قبلا هم مشکلاتی رو مطرح کردم اما این بار میخوام از یه موضوع که خیلی اذیتم میکنه حرف بزنم. بنابراین یه سری مشخصاتم رو میگم. بهار هستم. 26 سالمه. فوق لیسانس مدیریت دارم. تبریز زندگی میکنم. شاغل هستم
من در در عین صمیمیت با خانواده ی همسرم، مشکلات زیادی باهاشون دارم که میخوام رفته رفته تو این تاپیک بپرسم. عذر میخوام اگه اولین تاپیکم اینقدر طولانیه.
قبل از طرح مشکلم باید یه سری ویژگی های پدرشوهرم رو اینجا بگم. خلاصه می نویسم اما بدونید شدت هر مورد در ایشون خیلی زیاده و با عجیب ترین موجود دنیا سر و کار دارین! کسی که زن و فرزندان خودش هم ازش بیزارن!
- بی نهایت خودخواه
- دروغ گو. در واقع مسایل رو بزرگ میکنه. مثلا با موتور خورده بود زمین و یه خراش جزئی برداشته، زنگ میزنه به خواهرش دروغکی میگه من بیمارستان بودم!
- منفی باف. اونقدر منفی باف که حتی یک مورد... حتی یک مورد یادم نمیاد کنارش که نشسته باشم نگه: چقدر بدبختی هست تو جامعه. همه شاکین. همه فقیرن. مردم به زور جور میکنن. مشکلات زیاد شده. یعنی یه کلمه حرف مثبت از دهنش بیرون نمیاد. خونواده اش میگن یک عمر با ما هم اینطور بوده
- بی نهایت عصبی. با زمین و زمان دعواش میشه. کوچکترین چیزی عصبانیش میکنه و سر طرف داد میزنه! زن و بچه اش که نگو! فقط تا حالا جرات نکرده با من یا خونواده ام اینجوری برخورد کنه. دلیلش هم اینه که برامون احترام قائله و میدونه سطح اجتماعیمون بالاست. یعنی همسرم نظرش اینه.
- فوق العاده زرنگ و آب زیر کاه و حسابگر و خسیس. اگر جنبنده ای جلوش تکون بخوره میفهمه.
- بی نهایت خاله زنک. مثلا اگه جلوش سرت رو بخارونی، پشت سرت به مادرشوهرم میگه دیدی همش سرش رو میخارونه؟ تعداد دونه های انگوری که میخوری رو میشماره! همیشه در حال غیبت و بدگویی از اطرافیانه
- خسییییییییییس. در واقع با زرنگ بازی و از زیر بار در رفتن بعد مادی هر چیزی رو به نفع خودش تموم میکنه.
- ادعا میکنه مذهبیه اما از مذهب هیچی حالیش نیست. در واقع دستورات مدهبی رو هم میخواد بپیچونه.
- زورگو و دیکتاتور! اونقدر زورگوئه که مادرشوهرم جلوش جیک نمیزنه. یعنی اگه از در اومد و گفت یه لیوان آب بده مادرشوهرم با حالت دویدن میره تو آشپزخونه و آب میاره
- بی نهایت سنتی. یعنی از اون مردای قدیمی مرد سالار که میگن زن رو هیچی نباید به حساب آورد. خونواده اش هم مثل خودشن. منظورم بابا و مامانش یعنی پدربزرگ و مادربزرگ همسرم.
- حتی به قدر یه ذره تحمل دیدن موفقیت بچه هاش رو نداره. اگر خداینکرده فهمید یه موفقیتی به دست آوردن خیلی اذیتشون میکنه و از جونشون در میاره! بخصوص با همسر من که تنها پسرشه این حس رو بیشتر داره. مثلا همسرم که ماشین خرید یه تبریک الکی هم بهش نگفت و تازه کلی پشت سرش برای پولش نقشه کشید!
- به شدت دوست داره همه دوستش داشته باشن و ازش تعریف کنن! کدوم آدمی چنین کسی رو میتونه دوست داشته باشه؟
وووووووووووووووو
حالا اصل موضوع:
ما روابطمون در ظاهر خیلی خوبه. البته طی یه دوره ی زمانی سر جریان جشن عروسیمون یه مقدار دلخوری پیش اومد اما هیچوقت حرمتی بینمون نشکست. برا همین هر وقت اراده کنیم روابط عالی میشه. مثلا الان خیلی خوبه. بخصوص که مادرشوهرم برای تنها پسرش میمیره. اما کافیه تقی به توقی بخوره تا خودشون رو ناراحت جلوه بدن. کلا تعادل اخلاقی ندارن هیچکدومشون. من و همسرم اولا خیلی غصه میخوردیم اماالان دیگه بی خیال میشیم. اینم بگم که همسرم از نظر رفتاری 180 درجه که چه عرض کنم خیلی بیشتر از اینا با اونا فرق داره. یه مرد کامل و بی نهایت مهربون و خوش اخلاق و خیلی با ایمان. همه ی اطرافیان هم دوستش دارن. این رفتارهای خونواده اش رو هم کاملا قبول داره و طرفدار منه.
علی رغم این صمیمیت و قربون صدقه رفتن ها من دلم از دست خونواده اش و علی الخصوص پدرشوهرم خونه.
اصل ماجرا اینه که موقع خواستگاری ما شرط خونه و ماشین گذاشتیم و این آقا پذیرفت. تو مهریه ی من هم نصف خونه هست که به عهده ی خود پدرشوهرمه. حدود 5 سال عقد و نامزدی رو طول دادیم تا خونه رو بسازه(خونه ی مد نظر طبقه ی بالای خودشه) اما هر روز شل کن سفت کن درآورد و آخرش هم نساخت . یه روز میگفت این ماه میسازم. فرداش میگفت نمیشه ساخت. و خدا میدونه چقدر سر این موضوع من و همسرم و خونواده ام از دستش عذاب کشیدیم. آخه رو رحرفش حساب میکردیم دیگه. دل خوش میکردیم. دنبال برنامه ی دیگه و هدف دیگه نمی رفتیم. کلی وقت و پولمون این وسط هدر رفت. برای راضی کردنش هم واسطه قرار دادیم. بابامم مستقیم باهاش حرف زد اما گفت ندارم! در صورتیکه داره دروغ میگه! براش وام 4 درصد جور کردیم کلی دروغ و بامبول سر هم کرد و گفت نمیشه این وام رو گرفت.
خونه رو نساخت و من و همسرمم رفتیم اجاره. و این برای من جلوی فامیل و خونواده ام سرشکستگی بزرگی شد که حالا وقتش نیست توضیح بدم چرا.
اینم دوباره یادآوری میکنم که نصف خونه تو مهریه ی من هست که در ضمه ی این آقاست
هم من و هم همسرم و هم مادرشوهرم شک نداریم تمام این بازی ها که سر این خونه درآورد و آخرش هم نساخت از روی لجبازی و با هدف اذیت کردن تنها پسرشه. اصلا کلا لذت میبره از غصه خوردن آدما و اعتقادش اینه چون خودش اول زندگیش اذیت شده همسر منم حالا نباید اول زندگی خونه داشته باشه.
اون موقع که عروسی کردیم گفت حالا یک سالی برین اجاره، خدای محمد یاری میکنه این طبقه بالا رو میسازم سال دیگه بیاین اینجا.
اما حالا چند وقته دوباره بازی درآورده و هر روز از بدختی و نداشتن و اینکه پولش رو ندادن و این حرفا میگه. و دیشب تیرش رو زد و بین حرفا گفت باید آخر سال به فکر اجاره ی یه جای جدید باشینا. اینم داشته باشین که هیچوقت مستقیم نمیگه نه. همیشه لابلای حرف ها و در قالب اگه خدا بخواد و به یاری خدای محمد و به مدد علی و از این حرفا میگه. یعنی در واقع میخواد قولی نداده باشه تا هر زمان به اقتضای دل خودش بتنونه بزنه زیرش.
ضمنا حاضر نیست کوچکترین سختی بخاطر پسرش به خودش بده. نه وام و نه فروش یکی از ماشین هاش و غیره.
دیگه خیلی حرف زدم. حالا تا اینجا شما در مورد این مشکل خونه برام حرف بزنید. بعد آروم آروم بیشتر براتون میگم. اگه سوالی هم داشتید در خدمت هستم
ضمنا قبل از شروع ازتون خیلی خیلی ممنونم که این پست طولانی رو خوندید و برام وقت میذارین
علاقه مندی ها (Bookmarks)