زرگر به شهر سمرقند می فرستند و با احترام و هدایا و .. اورا به پیش پادشاه اوردند و به توصیه اون حکیم به مدت شش ماه کنیزک و اون زرگر در قصر کامروایی می کردند و کنیزک صحت کامل یافت .
بعد از صحت کنیزک زرگر رو باصطلاح چیز خور می کنند و روز به روز نحیف تر میشه و زشت تر تا جایی که کنیزک هم از او دل می بره و نسبت بهش بی میل میشه :
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
عشق زرگر در وجود کنیزک بکلی سرد میشه چون :
زانک عشق مردگان پاینده نیست
زانک مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
و مولانا می فرماید :
عشق آن زنده گزین کو باقیست
کز شراب جانفزایت ساقیست
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
مولوی سپس بیان میکنه " آنکه کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد" همچون کشته شدن آن کودک بدست خضر نبی (ع) .
و در این رهگذر عشق حقیقی بر اهلش آشکار میشه و تو بر این داستانها خرده مگیر و کنه معنی اون رو دریاب .
از اینر و در مورد این عشق است که مولوی می گوید :
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنترست
علاقه مندی ها (Bookmarks)