کیوان هستم38 ساله یک سابقه طلاق دارم که خانه ام را بابت مهریه از دست دادم .
دو.سال پیش از طریق یک سایت همسر یابی با مرضیه آشنا شدم بعد از چند ماه رفتیم خواستگاری در موقع خواستگاری زن دادشش لباس ناجور پوشیده بود که من معذب بودم البته آدم مذهبی نیستم ولی همه فهمیدند که من معذب هستم .
برادرهایش آدرس چند شرکت قبلی را که کار کرده بودم را گرفتند که خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد چون قبلا هر جا میرفتم آدرس یکی یا دو تا از شرکتهایی را که کار کرده بودم را میخواستند.
آن شب خیلی ناراحت شدم و به مرضیه گفتم اصلا نمیخواهم و دلایلش و همچنین لباس زن دادشش را بهش گفتم.
ولی فردایش پشیمان شدم و گفتم برید تحقیق کنید ولی گفت خانواده اش مخالف هستند .
چند ماه با هم بودیم و هیچ کاری جلو نمیرفت وبهانه میآورد که خانواده اش با ازدواج ما مخالف هستند(بخاطر سابقه ازدواج قبلی) و یا موقع عقد اسم همسر قبلی در شناسنامه بود و معلوم میشد و یا خانه ندارم.
ولی دوستش داشتم خیلی زیاد خودش هم میدانست ولی عشق برایش زیاد مفهوم نداشت.
تا اینکه بهم زد بعد گفت خواستگار دارم و نامزد کرده ام من هم بهم ریختم داغون شدم دیوانه شدم تا 10 روز بعد از نامزدی بهم گفت که دروغ گفته و نامزد نداره (اما دروغش دروغ بود) گوشی اش را بعض وقتها خاموش میکرد شک کردم گفتم کس دیگه ای توی زندگیت است میگفت نه گوشیم خرابه (باز هم دروغ) بعد از دو ماه گفتم بیا بیرون ببینمت (چون شهرستان کار میکردم نمیتوانست ببینمش و تلفنی صحبت میکردم) گفت فراموشت کردم و میخواهم برم خارج و چند روز بعد هم گوشی اش را خاموش کرد .
بعد از چند روز یک روز صبح رفتم دم خانه شان و منتظر شدم آمد بیرون ودر انگشتش یک حلقه ازدواج بود دنیا روی سرم خراب شد بهم گفت که عقد کرده و میخواهد بره آلمان .
بعد از 20 روز به شرکتش زنگ زدم و آنجا بود(رفتن خارج هم دروغ بود) گفت رفتنش به دلایل مسایلی عقب افتاده بهش گفتم عاشقش هستم گفتم عشق را دروجودم کشتی بهش گفتم دیگه به دخترها حتی به خواهر خودم اطمینان ندارم و فکر میکنم دخترها همگی دروغگو هستند
الان هم با قلبی شکسته به عشقم فکر میکنم به احساسی که اون داشت همش دروغ بود دوست داشتنش دروغ بود بهانه هایش دروغ بود و جالب اینجاست که با مهارتی دروغ میگفت که من تادوسال متوجه نشدم و همه چیز را پیشگویی میکرد و وقتی که با هم بودیم گوشیش مه اس ام اس میخورد و نه زنگ میخورد.
حالا چکار کنم چه جوری فراموشش کنم تمام وجودم عاشقش است و نمیتوانم فراموشش کنم.
احساس بدبختی میکنم توی این دوسال احساس میکردم خیلی بهم نزدیک هستیم مثل یک روح در دو جسم و همه زندگی ام را برایش تعریف میکردم و اون فقط گوش میداد و کمتر چیزی میگفت هر بار که میگفتم تکلیفم را روشن کن طفره میرفت و میگفت خانواده ام راضی نیستند ولی حالا فهمیدم خودش من را نمیخواست ولی عشق یک طرفه بود .
علاقه مندی ها (Bookmarks)