
نوشته اصلی توسط
احسان 67
25 سالمه بیکارم 5 ساله از صبح تا شب از شب تا صبح تو نتم
چرا توی نتی و چه کار می کنی؟
اعتماد به نفسم به شدت پایینه گوشه گیری و زود رنجی عذابم میده نمیتونم خوب با کسی رابطه برقرار کنم
عزیز تو خوب مشکل بزرگی داشتی. این نهایت تحقیره به ادم که به جسمش تعرض کنن. حق داری. حق داری که این حالو داشتی. خیلی از ادما هستن که مشکل تو رو نداشتن ولی بازم اعتماد به نفسشون پایینه. اونوقت که اون وضعو داشتی پیش یه روانشناس یا روانپزشک نرفتی؟ مردم طلاق می گیرن هم حالشون بده می رن روانشناس. تو که واقعا نیاز بوده به روحیاتت رسیدگی کنی.
پول داری واسه ویزیت اینا؟
کاری که باید بکنی اینه که روی خودت کار کنی که این مشکل یه روزی اتفاق افتاده و تموم شده. درسته که اثراتش تا یه حدی روت ممکنه بمونه اما باید روی خودت کار کنی تا بتونی روحیه اتو تحت کنترل داشته باشی.
الان گوشه گیری؟ سعی کن با کارای کوچیک شروع کنی خودتو کم کم به جمع عادت بدی. کارایی که دوست داری. ببین چی بوده که خیلی وقته دلت می خواد یاد بگیری و نشده. یکی نقاشی دوست داره یکی مثلا دوست داره حرفه ارایشگری یاد بگیره. یکی همه عمرش دلش می خواسته بدوه و ندویده. یکی دوچرخه سواری دوست داره. ببین دلت چی می خواد.
زود رنجی دقیقا یعنی چی؟ فکر می کنم اونم کم کم درست می شه. به ادمای اطرافت اعتماد نداری؟
تو دوران دانشجویی فقط به خاطر بچه خوشکل بودنم شبونه تو خوابگاه به زور بهم تجاوز کردن و این لهم کرد و باعث شد درسمو ادامه ندم و به همه بگم به خاطر مسائل سیاسی اخراجم کردن و فرداش که اومدم خونه از ناراحتی رفتم تو حموم و با تیغ خود زنی کردم الان هر باری که زخمش رو میبینم به خودم و پدرم که منو به اون خوابگاه فرستاد لعنت میفرستم نمیدونم چکار کنم و به کجا شکایت کنم
ممکنه بتونی بری دانشگاه و بگی که فلان سال انجا بودی بعد ول کردی حالا می خوای برگردی. اروم و صبور باش و ببین می شه یا نه. چند ترم درس خونده بودی؟ اینو امتحان کن. نیازی هم نیست بهشون بگی چرا اینطوری شد. اگه خودت دوست نداری بگی. می تونی بگی یه مشکل خیلی مهم برات پیش اومده بود. اولش برو پیش مدیر گروه شاید بتونه راهنماییت کنه . پی گیر و اروم و صبور باش.
در مورد شکایت کردن نمی دونم. دوستانی که می دونن حتما میان می گن.
ببین بهت تعدی شده بود. این یه توهین و تحقیر خیلی خیلی بزرگ بوده که هر کسی رو می شکونه. بعدش درستو ول کردی و اینم یه تحقیر دیگه بوده که بهت وارد شده. بعدش مجبور شدی دلیل رو دروغ بگی که بازم این توی روحیه ات تاثیر بدی گذاشته و یه تحقیر دیگه شده. بعدش عزیز دل خودکشی کردی. یعنی تحمل نمی شده بکنی و بازم یه تحقیر بزرگ برات بوده. خودت تحت فشار بودی و ادم تحت فشار نمی دونه چی کار کنه. کسی هم لابد حتی بهت نگفته بری روانشناس و روانپزشک کمک بگیری. عزیز جان طبیعی ترین و کمترین نتیجه ی این همه تحقیری که بهت شده اینه که اعتماد به نفست کم شده. و البته ممکنه به ادما دیگه اعتماد نداشته باشی و این و اعتماد به نفس کم باعث گوشه گیری هم شده. پس عزیزم اگه می تونی شروع کن به کمک تخصصی گرفتن. حتی برای یه دوره کوتاه. اون وبلاگ مدیتیشنو حالشو داری بخون. تمرین های مدیتیشن رو سرچ کن از نت پیدا کن و هر چی راحتت بود شروع کن وقتی خیلی داری فکر و خیال می کنی تا متوقف بشه افکاری که رنجت می ده. سعی کن کم کم خودتو دوست داشته باشی. کم کم اشتباهاتی که ناخواسته به دنبال اون ظلم بزرگی که بهت شده کردی رو ببخشی. کم کم. تو ادم قبل از اون اتفاق نمی شی. ولی [size=medium]مطمن باش می تونی یه ادم خیلی بهتر و خیلی قوی تر بشی[/size]. ادم همیشه در حال تغییره. درسته که بی راهنما بودی اونوقت و کسی کمکت نکرد. اما حالا به سنی رسیدی که خودت می تونی سعی کنی زندگیتو کم کم به اون شکل و سطح و درکی برسونی که می خوای. نگران گذشته نباش. نترس. فوقش 5 سال دیرتر به اون چیزی که می خوای می رسی ولی می رسی.
پدر مادرم نمیفهمنم یعنی خودشونم نمیفهمن برای حرف و نظرم هیچ ارزشی قائل نیستن به خاطر تنهایی و بی توجهیشون به نت پناه اوردم بعد از مدتی با ی دختر 17 ساله پولکیه به ظاهر خوب ولی سنگدل و بی احساس آشنا شدم که بازیم داد و از احساسم سوء استفاده کرد و بعدم کنارم گذاشت
ادم بی انصاف واسه همه ممکنه پیدا شه ولی واسه شما دردناک تر بوده چون هنوز با مشکلاتی که داشتی کنار نیومده بودی برات ضربه ی بزرگتری شده.
حوصله هیچ کس و هیچ چیزو ندارم و به شدت افسرده شدم هر باری که از پدرم چیزی خواستم درد نداری و بدختیو برام اورده و گفته تو دیگه بزرگ شدی برو کار و من دیگه نمیتونم خرج تو رو بدم انقد عقده ایم کرده که بیرون با حسرت به مردم نگاه میکنم و سر همین موضوع با خیلیا درگیری لفظی و فیزیکی پبدا کردم بهش میگم آخه تو که از خرج و مخارج ما بر نمیای و عرضه گردوندن یه زندگیرو نداری و از اول داماد سرخونه ای و با پول ارث زنت زندگی کردی برا چی خودتو مارو بدبخت کردی بچه دار شدی چند بارم باهاش درگیر شدم که بار آخر کوبوندمش تو در مامان قسم داد ولش کنم خون جلو چشامو گرفته بود اون روز اگه نبودن لهش میکردم
مشکل اینه که باباتو مقصر اون اتفاق میدونی. اما بابات مقصر اون اتفاق نبوده. اون بی سرو پایی که باهات اون رفتارو کرده مقصر بوده. بابات که نمی دونسته چی می شه. نفرتتو از روی پدرت بردار تا راحت باشی.
اره درسته وقتی کسی قدرتشو نداره بهتره بچه دار نشه. ولی حالا که شده! اعصاب اضافی داری بذار برای اینده ی خودت. بذار واسه ساختن زندگیت. تو که از دست نرفتی که انقدر ناراحتی. سنتم که کمه. هیچکسی هم نمی دونه چی به دلت می گذره. خیلی ها هیچکاری نمی کنن و عمر می گذرونن. تو فقط باید سعی کنی با اون اتفاق که خیلی هم سخت بوده و همه ی زندگیتو به هم ریخته از نظر فکری کنار بیای که به نظرم باید بری کمک تخصصی بگیری.
تو به جای اون عوضی که خیلی سال پیش زندگیتو به هم ریخته نوشتی که باباتو ممکن بود له کنی. حواستو جمع کن. نفرت داری و منطقیه اما اشتباهی گرفتی ادمو.
نفرت میتونه ادمو مریض هم بکنه ار نظر جسمی. قلب و معده و ... اسیب می بینه وقتی ادم خیلی متنفره و خیلی عصبانیه.
چند بار تهدیدشون کردم که اگه نیازهامو بر اورده نکنن خودمو میکشم اما اعتنایی نمیکنن همش میگن خدارو شکر کن منو با کارتون خوابای مولوی مقایسه میکنن
این یه اشتباه دیگه است در ادامه ی اشتباهات قبلی. نه عزیز. چه دلیلی داره خودکشی کنی. نه. برو هم روانپزشک هم روانشناس. امیدوارم بتونی چون شاید مشاوره اشون هزینه اش کم نباشه. ولی سعی کن بری. اسیب کمی نبوده و خیلی صدمه دیدی.
خوب لابد خودشون اینطوری که فکر کنن اروم می شنو می گن و مثلا هم فکر می کنن حرف خوبی دارن می زنن! تو نیت رو بگیر. ناراحت نشو.
حالا تمام این بدبختی ها بکنار خیلی اتفاقی جدیدا با ی دختر دانشجو تو یه شهر دیگه آشنا شدم که بدجور خاطرخام شده و برعکس اون دختره خیلی مهربون و احساسیه اما نمیدونم چکار کنم دلم نمیخواد ناراحتش کنم آخه قیافه معمولی ای داره و چون من رو قیافه خیلی حساسم هنوز نتونستم اونجوری باهاش رابطه برقرار کنم و دوسش داشته باشم ولی اون یه جورایی با حرفا و محبت هایی که بهم میکنه نشون داده که عاشقمه و من خیلی رک بهش گفتم که از نظر کار و وضع مالی در صطح خوبی نیستم اما میگه که براش مهم نیست و منو فقط به خاطر وجود خودمه که میخواد و دیوونم شده (خیلی امتحانش کردم با توجه به اون مورد قبلی که برام پیش اومده بود برای امتحانشم یه روز به ی بهونه ای خواستم تموم کنم ببینم چیکار میکنه دیدم به دست و پام افتاده و التماسم میکنه که ولش نکنم و بدون من میمیره و ... حتی بهم زنگ زد و گریه کرد و قسمم داد که ولش نکنم) به نظرتون منه بدبخت بیچاره با این همه دردی که دارم چیکار باید بکنم آخه یه جوون دیپلمه بیکار تو این وضعیت مملکت با ی پدره بازنشسته چکار میتونه بکنه
آخه به خدا حرف زدن معمولیمم داره یادم میره دیگه اصلا نمیتونم رو چیزی تمرکز کنم و هر روز و هر شب این ضعف روحی و روانی داره دیوونه ترم میکنه کاش زودتر بمیرم و راحت شم از این زندگی لعنتی
نگران نباش. اگه بتونی کمک بگیری از روانپزشک (دارو می ده) + روانشناس (حرف می زنی) می تونی کنترل خودتو زندگیتو دستت بگیری.
نفرت و عصبانیت و البته احساس عدم امنیت و همینطور اضطراب احساساییه که من می شناسم و می دونم باعث سخت تمرکز کردن می شن. اما با تمرین های مدیتیشن می تونی تا حد زیادی برگردونی تمرکزتو.
این ضعف روحی روانی که می گی هرکی هم جات بود همین بود شایدم بدتر. حق داری. اما باید همون وقت می رفتی کمک تخصصی می گرفتی. الان اینکارو بکن. هروقتم که دلتنگ می شی بیا اینجا بنویس.
چرا حرف زدن یادت می ره؟ با هیچکس حرف نمی زنی؟ فعلا هرروز یه متن فارسی پیدا کن و بلند بخون. می تونی یه کتاب داستانو که دوست داری بخونی. دیالوگاشو بلند و منطبق بر احساسی که توی کتاب و داستان هست واسه خودت اجرا کن. یه جورایی بازیش کن. اینطوری هم تمرین حرف زدنه هم نمرینه ابراز احساسات کردنه. این برای الانت. در کنارش سعی کن موقعیت هایی برای خودت ایجاد کنی که بین ادمای دیگه باشی. مثلا یه کلاس زبان و یه کلاس هنری. یا یه کار .
می تونی خوشبخت شی. خوشبختی و بدبختی فقط احساسن. می تونی زندگیتو سامان بدی.
موفق باشی.
علاقه مندی ها (Bookmarks)