سلام به همگي... دختري 25 ساله ام، نزديك يك سال و نيم پيش با يه آقا پسري اشنا شدم كه يه سال ازم بزرگ تره. دوستم داشت خيلييييي، منم بعد 2 ماه عاشقش شدم... اين قدر اخلاق و رفتارش خوب بود كه كم كم شد همه زندگيم.... از اول گفت به قصد ازدواج با هم اشنا بشيم، بعد از 2 ماه كه از رابطمون گذشت منو به خواهر و مادرش معرفي كرد، با پدرش و برادرش هم در مورد ازدواجش صحبت كرد... همه چيز خوب بود، من توي اسمون ها بودم.... اخه اون دقيقا همون پسري بود كه من ميخواستم... ميگفت مامان و خواهرشم من رو پسنديدن، فقط مادرش دوست داره من يه كم محجبه تر باشم... منم بهش قول داده بودم كه اگه رابطمون جدي شد همون طوري لباس بپوشم كه اون ميخواد (( البته اين رو بگم كه من اصلا دختر بي بند و باري نيستم، و از نظر عرف جامعه قابل قبولم ، اما اون دوست نداشت من موهامو رنگ كنم و اين كه اصلا موهام يه ذره هم بيرون نباشه و اين حرف ها....))
خلاصه گذشت و گذشت... همه چيز خوب پيش مي رفت.... هم ديگرو دوست داشتيم، چند بارم كه خيلي احساساتي شده بوديم كارمون به لمس كردن دست همديگه و بوس و اين چيزا كشيد... البته فقط در همين حد.... نه اون بيشتر درخواست كرد و نه من چنين اجازه اي رو بهش دادم
اين بوسه ها منو خيلي خيلي بيشتر به اون وابسته كرد.... البته اونم همين طور...
ديگه خيلي احساس نياز داشتم.... اما هميشه خودمو كنترل كردم... هميشه ه ه ه ه... و هيچي به اون نگفتم
سربازيش تموم شد ، ارشد قبول شد، و رفت تو كار ساخت و ساز با شريكش
هميشه به من ميگفت ( از اون روز اول تا آخر) كه كارش خيلي واسش مهمه، و دوست داره پيشرفت كنه و كاره اي بشه... مي گفت دوست ندارم هيچ چيز جلوي پيشرفتمو بگيره....
همه چيز خوب بود، تا اين كه يه روز غير منتظره بهم اس ام اس داد كه يه مدت از هم دور باشيم... گفت: هيچي نپرس.... گفت: ازم نپرس چرا، فقط يه مدت نه بهم اس ام اس بده نه زنگ بزن....
همين طوره هاج و واج مونده بودم كه اخه چراااااااااااااااااا؟؟؟؟!! ! نه دعوايي كرده بوديم، نه بحثي، نه حرف و حديثي.... هيچييييييييييييي.....
به غرورم برخورد.... گفتم حتما يا من واسش تكراري شدم يا شخص ديگه اي وارد زندگيش شده..... فرداش بهش زنگ زدم، گفتم اين طوري كه نميشه يه دفعه بدون هيچ دليلي بگه فعلا برو، گفتم دليلش رو بگو اگه حق با تو بود ميرم ديگه هم مزاحم نميشم.... گفت دليلي نداره، فقط مي خوام به كار و بارام بيشتر برسم.... همين..... گفتم گسي اومده تو زندگيت: ناراحت شد و گفت اصلااااااااااااا
اون همه دوستت دارم گفتنها... علاقه ها.... همه انگار يه روزه تموم شد.... به خدا يه روزه..... يعني ديروز عاشقانه باهام صحبت كرده بود، فرداش گفت: فعلا برو....
2 ماه از اون ماجرا گذشت.... واقعا تحت فشار بودم.... همش گوشيمو نگاه ميكردم شايد يه اس ام اس بده يا زنگ بزنه.... مثله مرده متحرك شده بودم.... همه رو مثل اون ميديدم...
يه بار تو خيابون ديدمش..... چند روز بعدش بهش اس ام اس دادم: كه چي شد؟؟؟ تا كي انتظار بكشم؟؟؟ انتظار خيلي سخته..... من بلا تكليف بودم، نه ميدونستم كه بايد فراموشش كنم يا منتظرش باشم!!
گفت:فكرامو كردم، فعلا قصد ازدواج ندارم،ميخوام تمركزم رو كارم باشه.....
![]()
![]()
گفتم يه قرار بيرون بذاريم: رو در رو اين حرفها رو بزن....
رفتيم بيرون..... گفت: همه چيزاتو دوست دارم.... چهرت رو ... تحصيلات رو ..... خانواده ات رو.... اخلاقت رو ..... خنده هات رو ..... و خلاصه همه چيزو...... اخرش گفت : فقط دوست داشتم قد بلند تر باشي ( من قدم 160 سانته) البته خودشم پسر قد بلندي نيست و 170 يا 175 سانته.... ميگفت به خاطر بچه هامون.....
گفت تا 3 سال ديگه قصد ازدواج نداره ديگه ...... يعني نميتونه فعلا تا به اون نقطه دلخواهش تو كار برسه....
به نظرتون واقعا علت رفتنش چي بود؟؟؟؟؟
حجابم؟؟؟؟
پا فشاريم واسه اين كه زود تر تكليفم رو مشخص كنه و رسما بياد خواستگاري؟؟؟؟؟
قدم؟؟؟؟؟
شايدم اون بوسيدن ها؟؟؟؟؟؟؟
پاي كسه ديگه اي در ميون بوده؟؟؟؟؟؟؟؟
ارايشم؟؟؟؟
واقعا مساله كارش بود؟؟؟؟؟
يعني يه روزه ؟؟؟؟؟!!!!!!
الان 4 ، 5 ماهه از اون اتفاق ميگذره... نه تنها فراموشش نكردم. روز به روز بدترم ميشم..... هر وقت از دور ميبينمش تو خيابون گريه ام ميگيره....مثل ديوونه ها
خواستگار زياد دارم.... بيرونم زياد دو رو برم ميپلكن پسرها... چهره ام خوبه خدا رو شكر.... اما هيچكي غير اون تو دلم نيست.... يعني به دلم نميشينه
اميدي هست به برگشتش به نظرتون؟؟؟؟ اخه گفت: فعلا نباش كنارم..... نگفت واسه هميشه برو.... نگفت نميخوامت .....
چي كار كنم.... واسش صبر كنم؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)