
نوشته اصلی توسط
sepideh.najm
سلام
نمیدونم باید اینجا پست بذارم یا جای دیگه
برادر چند وقت پیش با دختری دوست بود خیلی هم همدیگر و میخواستن
رابطه من و برادرم خیلی خوبه
واسه همین من و در جریان این دوستی گذاشت
ولی خانوادمون هیچی از این رابطه نمیدونستن
چند بارم 3 نفری بیرون رفتیم
برعکس برادرم من از اون دختره اصلا خوشم نیومد
یه دختر مغرور و ......
نمیدونم اخه داداشم عاشق چیه این دختر شده بود
نه اخلاق خوبی داشت همش برادرم و اذیت میکرد و...
همش به کنایه به داداشم میگفتم اخه دختر قهطی بود با این دوست شدی
همش در مورد بدی های دختره حرف میزدم تا داداشم کورکورانه عاشقش نشه و با عقلش انتخاب کنه نه با احساس
فقط خوبی های دختر رو نبینه
چند بار خواستم جدی با داداشم حرف بزنم بگم خوب فکرات و کردی واقعا این همون دختریه که دوسش داری
ولی اون همش بدون این که فکر کنه میگفت اره اره
منم بهش میگفتم ببین داداش بیا با هم دیگه منطقی فکر کنیم
خودتم میدونی اون دختر بد اخلاقی هستش هر چی که دلش میخواد میگه فردا میتونی با این اخلاقش کنار بیایی
اون دختره بر عکس داداشم که ادم احساسی و مهربونی بود اون خیلی مغرور و یه دنده بود
هر کاری که میگفت باید انجام میشد داداشمم چون خیلی دوسش داشت همش میگفت باشه
انقدر دلم واسه داداشم میسوخت این هر چه قدر که مهربونی میکرد اون برعکسه این
دختره انگار اصلا دل نداشت انقدر اذیتش میکرد
داداشتم چند ماه از اون دختره بزرگتر هستش
من همش تو دلم میگفتم کاش من جای اون دختره بودم کاش با یکی مثل داداشم دوست بودم مهربون خوش قلب
رابطه اینا حدود یک سال و نیم طول کشید
تا این که دختره سره یه موضوعی قهر کرد
حدود 2 ماه اصلا رابطه ای با هم دیگه نداشتن
تو این مدت همش با داداشم حرف میزدم نمیذاشتم تنها باشه تا یه موقع دلش نگیره و گریه نکنه
اخه خیلی دلتنگ دختره میشد
داداشم همش میگفت بزار بهش زنگ بزنم ولی نمیذاشتم
بهش گفتم اگه واقعا دوست داشته باشه واسه یه موضوع ساده قهر نمیکنه و برمیگرده
تو این یه سال و نیم هم چند باری حرفشون شده بود و همش داداشم میرفت جلو و عذر خواهی میکرد و ...
در صورتی که تو بعضی از اون ها هم اصلا داداشم مقصر نبود
چند ماه پیش یکی واسه داداشم خبر اورد و دختره نامزد کرده
نه من باورم میشد نه داداشم
حاله داداشم انقدر بد شد
چند بار بردیمش بیمارستان و.......
اخه کی باورش میشد اونی که انقدر داداشم و دوس داشت بعد از 2 ماه ازدواج کنه اونم بی خبر
داداشم بعد از اون رفت با دختره حرف بزنه ولی دختره حتی حاضر نبود حرفای داداشم و گوش بده
داداشم اصلا قرص مصرف نمیکرد ولی تو این مدت انقدر از این قرص های ارام بخش گرفته
یه شب که نمینذاره حالش خیلی بد میشه و همش فکر و خیال میکنه و گریه میکنه
داداشم انقدر خوشگل بود تو این چند ماه انقدر قصه خورده انقدر ضعیف شده چهرش انقدر پیر شده
چند روزه داداشم فکر خودکشی افتاده
اول نمیدونستم بعد که تو کمدش قرص های زیادی پیدا کردم فهمیدم میخواد این کار و بکنه
قبلش تو کمدش نهایتا 2 ورق قرص بود ولی این بار حدود 10 تا ورق قرص بود
یکی از قرص هار و بردم داروخونه گفتن یه قرص خواب اور قوی هستش
از دکتره پرسیدم کسی از اینا بندازه امکانش هست بمیره
گفتش اگه چند تا شو با هم بندازه امکانش هست
بعدش رفتم همه قرص هارو ورداشتم و ریختم بیرون
نمیدونم دیگه چیکار کنم
این بار قرص هار و پیدا کردم و ورداشتم دفعه بعد چی
اگه بازم بره بگیره و دیر بفهمم چی
خیلی میترسم
چیکار کنم
تا اون جا که میتونم نمیذارم تنها باشه
سعی میکنم به یه بهانه ای ببرمش بیرون و نذارم تنها باشه و زیاد تو فکر و خیال بره
ولی خیلی میترسم بازم بره قرص بگیره
نمیدونم چیکار کنم
سلام....امیدوارم مشکل برادرتون با خودش اول از همه حل بشه...من خودم شرایط مشابه به ایشون تجربه کردم،نه اینکه دوستی با کسی داشته باشم،نه! ولی کسی و دوست داشتم و در نهایت که نتونستم به دستش بیارم کم کم تصمیم گرفتم خودکشی کنم ..
همین الانم فکر کردن به اون روزها برام سخته ،ولی فقط بهتون میگم قضیه رو شوخی نگیرین چون ادم توو برهه ای از زندگیش اینقدر ضربه میخوره که ممکن دست به هر حماقنی بزنه...
بهترین کار اینه که ایشون سریعا پیش یک روانپزشک نه مشاور ببرین تا با دارو فکر اسیب زدن به خودش از کلش بندازه و بعدش کنارش مشاور ببرینش..و خودتون سعی کنین تنهاش نزارین...سعی نکنین بهش بگین اتفاقی نیافته بهش بفهمونین که درکش میکنین .....
من روانپزشکی که میرم خیلی عالیه و از همه جا پیشش میان و الانم خیلی اوضاعم و بهتر کرده داروهاش...اگه خواستین شمارش بگین شمارش بزارم براتون...
در اخر فقط یک حرف برای خودتون دارم،امید داشته باشین...شاید این ماه ها روز روزش سخت بگذره ولی میگذره! و ماهی میاد که هم برادرتون به زندگی عادی برگشته و هم روحیش سر جا اومده....
موفق باشید

علاقه مندی ها (Bookmarks)